خرده طلادار شدم
بانو خانوم، در محله خانوم جان از همه معروفتر بود نه فقط برای اینکه دستها و گل و گردنش پر از طلا بود و انگشتهایش دیگر جا نداشت از بس انگشترهای ریز و درشت در انها کرده بود، به خاطر اینکه همه میگفتند شوهرش حاج اسماعیل هر چی دارد، از صدقه سر همین طلاهای بانو خانوم دارد. البته همه میگفتند از اول که عروس حاج اسماعیل شد عقل رس بود و چشمش دنبال زندگی و آیندهاش بود، میگفتند عروس که شده، زندگیاش را در یکی از اتاقهای مادر شوهرش شروع کرده، حاج اسماعیل هم یک حقوق کارگری داشته اما این زن ریز ریز پول خردهای حاج اسماعیل را جمع کرده و هر بار یک تکه طلا خریده و سر سال یا دو سال، طلاهایش را فروخته و اولین خانه را خریدند. بانو خانوم در همه 50 سال زندگی مشترک با حاج اسماعیل همین روش را داشته، قناعت میکرده و خرد خرد پول جمع میکرده و طلا میخریده و با فروش سرمایهاش، خانهاش را از یک اتاق و آلونک رساند به یک خانه باغ که در تمام محله تک بود. حتی حاج اسماعیل کارگر را هم همینطوری حاج اسماعیل کرد وگرنه شاید همچنان همان شاگرد کفاش بود نه صاحب یک کارگاه بزرگ و کلی کارگر و سرکارگر.
بانو خانوم، مجسمه که چه عرض کنم اسطوره بارز یک خانم اقتصاددان بود که خوب فهمیده بود چطور باید زندگی کرد. در واقع از آنهایی بود که کتاب را از اول زندگیاش دست گرفته و زمین نمیگذاشت واقعا عجیب بود که چرا از این همه خواندن خسته نمیشد. حتی الان هم خسته نمیشود تعریف میکند هر بار بازار میرفته، به اندازه پولش طلا میخریده مثلا سالی دو یا سه بار میرفته و هر چه از خرجی خانه کنار گذاشته بوده، گوشوارهای، انگشتری چیزی میخریده است.
آن اوایل که دست به جیب شده بودم، مادر بزرگوار چندین و چند بار از این همه پس انداز نکردنم به ستوه آمد. هر بار کیف و کفش و شلواری میخریدم، سریع غیرت بانو خانوم را میکوبید در فرق سرم که کاش یک موی او در تن من بود و کمی فکر فردا بودم. از همان اوایل معتقد بود که آخرش هم به بانو خانوم که نمیرسم هیچ، همیشه هم هشتم گرو نهم باقی میماند واقعا هم همیشه این ارقامم در گرو بود، وگرنه که من قصد و برنامهای برای بانو خانوم شدن نداشتم. هر چقدر هم دست و پا میزدم و توجیه و توضیح که وضع من کجا و بانو خانوم کجا؟ چه انتظاری داری که با این چندرغاز، مثل بانو خانوم شوم و امکاناتش نیست و زمینههای مناسب برای پا گذاشتن در مسیر بانو خانوم شدن مهیا نشده است، به گوشش نمیرفت و قبول نمیکرد اما یکبار حرف آخرش را زد که «عرضه داشته باش، هر ماه یک تیکه طلا بخر، ببین بعد از چند سال از بانو خانوم هم جلو میزنی یا نه» من که باور نداشتم اما یکی، دو ماه امتحان کردم. با همان یک گرم و دو گرم طلا شروع کردم. فقط یک اشتباهی کردم، بار اول و دوم کلی وسواس به خرج دادم که طلایش اینطور باشد و انطور نباشد، خوشگل باشد و مدل جدیدی باشد و هزار جور ادا درآوردم و بعدا متوجه شدم که اوووووف چقدر پول مزد ساخت دادهام. آن هم برای طلایی که قرار است سرمایهام شود نه مایه استفاده. بعدتر بود که فهمیدم باید طلای دسته دوم بخرم که پول مزد ساخت ندهم و موقع فروش سود بیشتری کنم یا سکه بخرم، مهم نبود ربع سکه باشد یا نیم سکه یا سکه تمام، مهم این بود که صندوقچه چوبی کوچکم هر ماه پرتر از قبل میشد و سکهها و تکههای طلا بیشتر میشدند. بعد از یک دورهای، واقعا ولع خرید طلا پیدا کرده بودم به خصوص وقتی تصور میکردم ظرف چند سال آینده این پولهای خرد چند برابر خواهد شد، شوق خریدم بیشتر میشد. مساله فقط چند برابر شدن نبود، گاهی پسانداز در بانک چندان جواب نمیداد و شرایط که سخت میشد، سریع به سراغ پس اندازم میرفتم اما فروختن یک تکه طلا برای هزینههای جاری، اصلا کار سادهای نبود و هیچ وقت نتوانستم در این مورد تصمیم بگیرم. کار به جایی رسیده بود که هر یک از اقوام و آشنایان که قصد فروش طلا داشتند، حداقل یکی، دو تکه از آنها میخریدم. همان خانهای که گفتم با قسط و وام و قرض خریدم، بخشی از پول آن را با فروش همین طلاهای دست دوم به دست آوردم. پا گذاشتن در مسیر بانو خانوم، واقعا چشم من را به دنیای طلایی باز کرد. کار میکردم و بخشی از حقوق ماهانه را به خرید طلا اختصاص میدادم. موقع خرید حتی به زیبایی و جذابیت آن فکر نمیکردم چون قرار بود روز مبادا و نیاز که رسید، همه را بفروشم و از افزایش سرمایهام لذت ببرم. در نهایت هم سند را به نام زدم.
ارزان دوست دارم اما بنجل بخر نیستم
مرجان واقعا فکر نمیکرد یعنی هنوز هم فکر نمیکند، همین که میشنود یکجا ارزان میفروشند، انگار مویش را آتش زدهاند، میدود و خودش را میرساند. حالا اگر فقط خودش خرید میکرد و کاری به ما نداشت، دلم نمیسوخت، هر بار یک دسته آدم دنبال خودش قطار میکرد و بقیه را مجبور میکرد تا خرید کنند. تازه آنجا یک استراحت کامل هم به فروشنده میداد و به جای او شروع به تبلیغ میکرد. شرط میبندم که اگر فروشنده خودش قصد اقناع ما را داشت، موفق نمیشد ما را راضی به خرید کند اما مرجان میتوانست، البته او از روش اقناعی استفاده نمیکرد، بیشتر جبری بود. هر چقدر شانه خالی میکردی، فایده نداشت. هر چقدر زیرزبانی و پچ پچ وار برایش توضیح میدادیم که این ارزانی بیدلیل نیست، میگفت: «وااا، خوبه جنس جلو جشمهات هست، صحیح و سالم، چه ایرادی داره؟» نمیدانم از کلافگی بود یا رودربایستی فروشنده و نگاههای کنجکاو که در نهایت خرید میکردیم اما هیچ یک از ما هیچوقت از پیشنهادهای ارزان مرجان سود نبردیم به خصوص که او در مورد میز و تخت و صندلی و یخچال و تلویزیون و هر چه که فکرش را بکنید، سراغارزان فروشیها می رفت. بحث ادا و اصول نیست، اما عادت ندارم دائم در حال خرید باشم، نه آنکه از نونوار شدن بدم بیاید، نه اما از اینکه دائم وسایل بزرگ و اصلیام را تعویض کنم، بدم میآید و همیشه هم قیمتی که برای یک کالا دادهام را تقسیم بر مدت زمانی که برایم کار کرده، میکنم و از رقم نهایی نتیجه میگیرم به اندازه بوده یا نه. مثلا اگر یک صندلی را 500 هزار تومان خریده باشم و سر 10 ماه مشکلی برایش پیش بیاید، مثلا پدالهای تنظیم ارتفاع یا زاویه پشتیاش از کار بیفتد، در این شرایط این صندلی معادل ماهی 50 هزار تومان برایم کار کرده که اصلا رقم خوبی نیست، از نظر من عدد حاصل از تقسیم تنها در شرایطی به صرفه و قابل قبول است که تا میتواند کوچک شده باشد. من واقعا توان این را ندارم که هر 10 ماه یا یک سال برای تعویض کالاهایی که انتظار چند سال کار داشتهام پول مجددی بدهم، در عوض حاضرم یکبار کالایی خوب و استاندارد و مطمئن خریداری کنم، هر چند در مقابل کالاهای مشابه خود اندکی گران باشد، به نظرم وسایلی که با انها زیاد سروکار داریم، سلامتی بدن و زمان به ان وابسته است که باید از انواع مرقوب و مورد تایید خرید که دارای ضمانتنامه هم هستند، آن هم نه فقط در یک دوره کوتاه وگرنه با خرید ارزان شاید در خرید اول سود کنیم و به قول مرجان، ارزان بخریم اما وقتی هنوز یک سال نشده مجبور باشیم یک بار دیگر همان کالا را بخریم، این یعنی ضرر. برای همین همیشه به او تذکر میدهم جنس ارزان را دوست دارم ام اما بنجل نه، چون واقعا اینقد پولدار نیستم که سالی یک بار یک صندلی یا میز یا چراغ مطالعه یا آباژور بخرم اما همیشه از حراجهای خوب استقبال میکنم و اتفاقا گاهی جنون آمیز خرید میکنم که البته این قسمت واقعا قابل بخشش نیست و قطعا در هیچ کتابی نیامده و هیچ یادداشتی هم کسی از آن برنداشته فقط نمیدانم این آموزه بد از چه زمانی در من نهادینه شده است و چرا بیرون نمی رود؟! هر چه آنجا وسواس دارم اینجا سهل گیرم.
دست دوم را نقد کردم
دوران دانشجویی با چند نفر از همکلاسیها مجبور شدیم یک خانه نقلی اجاره کنیم. بگذریم که چقدر این در و آن در زدیم که ارزان باشد و گنجایش همه ما را داشته باشد. بعد از اجاره، ماندیم با یک خانه خالی و پولی که باید با آن اسباب اثاثیه میخریدیم و تقریبا کفاف خرید یک یا دو قلم جنس را بیشتر نمیداد. این را وقتی با پوست و گوشتمان حس کردیم که ساعتی در بازار گشتیم و متوجه شدیم اصلا جیب ما و قیمتها هیچ درکی از وضعیت همدیگر ندارند. فرصت ارتباط برقرار کردن و آشتی دادن این دو نبود اما باید سریعتر خانه را با چند تکه وسیله پر میکردیم. راستش به چند دست دوم فروشی هم سر زدیم اما هر چه داشتند، انگار همین الان از کارخانه بیرون آمده و تنها مشکلش نداشتن کارتن و تاریخ تولید و نمودار مصرف انرژی بود، وگرنه از نظر قیمتی تفاوت چندانی با جنس نو نداشتند. آن دوست قدبلند موفرفری داشتم که اسمش را از خاطر بردهام. او کنار گوشمان گفت: «اینها بز خری میکنند و اعیونی میفروشند» همان وقت بود دستمان را کشید و از مغازههای دست دومی که بوی نم و نا میدادند و همه چیز شان به عهد شاه وزوزک برمیگشت یا ظروف آبگوشت خوری ناپلئون بودند، بیرون برد و چند برگ کاغذ نشانمان داد؛ حراجیهای خانگی واقعا محیط جذابی بود. البته باید زود به این حراجها رسید. همان دوست قدبلند مو فرفریام میگفت در این حراجها اول قوم و خویش را خبر میکنند و بعد آگهی به در و دیوار میزنند. برای همین اجناس خیلی خوب و لوکس را همان اول میبرند. خیلی هم مهم نبود، ما چند قلم جنس ضروری میخواستیم. فروشندهها برای آنکه سمسارها به مفت نخرند حراج میگذاشتند و ما هم برای آنکه سمسارها قیمت خون پدرشان را از ما نگیرند، سراغ این حراجها رفتیم. اتفاقا خیلی فضای جالبی بود. در عین حال که گپ می زنی، میپرسی «ای بابا، حالا چرا چوب حراج به زندگیتون زدید؟» و آن طرف در حالی که جواب میدهند: «داریم از ایران میریم یا خونه عوض کردیم و میخواهیم همه چیز را نونوار کنیم»، در جواب شما که به یک دست فنجان و گاز اشاره میکنید، میگوید: «قابل شما را نداره، شما من را یاد دختر خاله شوهرم میاندازید، جدی میگم. هزار تومان» و میتوانید خوشحال باشید با همان پولی که میخواستید گاز بخرید، حالا یک دست فنجان و یک دست بشقاب و یک سرویس قابلمه چدن و یک میز ناهار خوری ساده با چهار صندلی معمولی هم دارید. تازه شاید اگر خوب چانه بزنید، بعد از برداشتن یخچال، بتوانید کاناپه و مبل تکی را هم بردارید و خانه را حسابی پر کنید. شاید حتی آن کتابخانه کوچک را هم بتوانید با قیمت بسیار مناسبی بخرید. فقط اگر مثل دوست موفرفری من خیلی در مورد وسایل حساس هستید و وسواس دارید، به محض انکه آنها را وارد خانه کردید، حسابی با انواع شوینده به جان وسایل بیفتید و خوب انها را بشویید. در ضمن، این حراجها خیلی متداول شده و برخی هم از سمسارها یاد گرفتهاند و قیمتهای عجیب میدهند طوری که دوست داری بگویی: «حیفه به خدا توی حراج میفروشید، نگه دارید برای خودتون» اما شما با دیدن این قیمتها عصبانی نشوید، در این حراجهای خانگی کلی جنسهای خوب و سالم میتوانید پیدا کنید، فقط موقع خرید حسابی جنس موردنظرتان را بررسی کنید و از سلامت آن مطمئن شوید، اگر قصد خرید مبل دارید، علاوه بر پارچهها که باید صحیح و سالم باشند و پرزهایش همچنان برقرار، دقت کنید چوب و فنر ان نیز سالم باشد. چند بار روی آن بنشینید و با خیال راحت لم دهید، فکر کنید مبل خودتان است، بیتعارف عرض میکنم. بعد از اطمینان حتما خرید کنید. این اجناس برای زندگیهای موقت و دورهای مثل دوران دانشجویی بسیار کارآمد و کار راه بینداز است. من واقعا از این نوع خریدهایم راضی بوده ام. حتی برخی از دوستانم لباسهایشان را از این نوع حراجها خرید میکنند. لباسهایی که همچنان مارک آن کنده نشده و مشخص است هیچ گاه فرصت عرض اندام در هیچ مهمانی را پیدا نکرده است، این لباسها را هم میتوان با قیمت خیلی مناسب خرید. به هر حال حراج است دیگر.
با استرس و دلشوره خرید نکنید
سیمین یک بند دلشوره میگرفت و تا حالش اینطور میشد راهی بازار و خرید میشد این وقتها بقیه را توجیه میکرد، که خرید آرامش میدهد، دلشورهاش را رفع میکند و تا زمانی هم که داروندارش را خرج نمیکرد، دست بردار نبود. نمیدانم کجا خوانده یا شنیده بود که این کار قلب و روحش را آرام میکند اما به عنوان یک اصل درمانی و مورد توافق جامعه علمی و پزشکی از آن نام میبرد و برای بقیه هم تجویز میکرد. حتی چند باری هم برای من تجویز کرد اتفاقا در چند مورد نظریهاش کاملا صادق بود و رابطه عجیبی وجود داشت بین خرید و کم شدن استرس و دلشوره و حال بد، فقط ایرادش این بود که وقتی به منزل برمیگشتم و اجناس جذابیت اولیهاش را از دست میدادند و به یاد میآوردم چه میزان از حقوق را صرف خرید آن اجناس کردهام، حال بد قبلی، بدتر میشد. تازه در آن شرایط باز هم سیمین اصرار داشت برای بهبود حالم، یکبار دیگر خرید کنیم. هر چقدر اصرار داشتم و توضیح میدادم و توجیه میآوردم که پولی در بساط ندارم. زیر بار نمیرفت،
متن کامل مقاله را می توانید در نشریه معیشت، شماره 2 مطالعه نمایید.