نویسندهها دوست ندارند دربارهی خودشان و آثارشان حرف بزنند. بااينحال در مصاحبههای مختلف مدام از آنها دربارهی جزئیات زندگی و نوشتنشان ميپرسند. خبرنگارها میخواهند از پشتپردهی کتابها باخبر شوند، میخواهند بفهمند که فلان کتاب چطور نوشته شده یا نویسنده چگونه و در چه ساعتهایی از روز مینویسد یا از کدام آثار ادبی تاثیر گرفته است. بعضی نویسندهها صادقانه جواب اینجور سوالها را میدهند و بخشي از کنجکاوی سوالکننده را ارضا میکنند اما جاناتان فرنزن، نویسندهی مطرح آمریکایی، در سخنرانیاش در سال ۲۰۱۰ برای مراسم پایانی جایزهی ملی کتاب، جور دیگری به چهار سوال از این جنس پاسخ میدهد. جوابهای او با اينكه صادقانهاند بهجای آنکه کنجکاوی پرسشگر را برطرف کنند، بر پیچیدگی این سوالها تاکید میکنند، چیزی که معمولا از نگاه کنجکاو سوالکننده پنهان میماند.
میخواهم با چهار سوال اعصابخردکنی شروع کنم که معمولا در چنین جلسههایی از رماننویسها میکنند. لابد این سوالها بهایی هستند که ما برای لذت حضور در جامعه میپردازیم. این سوالها اعصابخردکناند نه فقط به این خاطر که خیلی زیاد پرسیده میشوند، بلکه به این خاطر که پاسخشان دشوار است و لابد به همین دلیل هم زیاد پرسیده میشوند.
اولين سوال از اين سوالهاي تمامنشدني اين است: تحت تاثير کدام نويسندهها هستيد؟
گاهی کسی که این را میپرسد فقط میخواهد چندتا کتاب بهاش پیشنهاد دهیم اما بیشتر وقتها سوال خیلی جدی مطرح میشود. بخشی از آنچه در این سوال اذیتم میکند این است که همیشه بهصورت مضارع پرسیده میشود: تحتتاثیر چهکسانی هستم؟ واقعیت این است که در این نقطه از زندگیام، بیش از هرچیز از نوشتههای قبلی خودم تاثیر میگیرم. اگر هنوز زیر سایهی ای ام فورستر مینوشتم، مطمئنام که داشتم جان میکندم که وانمود کنم نه، اینطوری نیست. براساس گفتهی هرولد بلوم که با نظریهی هوشمندانهاش دربارهی تاثیرپذیری ادبی در زمینهی تشخیص نویسندهی «ضعیف» از «قوی»، نامی برای خود دستوپا کرده، حتی خودم هم درست نفهمیده بودم که چقدر زیر سایهی فورستر مینویسم. فقط هرولد بلوم است که این موضوع را درک کرده است.
تاثیرپذیری مستقیم فقط دربارهی نویسندههای جوانی معنی دارد که دارند یاد میگیرند چطور بنویسند. آنها اول از سبک، نگرش و روشهای نویسندههای محبوبشان تقلید میکنند. خود من در بیستویکسالگی بهشدت تحت تاثیر سیاس لوییس، آیزاک آسیموف، لوییز فیتزهیو، هربرت مارکیوز، پی جی وودهاوس و کارل کراوس بودم و معشوق بعدیام دیالکتیکِ روشنگريِ ماركس هوركهايمر و تئودور آدورنو بود. در بیستوچندسالگی کلی تلاش میکردم تا از آهنگ جملهها و گفتوگوهای کمیکِ دن دلیلو تقلید کنم و بسیار مجذوبِ نثر پرشور، قاطع و جامعنگرِ رابرت کوور و توماس پینچن شده بودم و طرحهای دو رمان اولم تا حد زیادی وامدارِ دو فیلم «دوست آمریکایی» (ویم وندرس) و «راه کاتر» (ایوان پَسِر) هستند. اما بهنظرم این «تاثیرپذیری»های مختلف چندان مفیدتر از این حقیقت نیستند که گروه موسیقی محبوبم در پانزدهسالگی مودی بلوز بوده. نویسنده باید از جایی شروع کند اما اینکه بهطور دقیق از کجا شروع میکند، تصادفی است.
شاید کمی کارسازتر بود اگر میگفتم از فرانتس کافکا تاثیر گرفتهام. منظورم این است که میگفتم این «محاکمه»ی کافکا -که بهترین استادهای ادبیاتم تدریسش میکردند- بود كه چشم مرا به عظمت آنچه ادبیات میتواند بسازد، باز کرد و باعث شد خودم هم بخواهم کار ادبی بکنم. کافکا با ترسیم چهرهی درخشان و پیچیده از یوزفکا که همزمان هم یکی است مثل همهی ما که نامنصفانه زجر میکشد و همدردی ما را برمیانگیزاند و هم جنایتکاری است که به حال خود دل میسوزاند و گناهانش را انکار میکند، برای من دریچهای شد به امکاناتِ داستان برای جستوجوی خود: روشی برای درگیر شدن با مصائب و تناقضهای زندگیِ خودم. کافکا به ما یاد داد که چطور خودمان را دوست داشته باشیم حتی اگر خودمان را نمیبخشیم؛ چطور در مقابله با حقیقتهای وحشتناک وجودمان انسان بمانیم. دوست داشتنِ شخصیتهایتان کافی نیست، اینهم کافی نیست که به آنها سخت بگیرید: باید تلاش کنید هردوی اینها را انجام دهید. آن داستانهایی که مردم را همانطور که هستند به رسمیت میشناسند –کتابهایی که شخصیتهایشان همزمان سوژههایی دوستداشتنی و ابژههایی مرددند- میتوانند به فرهنگها و نسلهای مختلف راه یابند. به همین دلیل است که ما هنوز کافکا میخوانیم.
مشکل اساسیترِ سوال دربارهی تاثیرپذیری این است که فرض کرده نویسندههای جوان، تودهی گلِ کوزهگریاند که نویسندههای بزرگ، زنده یا مرده، ردي پاکنشدنی بر آنها میگذارند. آنچه نویسندهای را که میخواهد صادقانه به این سوال پاسخ دهد عصبانی میکند این است که کمابیش هرچیزی که نویسنده خوانده، اثری بر او گذاشته است. اگر بخواهم همهی نویسندههایی را که بر من اثر گذاشتهاند بشمارم، باید ساعتها وقت صرف کنم و درنهایت هم هنوز نگفتهام چرا بعضی کتابها برایم اینقدر از بعضی دیگر مهمترند: چرا حتی حالا که مینویسم، خیلی وقتها به «برادران کارامازوف» یا «مردی که بچهها را دوست داشت» فکر میکنم و هیچوقت به «اولیس» یا «به سوی فانوس دریایی» فکر نمیکنم. چطور شد که چیزی از جویس یا وولف یاد نگرفتم، هرچند هردویشان نویسندههایی «قوی»اند؟
برداشت عمومی از تاثیرپذیری، چه برداشت هرولد بلوم و چه قدیمیترها، برداشتی بسیار خطی و یکبُعدی است. تاریخ هنر، با روایتِ گامبهگام از تاثیرپذیری نسلی از نسل دیگر، ابزار آموزشی مفیدی برای دستهبندی اطلاعات است ولی کاری به تجربهی واقعیِ داستاننویسبودن ندارد. من وقتی مینویسم حس نمیکنم هنرمندیام که از هنرمندان پیش از خود که آنها هم تحتتاثیر هنرمندان قبلیشان بودهاند، اثر میگیرم. حس میکنم عضوِ جامعهی بزرگ و بیهمتاییام که با دیگر اعضای جامعه که بیشترشان زنده نیستند، رابطهای پویا دارم. مثل هر اجتماع دیگری دوستان و دشمنانی دارم. راههایی در گوشهوکنارِ جهان داستاننویسی پیدا میکنم که در آنها راحتترم و امنترند اما باز بهطرز تحریککنندهای خود را در میان دوستانم میبینم. وقتی آنقدر کتاب خواندم که توانستم دوستانم را بشناسم –و این جایی است که گزینش فعالانهی نویسندههای جوان مطرح میشود یعنی روندِ انتخاب کسانی که از آنها «تاثیر میپذیرند»- تلاش کردم علاقههای مشترکمان را پیش ببرم. با چیزی که مینویسم و جوری که مینویسم برای دوستانم و در برابر دشمنانم جنگیدم. میخواهم خوانندههای بیشتری افتخارهای نویسندههای روسی قرن نوزدهم را درک کنند، برایم مهم نیست خوانندهها جویس را دوست دارند یا نه. آثار من مبارزهای فعال برابر ارزشهاییاند که از آنها خوشم نمیآید: راویهای ضعیف و احساساتی، نوشتههای زیادی آهنگین، نفسگرایی، عنانگسیختگی، تبعیض جنسیتی و کوتهبینیهایي از این دست، بازیهای عقیم، آموزش آشکار، صراحت اخلاقی، پیچیدگی بیمورد، مرضِ اطلاعاتدادن و… بهطور قطع، آنچه بیشتر وقتها «تاثیرپذیری» خوانده میشود، پدیدهای منفی است: من نمیخواهم به هیچ نویسندهای شبیه باشم.
البته این موقعیت پایدار نیست. خواندن و نوشتنِ داستان یک جور فعالیت اجتماعیِ فعالانه است که با گفتوگو و رقابت شکل میگیرد. راهی برای بودن و شدن است. در لحظههایی که حس میکنم تنها و بیکسم، همیشه بهنحوی دوست تازهای پیدا میکنم، از دوستی قدیمی فاصله میگیرم، دشمنیِ کهنهای را کنار میگذارم و دشمنی تازهای پا میگیرد. قطعا –در ادامه بیشتر در این باره حرف خواهم زد- نمیتوانم رمان جدیدی را شروع کنم بیآنکه دوستان و دشمنانِ تازهای برای خود دستوپا کرده باشم. برای نوشتنِ «اصلاحات»، با کنزابورو اوئه، پائولا فاکس، هالدور لاکسنس و جِین اسمایلی دوست شدم. سرِ «آزادی» با استاندال، تولستوی و آلیس مونرو متحد شده بودم. چند وقتی با فیلیپ راس خصومت پیدا کرده بودم اما تازگیها در کمال تعجب، با او دوست شدهام. هنوز با «سادگی آمریکایی» سر جنگ دارم ولی وقتی بالاخره فرصت کردم «نمایش سَبَت» را بخوانم، نترسی و وحشیگریاش الهامبخش بود. خیلی وقت بود آنقدر از نویسندهای تشکر نکرده بودم که وقتِ خواندن آن صحنهی «نمایش سبت» که سبت توی جیب روپوش نظامیاش لیوان کاغذی قهوه پیدا میکند و تصمیم میگیرد توی مترو گدایی کند، از فیلیپ راس تشکر کردم. شاید راس من را دوست خودش نداند ولی من در آن لحظه خوشحال بودم که او را دوست خودم میدانم. خوش داشتم که شعف بدویِ «نمایش سبت» را اصلاحيه یا نقدی ببینم بر نوشتههای احساسی بعضی از نویسندههای جوان یا منتقدانِ نهچندان جوان آمریکایی که برخلاف کافکا اعتقاد داشتند ادبیات دربارهی خوببودن است.
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی چهلودوم، اسفند۹۲ و فروردین۹۳ بخوانید.
* این متن سخنرانی جاناتان فرنزن در مراسم National Book Award است که در سال ۲۰۱۰ با عنوان On Autobiographical Fiction در کتاب Farther Away: Essays چاپ شده است.