Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

بی‌دلیل - قسمت دهم (اثر: دفنه دوموریه، ترجمه: هوشنگ مستوفی)

بی‌دلیل - قسمت دهم (اثر: دفنه دوموریه، ترجمه: هوشنگ مستوفی)

مری وارنر را بعد از ابتلاء به بیماری تب روماتیک به «کارن لیث» برده‌اند. پس تصمیم گرفت به آنجا برود.

موسسه‌ای که بلاک در آنجا کار می‌کرد بلافاصله اتومبیلی در اختیارش گذاشت و او عازم «کارن لیث» شد. در بین راه به نظرش رسید که اگر یک بار دیگر بابا هریس باغبان را ببیند و چند کلمه با او حرف بزند ممکن است در‌های تازه‌ای به رویش باز شود.

این بود که سر راه باز در «لونگ کامن» توقف کرد، به بازار گلفروش‌ها رفت، یک بوتۀ گل سرخ مزبور را از باغ خودم برای تو هدیه آورده‌ام نزد او رفت. وقتی جلو کلبۀ پیرمرد رسید درست ظهر بود و اطمینان داشت که او در این ساعت برای خوردن ناهار به منزل آمده است.

اما بدبختانه بابا هریس منزل نبود و برای شرکت در نمایشگاه گل به «آلتون- Alton» رفته بود. دختر او که زن شوهر کرده‌ای بود در حالی که بچه‌ای به بغل داشت دم در آمد و اظهار داشت که نمی‌داند پدرش چه موقع به منزل بازخواهد گشت. زن خوشرو، مهربان و رفیقی به نظر می‌رسید. بلاک سیگاری روشن کرد، بوتۀ گل سرخ را به او داد و زیبایی کودکش را تمجید فراوان کرد. آن وقت بنابر عادتی که در اجرای نقش‌های ساختگی خود داشت لبخندی زد و گفت:

- من هم در منزل کودکی نظیر همین دارم.

زن گفت:

- راستی آقا؟ من دو تا بچۀ دیگر هم دارم، اما «روی- Roy» گل سرسبد خانواده است.

صحبت دربارۀ بچه ادامه پیدا کرد تا سیگار بلاک تمام شد.

آن وقت گفت:

- به پدرتان بگویید، یکی دو روز قبل من به «هیث» آمده بودم تا دخترم را که در آنجا به مدرسه می‌رود ببینم. به علت حس کنجکاوی ملاقاتی هم از مدیر مدرسۀ سنت بیز کردم، می‌دانید، همان مدرسه‌ای که مری وارنر در آنجا درس می‌خواند. پدر شما تمام ماجرای این دختر را برای من تعریف کرده و گفته بود که هنری وارنر چقدر از اینکه دخترش مبتلا به تب روماتیک شده عصبانی بوده است. مدیر مدرسه مری وارنر را خوب به خاطر می‌آورد و اصرار داشت که بیماری مری تب روماتیک نبوده بلکه یک نوع میکربی بوده که در منزل به او سرایت کرده است.

دختر باغبان گفت:

- راستی؟ اینطور می‌گفت؟ خوب، حق هم داشته، چون به نظر من مجبور بوده برای تبرئۀ مدرسه‌اش چیزی بگوید. بله، اسم آن مدرسه سنت‌بیز بود. خوب یادم هست که میس مری غالبا دربارۀ سنت بیز حرف می‌زد. من و او همسال بودیم و هر وقت منزل بود به من اجازه می‌داد دوچرخه‌اش را سوار شوم. در آن موقع این رفتار بزرگوارانۀ او برای من خیلی ارزش داشت.

بلاک گفت:

- پس او خیلی مهربانتر از پدرش بوده، به نظرم می‌رسد که پدر شما به هیچ وجه از این کشیش خوشش نمی‌آمده.

دختر باغبان خندید و گفت:

- بله، همینطور است، هیچکس پدر میس‌مری را دوست نمی‌داشت، با آن‌که من به جرأت می‌توانم بگویم که او خوب مردی بود.

میس مری هم دختر ماهی بود، همه او را می‌پرستیدند.

بلاک گفت:

- لابد از اینکه او به «کورن وال» رفت و هرگز برای خداحافظی هم نزد شما بازنگشت خیلی غصه خوردید.

- آه، باور کنید خیلی غصه خوردم آقا، هیچوقت هم معنی این رفتار او را نفهمیدم. چون بلافاصله بعد از مسافرت آن‌ها به کورن وال نامه‌ای برای میس مری نوشتم، اما هرگز جواب این نامه به دستم نرسید. این بی‌اعتنایی او دلم را شکست، مادرم هم خیلی ناراحت شد و از او بدش آمد.

بلاک با انگشت خود بند کفش بچه را به بازی گرفته بود و به حرف‌های دختر باغبان گوش می‌داد. بچه صورتش را جمع کرده و لب ورچیده بوده و نشان می‌داد که می‌خواهد گریه کند، بلاک از ترس این که مبادا بچه به گریه بیفتد و مادرش مجبور شود برای ساکت کردن او به داخل خانه برود و صحبتش با او نیمه تمام بماند فورا دستش را عقب کشید و گفت:

- گمان می‌کنم میس مری در شبانه روزی مدرسه خیلی احساس تنهایی می‌کرده و از اینکه می‌توانسته روز‌های تعطیل را نزد شما باشد بی‌اندازه خوشحال بوده است.

زن گفت:

- نه، من مطمئنم که او هیچوقت احساس تنهایی نمیکرد، بلکه چنان روح مهربانی داشت و آنقدر با محبت و خوش قلب بود که همه او را می‌پرستیدند، برعکس پدرش که مردی متکبر و خودخواه بود. ما خیلی به یکدیگر انس داشتیم. وقتی به منزل میآمد بازی‌های بامزه‌ای می‌کردیم، ادای سرخ پوست‌ها را در می‌آوردیم، میدانید که بچه‌ها چقدر شیطانند.

- آیا هیچ رفیق پسری نداشت که با او به سینما برود؟

- آه، نه آقا. میس مری از آن دختر‌ها نبود، دخترهای امروزه وحشتناکند، هیچ شباهتی به دختر ندارند، مثل زن‌‌های جوانند، مرد‌ها را شکار می‌کنند.

- با این همه شرط می‌بندم که شما هر دو عشاقی داشته‌اید.

- باور کنید آقا، هرگز چنین چیزهایی در زندگی ما وجود نداشت، میس مری در سنت بیز کاملا به پسر‌ها عادت کرده بود، هیچوقت دربارۀ آن‌ها از این فکرها نمی‌کرد. علاوه بر این‌ها پدر او از آن مرد‌هایی نبود که اجازۀ چنین کارهایی را بدهد.

- شاید هم اینطور باشد، بگویید ببینم آیا میس مری از پدرش خیلی می‌ترسید؟

- دربارۀ ترس چیزی نمی‌دانم، اما این را خوب می‌دانم که با منتهای دقت مواظب بود که کوچکترین قدمی بر خلاف میل پدرش برندارد و باعث رنجش او نشود.

- گویا همیشه قبل از تاریک شدن هوا به منزل می‌آمد. اینطور نیست؟

- بله، او هرگز بعد از تاریک شدن هوا از خانه بیرون نمی‌ماند.

بلاک گفت:

- امیدوارم من هم بتوانم دخترم را از دیر به خانه آمدن منصرف کنم، در شب‌های تابستان تقریبا هر شب در حدود ساعت یازده به منزل می‌آید. این کار درستی نیست، به خصوص که شما هر روز در روزنامه‌ها می‌خوانید که چه اتفاقاتی می‌افتد.

دختر باغبان گفت:

- بله، راستی که چه اخبار تکان دهنده‌ای.

- اما اینجا محل کوچکی است و همه یکدیگر را می‌شناسند، گمان نمی‌کنم از آن آدم‌های فاسد در این حوالی پیدا شود، مطمئناً در آن ایام هم چنین افرادی در اینجا نبوده‌اند.

زن گفت:

- البته حق با شماست، اما باید بگویم که فقط وقتی «رازک چینها» به این منطقه می‌‌آیند ‌کمی شلوغ می‌شود.

بلاک ته سیگارش را به دور انداخت چون انگشتهایش سوخت بعد با تعجب پرسید:

- رازک چین؟

- بله آقا، اینجا یکی از مناطق بزرگ تولید رازک است، هر تابستان رازک چین‌ها برای چیدن رازک می‌آیند و در مجاورت ما چادر‌های خودشان را برپا می‌کنند، و این‌ها که تعدادشان هم زیاد است مردم بسیار خشن و بی‌تربیتی هستند. از کثیف‌ترین محله‌های لندن می‌آیند.

- چقدر جالب توجه است. من تصور نمی‌کردم که هامیشایر محل تولید رازک باشد.

- بله آقا، سال‌هاست که رازک جزو محصولات عمدۀ این منطقه است.

بلاک گلی را جلو جشمان بچه گرفت و گفت:

- گمان می‌کنم وقتی شما جوانتر بودید اجازه نداشتید به چادر‌های این دوره‌گرد‌ها نزدیک شوید، به خصوص میس مری که حتما خیلی محدودتر از شما بوده است.

زن لبخندی زد و گفت:

- البته اجازه نداشتیم. ولی این کار را کردیم، اگر فهمیده بودند به سختی مجازات می‌شدیم، یادم می‌آید یک وقت... چته «روی» وقت شیرت رسیده، ها؟ می‌دانید، خوابش گرفته.

بلاک گفت:

- یادتان می‌آید که یک وقت چه؟

- آه ببخشید، رازک چین‌ها را می‌گفتم، بله یادم می‌اید یک بار وقتی این‌ها آمدند و در همین نزدیکی چادر زدند، شب بعد از شام من و مری برای دیدن آن‌ها رفتیم. با یکی از خانواده‌های آن‌ها دوست شدیم، همان شب این خانواده جشنی داشتند، برای چه؟ به خاطر ندارم، گمان می‌کنم جشن تولد کسی بود- وقتی من میس مری نزدشان رفتیم به ما آبجو دادند، ما قبل از آن هرگز لب به آبجو نزده بودیم و نمی‌دانستیم چه مزه‌ای می‌دهد، به محض نوشیدن آن مست شدیم و افتادیم.

حال میس مری خیلی بدتر از من شد، بعد‌ها برایم تعریف کرد که هیچ یک از حوادث آن شب را به خاطر نمی‌آورد. ما کنار چادر همین خانواده نشسته بودیم و وقتی به خانه برگشتیم دنیا دور سرمان می‌چرخید، خیلی می‌ترسیدیم. من بارها فکر‌ کرده‌ام که اگر آن شب پدر مری جریان را می‌فهمید با ما چه می‌کرد. پدر خودم هم دست کمی از او نداشت. حتما من شلاق سیری می‌خوردم و میس مری را هم پدرش نصیحت و موعظه می‌کرد.

- مستحق این تنبیه هم بوده‌اید، بگویید ببینم در آن موقع شما چند سال داشتید؟

- من در حدود سیزده سال داشتم، اما میس مری چهارده سالش تمام شده بود. این آخرین تعطیل تابستانی بود که او در اینجا زندگی کرد بیچاره میس مری، من غالباً از خودم پرسیده‌ام که چه بلایی به سر او آمده! شکی ندارم که در کانادا ازدواج کرده است.

می‌گویند سرزمین قشنگی است.

- بله، کانادا از هر جهت مملکت قشنگی است، خوب، فکر می‌کنم بیش از این وقت ندارم، خیلی پرگویی کردم. فراموش نکنید که بوتۀ گل سرخ را به پدرتان بدهید. این بچه را هم قبل از آنکه لباستان را خیس کند ببرید بخوابانید.

- اطاعت می‌شود آقا، روز بخیر، متشکرم.

بلاک در دل گفت: «من باید از تو تشکر کنم»

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در بی‌دلیل - قسمت یازدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3551
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23030203