جغرافیای معرفتی به معنای توزیع بررسی دانش و شناخت در حوزه جغرافیایی مکان خاصی است و یکی از گرایشهای آن جغرافیای فرهنگی است که از شاخههای جغرافیای انسانی میباشد و در نهایت به انسانشناسی و مردمشناسی باز میگردد. با به دست آوردن جغرافیای معرفتی هر کشور میتوان به چگونگی تعامل حوزههای فرهنگی معرفتی آن پی برد و بر تعامل و تحرک فکری فرهنگی این حوزهها افزود و سازمانهای دانش کشور را بر آن اساس تنظیم وجهت دهی کرد.
در این مختصر قصد داریم گذری اجمالی بر جغرافیای فرهنگی معرفتی آلمان و فرانسه و احتمالا تعامل آنها با یکدیگر بیندازیم:
میتوان گفت در غرب سه حوزه فرهنگی معرفتی وجود دارد که هر کدام نقش خاص خودشان را در تمدن غربی بازی کرده و میکنند. آلمان یکی ازاین سه حوزه است و فرانسه و آنگلوساکسونها دو حوزه دیگر آن را تشکیل میدهند.
آلمان قلب جغرافیای معرفتی اروپاست و ضعف و قوت معرفتی در این قاره به قلب آن بستگی دارد. امروزه نیز اگر اروپای ضعیف شده را در مقابل آمریکا میبینیم به این خاطر است که قلب معرفتی اروپا یعنی آلمان در جریان جنگ جهانی دوم توسط آمریکا تضعیف شد. آلمان با تکیه بر تخیل اروپای جنوبی و حوزه عرفانی کوه آلپ به رمانتیسم ادبی نایل گشت و با تاثیرپذیری از سنت گرایی اروپای شرقی به سنت گرایی فلسفی دست یازید و در بستر زبان آلمانی که دارای بطون متعدد و لایههای معنایی است به فلسفه ایده آلیستی و کل گرایی واصل شد.
اروپای جنوبی که حوزه احساسی - عرفانی اروپا میباشد و دانشهایی همچون موسیقی، معماری و ادبیات در آن شکل گرفته است نقش حوزه تخیل سازی اروپا را ایفا میکند. اروپای شرقی نیز تکیه گاه سنت گرایی آلمانی است و از همین رو آلمانیهای سنتگرا شدیدا بر آلمان شرقی تاکید دارند و دولت پروس شرقی را الگوی آرمانی خویش میدادند.
تاریخ گرایی آلمان نیز ناشی از گرایش آلمان به شرق است و سیلان تاریخی آلمان از جبروت عرفانی شرقی گرفته شده است که حاصل امروزی آن را میتوان هرمنوتیک تاریخی- زمانی آلمان دانست و علاوه بر آن هرمنوتیک جغرافیایی آلمانی نیز از عرفان شرقی و در ارتباط با اقوام شرق نشین و پیوند معنوی با آنها شکل گرفته است. در واقع چون ریشه فلسفه آنها در شرق است. آنها تاریخگرا و سنت گرا هستند.
تاثیر و تاثر اروپای جنوبی و شرقی و فرهنگ معرفتی آلمانها میتواند دلایل متعددی داشته باشد ولی بیشک مهمترین عامل آن خود زبان آلمانی است. زبان آلمانی که زبان مشترک کشورهای آلمان،اتریش و قسمتهایی از سوئیس، مجارستان و لهستان است و نیز هم ریشه و پر شباهت به زبان دانمارکی،هلندی و کشورهای حوزه اسکاندیناوی مانند نروژ و فنلاند است میتواند رکن رکین تعامل معرفتی حوزههای شرق و غرب اروپا و نیز شمال و جنوب آن باشد.
تعامل زبانی و دینی اروپای شمالی با آلمان آن را به صورت تکیهگاهی برای اروپای شمالی در میآورد که به قدرتمند شدن آلمان در صنعت وتولید دانش وفناوری اروپای شمالی منجر شده است. پس از این بود که آلمان بنیان صنعتی اروپای شمالی گشت و بهعنوان یک کشور صنعتی مطرح شد.
زبان آلمانی به عکس زبان فرانسوی یا انگلیسی همان طور که نوشته میشود خوانده میشود و این خود حاکی از یک نوع صداقت و عدم دو گانگی در خلق و خوی آلمانی است و از گرایش به یگانگی در فکر و عقل گرایی آلمانها خبر میدهد.
زبان آلمانی به گونهای خوانده و نوشته میشود که حالتی تفهمی به خود میگیرد و معنای جمله به سادگی به دست نمیآید . تا جمله تمام نشود معنایی فهمیده نمیشود . کلمات ، حروف اضافه و حروف تعریف به گونهای وارد جمله میشوند که جملهها معنای مستقیمی ندارند و فعل جمله در پارهای از موارد در آخر جمله میآید و حالتی استفهامی را بر مکتب تفسیری تفهمی فلسفه آلمانی مسلط میکند و این طرز قرار گرفتن افعال و کلمات سبب تمام گرایی در اندیشه آلمانی میشود. لذا اندیشه اصلی آلمانی بر ترکیب و تکمیل تاکید میکند و فلسفه خود را بر آن استوار میسازد.
از جانب دیگر زبان آلمانی میتواند جملههای بسیاری را در یک جمله جمع کند و چند کلمه را در یک کلمه ترکیب کند. به همین دلیل است که گفتیم این زبان دارای بطون متعدد و لایهها معنایی است که بر همگان بویژه بر آنگلوساکسونها روشن نمیشود و این پذیرش لایههای معنایی در زبان آلمانی است که سبب به وجود آمدن ایده آلیسم فلسفی در آلمان شده است. این سنت گرایی و عقل گرایی در مقابله با احساس گرایی ایتالیایی و با تکیه بر تفسیر یهودی دین مسیحیت در قالب پروتستانیسم که بستر ساز ظهور این مذهب در آلمان و نه کشور دیگری شد. این نهضت با ترجمه تورات وانجیل به زبان آلمانی آغاز شد وبا تفسیر انجیل بر اساس تورات و در نهایت پشتیبانی پادشاهان آلمانی به ثمر رسید. آلمانها بهعنوان بنیانگذاران مذهب پروتستانیسم نوعی جهان بینی به وجود آوردند که در تمامی تار و پود آنها رسوخ کرد و آینده آنها را رقم زد و فرهنگگرایی آلمانی در برابر جامعه گرایی فرانسوی به وجود آورد.
آلمانها بر اساس تحلیل خود علوم انسانی خصوصا فلسفه را بر فرهنگ بنا نهادند . لذا آلمانیها فرهنگ محور و در نتیجه سنت گرا هستند. سنتی که دارای پشتوانه شرقی است و سنتی که از طریق اتریش و اروپای شرقی حاصل شده است. تاثیر عرفان شرقی بر اندیشههای فلسفی آلمانی ،تاثیر حافظبر گوته و رمانتیسم آلمانی ، تاثیر مولوی بر هگل و ایدهآلیسم فلسفی آلمان و تاثیر شیخ اشراق بر وجود گراییهایدگر همه و همه نمونههایی از این پشتوانه شرقی هستند.
به عبارت دیگر آلمانها عرفان شرقی را میگیرند و آن را تبدیل به فلسفه آلمانی میکنند. بنابراین کارکرد معرفتی آلمانی یک کارکرد ترکیبی - سنتزی است که بر اساس ارتباط با شرق صورت میگیرد و قلب اروپا هنگامی میتپد که میراث شرق که همانا سنت است را به خود بکشاند و آن را باز تولید کند تا به حیات فلسفی خود ادامه دهد.
اما فرانسه، فرانسه حد وسط فرهنگ آلمانی و فرهنگ آنگلوساکسونی بوده و نقش معرفتی خود را از همین واسطهگری به دست میآورد و در تمدن غرب معناسازی میکند. فرانسه مرکز تولید فرهنگی و معنایی در غرب است. در واقع فرانسه فلسفه آلمان را گرفته و آن را به ادبیات اصطلاحی و فلسفی تبدیل میکند و سبب فهم و گسترش آن در سطح جوامع دیگر فرهنگی میشود میتوان گفت اگر فرانسویها نبودند فلسفه آلمانی هیچ گاه برای بقیه اقوام قابل فهم نبود . این روحیه تفسیری فرانسوی در کشور ما نیز موثر بود و در واقع تحصیلکردگان فرانسه بودند که فلسفه آلمان را در دسترس ایرانیان قرار دادند.
بررسی دقیق این موضوع زمانی ممکن است که بسترهای فرهنگی معرفتی فرانسه روشن شود. اولین بستر فرهنگی معرفتی فرانسه دین کاتولیک است. هفتاد در صد جمعیت فرانسه کاتولیکاند و فقط ۱۳ درصد آنها را پیروان پروتستان تشکیل میدهند ولی با اینکه کاتولیکها قسمت اعظم جمعیت فرانسه را تشکیل میدهند آنها همیشه در حال فرار از کاتولیسم هستند و مبدا این فرارها را میتوان انقلاب فرانسه دانست که با رویکرد سکولاریستی و لائیستی به وقوع پیوست.
این حالت فرار و قرار یک حالت پارادوکسیکال را در فرانسه به وجود آورد که تا به امروز دامنگیر حوزه معرفتی فرانسویها بوده است. آنها از طرفی میخواهند در قالب لائیسم با مدرنیته همراه شوند و از طرفی کاتولیسم منتقد مدرنیسم است و از همین جهت فرانسه در باب مدرنیسم و جهانی سازی نگاهی انتقادی و حالتی تضاد گونه دارد .
بستر دیگر معرفتی فرانسه زبان لاتینی و ایتالیک این کشور است. زبان ایتالیک فرانسوی در کنار مذهب کاتولیسم یک حالت احساسی به فرانسه بخشیده است . زبان ایتالیک یک زبان احساسی است و از همین رو زبان شعر و ادبیات و هنر است. خود کاتولیسم نیز مذهبی احساسی است که دوستی و محبت ورزیدن به مسیح را با خود دارد و میتوان گفت هم زبان و هم دین به فرانسه حالتی احساسی بخشیده است.
عملکرد این بستر معرفتی در ساختار اجتماعی فرانسه خانواده گرایی است. فرانسویها براساس خصلت فرهنگی خود محل ارضای احساس خود را خانواده میدانستند واز سوی دیگر انقلاب و نظام لائیسم فرانسوی فرار از خانواده را بهعنوان شعار خویش قرار داده بود و آزادی جنسی را ترویج میکرد تا از این طریق بنیان خانوادهها را سست کند و از همان انقلاب فرانسه به بعد خانواده گرایی فرانسوی هدف تیرههای سکولاریسم و لائیسم فرانسوی قرار گرفت .
این حالت تضاد گونه بین خانواده گرایی وآزادی جنسی سبب تولید ادبیات عشقی شدیدی در فرانسه گشت که در یک حالت دیالکتیکی بین آرمان گرایی عشقی و واقعیت گرایی جنسی در رفت و آمد است. حال اگر احساس گرایی و خانوادهگرایی را به کاتولیسم فرانسوی اضافه کنیم به رمز سوسیالیسم فرانسوی پی خواهیم برد. در کاتولیسم آنچه که حاکم است دین نیست بلکه یک سازمان دینی است. انسان فقط در کلیسا میتواند خدا را عبادت کند و نه خارج از آن. در این مکتب یک پدر زمینی در کلیسا وجود دارد که نماینده پدر آسمانی و تجلی اوست و اعتراف به گناه در نزد اوست که سبب بخشش گناهان میشود.
باانقلاب فرانسه این سازمان گرایی دینی به جامعه گرایی و یا سوسیالیسم تبدیل شد.سوسیالیسم همان شکل سکولار سازمان دینی است که بعد از انقلاب فرانسه به وجود آمد و اگر این را به ساختار اجتماعی فرانسه که خانواده گرایی باشد اضافه کنیم رمز جامعه گرایی امروزی فرانسوی روشن میشود و به همین دلیل سوسیالیسم اروپایی از فرانسه شروع شد به آلمان رفت و تبدیل به فلسفه مارکس شد و سپس به خود فرانسه بازگشت و کمونهای پاریس را به وجود آورد. ساختارگرایی فرانسوی نیز که لویی استروس بنیانگذار آن بود شکل دیگری در جامعه گرایی فرانسوی است و در واقع ساختارگرایی رهیافت امروزی جامعه گرایی فرانسوی است. چرا که نگاه ساختار گرایانه به جامعه به صورت یک کل به هم پیوسته قابل مطالعه است و این کل گرایی شعبهای از شکل معرفتی جامعهگرایی است.
در نهایت با پیوند ساختارگرایی و مارکسیسم یک شکل معرفتی دیگر به وجود آمد که به شدت کلگرا بود و نمایندگان آن آلتوسر و تا حدودی ژان پل سارتر میباشند واین اوج تفکر فرانسوی در باب جامعه گرایی است. ولی در مقابل این جریان مردم شناسی فرانسوی با مارکسیسم همراه شد و پسامدرنیسم را عرضه کرد به طوری که آن نوع از مردم شناسی که دارای روش مقایسهای یا تطبیقی بود و بر تکثرگرایی فرهنگی تاکید میکرد به یک باره از بطن هنجارشکنی مارکسیسم زاده شد و قابلههای آن، دو مردم شناس فرانسوی مارکسیست گرا یعنی میشل فوکو و ژاک دریدا در بعد ادبیات بودند.