میدانید که خیام شخصیت خاصی است در ادبیات پارسی؛ خاصّ از این جهت که هم شاعر است. هم نیست. بیشتر «عالم» شناخته شده. در زمان خود به این عنوان معروف بوده است. گذشته از آن درست روشن نیست که چه تعداد رباعی گفته و یا اصلاً این رباعیهای منسوب به او تا چه مقدار به او مربوطند. چنانکه میبینیم چند سوال و ابهام در برابر نامش هست.
نخست به عنوان عالم یعنی ریاضیدان، متفکر، فیلسوف و کسی که در ستاره شناسی کار میکرده معروف شده. ولی بعد موضوع شاعریش مطرح گردیده. میدانید که وی تا حدود صد سال پیش در ایران شاعر معروفی نبود. نام او به عنوان شاعر در میان بود، ولی کسی او را به عنوان یک گوینده صاحب دیوان به شمار نمیآورد. بیشتر شعر به سبک «خیامی» رواج داشت، که دیگران به تقلید او میسرودند.
واقعیت آنست که شهرتش از زمانی بالا گرفت که فیتز جرالد انگلیسی تعدادی رباعیها را به اسم او ترجمه کرد و انتشار داد و بعد از این، شهرت او از انگلستان شروع شد و به سراسر جهان سرایت کرد.
از نظر خود ما هم، باید اعتراف کرد که فیتز جرالد ما را متوجه اهمیت شاعری خیام کرد و این از عجایب است که کسی که از همه کمتر در زبان فارسی شعر گفته، در جهان معروفترین شاعر ایران شود. الآن تقریباً خیام به همه زبانهای مهم دنیا ترجمه شده، نه تنها به زبانهای متعدد بلکه بعضی از زبانها چند بار به فرانسوی، آلمانی...، در زبانهای بزرگ هر کدام چند ترجمه از او هست ولی با اینهمه هنوز در مقابل این سوال قرار دارد که چگونه کسی است؟ نه تنها از لحاظ نوع کار، یعنی اینکه آیا شاعر بوده یا نه و چه تعداد شعر گفته، بلکه از جهت اینکه اصولاً چه میخواسته است بگوید و چگونه آدمی است؟ دو سوال متناقض در برابرش هست که بعضی او را به عنوان یک شاعر بیاعتقاد به همه چیز و بعضی دیگر به عنوان یک شاعر حکیم معرفی میکنند.
خیام، پرده پوشی خاصی که گویندگان دیگر مثل عطار و سنایی و مولوی و حافظ داشتند را نداشته، یعنی کنایهگویی، استعاره گویی و این پوششهای معمول ادب فارسی در او نیست یا کم است، و به همین علت باز یک حالت استثنایی پیدا میکند، که نسبتاً صریح حرف زده. با این حال، باز هم ایرانیها بعد از او، آنها که قضاوت دربارهاش داشتند دستبردار نبودهاند. باز خواستند که تعبیرهای مختلفی بکنند. این است که بعضی خواستند حتی او را یک شاعر عارفمنش قلمداد کنند. بعضی خواستند او را یک مادیاندیش محض بشناسند.
ما نظرمان به سوی شاعری خیام جلب شد، آنگاه که نجمالدین رازی به عنوان نخستین فرد، عبارت مهمی درباره او به کار برد. در حدود 70 ، 80 سال بعد از خیام، کتاب «مرصاد العباد» را نوشت، در بحبوحه حمله مغول که او را فرار داده و رانده بود به آسیای صغیر. در این کتاب او اشارههای بسیار تند نسبت به خیام دارد، و میگوید که این آدمی بوده است مادیمآب و دارای انحراف فکری، و دو رباعی از او نقل میکند به عنوان شاهد، و این نخستین بار است که ما برمیخوریم به یک نوع اظهارنظر صریح درباره خیام که با تلخی بیان میشود.
این دو رباعیای که نقل میکند میگوید که اینها شعرهایی است حاکی از بیاعتقادی نسبت به مبانی دینی و یکی از آنها این است:
دارنده چو ترکیب طبایع آراست // از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست
گر نیک آمد، فکندن از بهر چه بود // ور نیک نیامد این صور عیب که راست
میبینید که خیلی روشن میگوید که خدا ما را خلق کرد. اگر یک ترکیب خوبی از آفرینش هستیم، پس چرا ما را در «کم و کاست» یعنی رنج و محنت انداخت؟ اگر هم ترکیب بدی هستیم، پس تقصیر کیست؟ کسی که ما را خلق کرده در واقع اینطور خلق کرده، ما که خود به اراده خود نیامدیم، به اراده خود ساخته نشدیم، پس تقصیری نداریم و مجازات هم درباره ما و عذاب ما معنی پیدا نمیکند.
رباعی دیگری هم نظیر همین از خیام میآورد و از اینجاست که نظرها در تاریخ ایران به جانب خیام جلب میشود.
علاوه بر نجمالدین رازی، دو سه نفر دیگر هم بودند که همین اظهارنظر منفی را درباره خیام بکنند. در مقابل، کسانی دیگر در صدد تبرئه او برآمدند و رباعیاتی از قول او ساختند، که حاکی از پشیمانی و توبه او باشد. کسانی هم– بیشتر در دوره معاصر– درصدد برآمدند که بگویند اصلاً این رباعیها از خیام نیست، و از شخص دیگری به همبن نام است.
سوال اولی که عنوان شد این بود که اصولاً حکیم عمر خیام نیشابوری، شعر میگفته یا نمیگفته؟ این شک ناشی از روایات نظامی عروضی است. نظامی عروضی در کتاب معروف خود، «چهارمقاله»، اشاره دارد که در آخر عمر خیام او را دیده، ملاقاتی با او در بلخ داشته است، در یک مجلس، که حکایت خیلی شیرینی در این باره نقل میکند و میگوید که ما در مجلس «عشرت» نشسته بودیم، در بلخ، و حجتالحق حکیم ابوالفتح عمر خیام در مجلس بود و او گفت که بعد از مردن، گور من در جایی خواهد بود که هر بهار طبیعت بر آن گلافشانی کند، یعنی گل بریزد بر گور من؛ و آنگاه که پس از سالها نظامی میرود و دیدار میکند از مقبره خیام در نیشابور، مینویسد که: من رفتم و همین را دیدم. بهار بود و مقدار زیادی گل و شکوفه از بالا ریخته شده بود بر خاک، و آنگاه میگوید که او چه مرد روشنبینی بود که پیشبینی گور خود را کرده بود. نتیجهگیری از این عبارت این بود، که اگر خیام شعر میگفته بود، چگونه است که مردی کنجکاو چون نظامی که در کشف شاعرها بوده، از شاعری او یاد نکرده است؟ و این را دلیل میگیرند، که رباعیهای منسوب به خیام از آن او نیست.
خوب، پس این رباعیهای گفته شده از کیست؟ میگویند از فرد دیگری. پس چرا نام خیام بر آنها گذاردهاند؟ میگویند: او هم نام خیام بر خود داشته. به هر حال، کوشش بر آن بوده که آنها را از خیام منجم و ریاضیدان و حکیم، دور نگه دارند. چرا این اصرار بوده است؟ برای آنکه نمیخواهند باور کنند، یا دوست ندارند که باور کنند که فرد محترمی که لقب حجتالحق بر خود داشته، کسی که با حکومت نسبتاً متعصب و دینمآب سلجوقی ارتباط داشته، یک چنین کسی حرفی بر زبان آورد، که بوی بیاعتقادی از آن بیاید و مورد بازخواست قرار نگیرد؟ پس او نبوده.
همه اینها اکنون بازمی گردد به این سوال که واقعیت امر چه بوده؟ آیا فرد صاحب مقام و صاحب عنوانی چون خیام، در بحبوحه دینفروشی حکومت، به خود اجازه میداده است که این رباعیها را به نام خود بگوید و یا اصلاً خود را شاعر بخواند؟
می شود گفت که اظهارنظری که نجمالدین رازی کرده و صریحاً این دو رباعی را به نام خیام منجم و عالم کرده، از سر بیاطلاعی بوده و یا منظوری داشته؟ دو سه تن دیگر هم نظیر نظر او را آوردهاند. پس با قرینه همین دو رباعی «مرصاد العباد»، دلیل معقولی برای شک کردن در هویت گوینده رباعیها نمیرود. اکنون سوال دوم پیش میآید که پس چرا او در زمان خود به شاعری شهرت نداشته؟
حدسی که میتوان داشت آن است که آنها را در لحظههای خاصی به صورت تفنن میگفته و پنهان نگه میداشته، یا تنها برای بعضی از دوستان نزدیک خود میخوانده. دلیلش معلوم است. با موقعیتی که خیام داشته، اگر این رباعیها منعکس میشد، گذشته از همه چیز، به اعتبار اجتماعی او لطمه میزد. چه دلیلی هست که همان استنباطی که نجمالدین رازی داشت، دیگران از آنها نمیداشتند؟ ولی از سوی دیگر، حرفهایی هم در درونش داشته است که نمیتوانسته نزند. بنابراین آنها را بر پارهای کاغذ یا در حاشیه کتاب یادداشت میکرده که بعدها برملا گردیده. به این علت است که انتشار آنها خیلی دیر و به کندی صورت گرفته.
سوال دیگر آنکه یک عالم متفکر محترم، یک حجتالحق (یعنی نماینده حق، کسی که خلاف نمیگوید) که با دستگاه رسمی هم رفت و آمد داشته، و در واقع نوعی مرجعیت برای او قائل بودند، چرا اصولاً ذهنش به جانب این اندیشههای نامتعارف برود؟ این را باید از دوگانهاندیشی ضمیر ایرانی دانست، که یک نماینده برجستهاش خیام است و اصولاً هر ایرانی چاشنیای از آن را در خود دارد.
حافظ یک سخنگوی دیگرش میشود.
اکنون بیاییم بر سر این موضوع که اصولاً اندیشه خیامی چه هست؟ اندیشه خیام را اگر بفشاریم، در سه وجه خلاصه میشود: یکی مسئله اغتنام وقت است یعنی توصیه به اینکه وقت خود را غنیمت بشمارید، از عمر بهره بگیرید. این یک نقطه مهم اندیشه اوست. بهره گرفتن یعنی از مواهب زندگی استفاده کردن، از چیزهایی که مطبوع است خود را محروم نکردن. البته از دوست داشتن چیزها، منظور آن نیست که به دنبال هوای نفس بروند، و هر چه را دوست داشتند، دنبالش را بگیرند. نه، منظور آن است که چیزهایی هست که لااقل ظاهر نامشروع ندارند و لطمهای به دیگران نمیزنند، یعنی زیانی وارد نمیآورند، مخصوص زندگی شخصی شماست، پس خود را از آن محروم نکنید. این، یکی از توصیههای مکر اندیشه خیامی است.
دوم حسرت و تأسف بر گذشت عمر است که این نیز مسئله مهمی است. زمان چیزی است که نمیشود زنجیرش کرد، نگهش داشت، هر روز دیده میشود که از عمر یک روز میرود و بازگشتی نیست، و سرانجام میرسد به دوران انتها که مرگ است. و سوم البته گذشت روزگار به طور کلی است. ایران باستان، ایران گذشته، که به عنوان شاهد مثال چند جا از آن یاد میشود. خیام بارها، و حافظ هم خیلی زیاد از آن حرف میزند، به عنوان گواه یک قدرت و حشمت بر باد رفته و نابود شده؛ میبینیم که بزرگانی مثل جمشید، مثل فریدون، مثل بهرام که اینها قدرتهای اول زمان خود بودند چطور از بین رفتند، نابود شدند. میگوید: پس شما عبرت بگیرید، قدر وقت و عمر و زمان خود را داشته باشید. شاهد مثالش از زیبایان جهان نیز هست که در جوانی نابود شدهاند.
باید گفت که آنچه در همین تعداد رباعیها آمده هیچ مضمون تازهای ندارد؛ یکی از کهنهترین اندیشههایی است که بشر در سر خود پرورانده، یعنی در قدیمیترین آثار بر جای مانده است، از این تمدنهای کهن مصر و سومر که جزو باستانیترین تمدنها هستند. قطعههایی که از آنها بر جای ماندهاند، ما همین اندیشهها را در آنها میبینیم، یعنی چهارهزار سال پیش، پنج هزار سال پیش، همین دلمشغولی در انسان بوده. این کنجکاوی در انسان بوده است که زندگی از کجا آمده و به کجا خواهد رفت و چرا آمده و بشر عمر خود را چگونه باید بگذراند و چه چیز رواست و چه چیز ناروا، و چه کاره است و تا چه اندازه زمام زندگی خودش در اختیارش هست. اینها سوالهای خیلی کهنی هستند که در ذهن بشر آمد و رفت میکرده، و البته یک منبع بزرگش خود «شاهنامه» است. «شاهنامه» همین اندیشهها را در درونش گذشته و تکرار شده.
قبل از خیام هم نزد رودکی و شاعران دوره سامانی باز نظیر همین اندیشهها را میبینیم، یعنی فکری است که نه در جهان و نه در ایران تازگی ندارد. اما تازگی حرف خیام را در دو مورد میشود ذکر کرد: یکی اینکه اینها را به صورت خیلی شفاف و کوتاه بیان کرده و بدون کنایه به طرز روشن و دوم آنکه این تعداد رباعی که به نظر میآید که اصالت بیشتر دارند و مربوط به خیام باشند، بسیار زیبا ادا شدهاند. این است که تمام این فکر که صدها نفر دربارهاش حرف زدهاند، سرچشمهاش از خیام دانسته شده، در حالی که گویندگان مختلف همان مضمون را گفتهاند.
ما آن را اصطلاحاً مینامیم «اندیشه خیامی»، یعنی به روش خیام؛ برای آنکه بعد هم در ادبیات فارسی تکرار میشوند. سعدی هم همان مفهوم را مقداری دارد، حافظ هم مقدار زیادی دارد، شاعرهای دیگری هم دارند، عطار هم به همچنین. اندیشهای است که در واقع کلی بوده؛ ولی نماینده اصلیش خیام شناخته شده، زیرا او از همه کوتاهتر و زیباتر بیان نموده.
این تعداد رباعی که الآن خیام در جهان به عنوان معروفترین شاعر ایران شناسانده، یک علتش آن است که مسائلی که در آنها آمده یعنی مسئله سرنوشت انسان، مسئله چگونگی کار، همواره مطرح بوده، ولی در دوران جدید بیشتر، زیرا زمانی که فیتز جرالد اینها را ترجمه کرد، درست موقعی بود که یک بحران فکری در اروپا ایجاد شده بود، یعنی برخورد صنعت با سنت در قرن نوزدهم انگلستان، و نیز در خود اروپا ایجاد شده بود، یعنی میخواست بداند که چگونه بر این بحران فائق شود. البته اکنون هم بحران ادامه دارد، ولی در آن زمان چون آغاز کار بود نگرانی درباره آن بیشتر بود. از اینرو رباعیها توانست جا برای خود باز کند. فیتز جرالد، البته خدمتی کرد به ادبیات فارسی، با شناساندن خیام، اما در عین حال یک جنبه منفی هم در کار او هست و آن اینست که تعدادی از رباعیهای بسیار سست، رباعیهایی که با شأن خیام تناسب نداشتند با اصلیترها مخلوط کرد، و تصویری به خیام بخشید که با او فاصله بسیار دارد.
آنچه از آمیزه فیتز جرالد بیرون میآید از خیام علماندیش نمیتواند بود، خیامی که باید انسجام فکری داشته باشد و انتظار نمیرود از او که چند گونه حرف بزند و از این شاخ به آن شاخ بپرد. ترجمه فیتز جرالد یک قیافه نامشخص و آشفتهای به خیام بخشیده و از اینرو گفتیم که هم خدمت کرده و هم ناخدمت. خیام او یک متفکر وقتپرست و میخواره است.
کسی است که میگوید همه چیز بر باد است، همه چیز بیهوده است باید خوش بود، باید مست بود، و وقت را به این شیوه گذراند، در حالی که خیام از اینها عمیقتر است، سرنوشت بشریت را میسراید. گرچه بعدها، ترجمههای دقیقتر از رباعیها به بازار آمد، ترجمه فیتز جرالد عامیت خود را از دست نداده است.
چنانکه میدانیم، تعدادی از میخانهها، نام خیام را بر خود نهادهاند، برای آنکه بتوانند جلب مشتری کنند، چه در آمریکا، چه در انگلستان و چه در بعضی کشورهای دیگر. یک چنین قیافهای بخشیده شده به خیام، در حالی که واقعیت امر این نیست.
منظور او این نیست که مردم بنشینند پای سبزه و گل و آب تماشا بکنند و شراب بخورند و مست بشوند. شکایت او این است که عمق زندگی را بر وفق مراد انسان نمیبیند.
یک نوع واکنش در برابر تاریخ ایران هم هست. در واقع جواب به این تاریخ است. اگر در وضع زمان خیام توجه بکنیم، یعنی عصر سلجوقی که بعد از غزنویها آمدند و ترکها حاکم شدند بر کشور، ایران دو فرهنگی شد یا سه فرهنگی شد. برخورد فرهنگ بومی ایران با فرهنگ ترک، با فرهنگ عرب عباسی و این اتحاد میان عباسیهای بغداد و حکومت ترکها، در واقع وضعی ایجاد کرده است که یک بحران روانی به همراه داشته باشد، و این خواه ناخواه فرد روشنبین و هوشمندی مثل خیام را در مقابل سوالهایی قرار میداد که این چه زندگی است؟ به کجا میخواهد برسد؟ بنابراین تأثیر زمان را نباید از نظر دور داشت.
این است که میبینید که در این زمان سه نوع و سه تیره از اندیشه سیاسی، اجتماعی نمود پیدا میکند؛ در سه فردی که مردان شاخص زمان هستند: یکی در این جریان الموت یعنی طغیان حسن صباح و الموتیها که میدانید در طی مدتی دراز نزدیک دو قرن کشور را ناآرام نگاه داشتند. این یک طغیان بزرگ معنیدار بوده بر ضد خلافت عباسی، و حکومت ترکهای سلجوقی. بنابراین کم و بیش در همین زمان خیام است که قلعه الموت و طغیان حسن صباح روی مینماید، و به نوعی نمودار عکسالعمل ایرانیها در برابر اوضاع و احوالی است که در واقع باب طبعشان نیست. نوع دوم نمود پیدا میکند در تیره سازش که نظامالملک نمایندهاش قرار میگیرد، یعنی ایرانی میبیند که چاره نیست، باید به نحوی مماشات کرد و ساخت با حکومت وقت و درواقع سعی کرد که آنها هرچه بیشتر به طرف فرهنگ ایران کشیده شوند، آنها را هرچه بیشتر اهلی کرد. این تیره تبلورش و نمودارش در نظامالملک است، بعد در خانواده وزرا که اکثرشان کشته میشوند، برای اینکه این برخورد، برخورد کوچکی نبوده است. کشمکشی است میان تیره ایرانی و تیره ترک که مسلط شدهاند. در این صف کسانی هستند چون نظامالملک و پسرهایش و کسانی چون عمیدالملک و دیگران. اینان غالباً سر سالم به گور نمیبرند، چون اختلاف عمیق است. خود نظامالملک هم میدانید به آن صورت کشته شد. این هم یک تیره فکر است، یک کوشش تا حدی نومیدانه تا بلکه بتواند آشتی بدهد بین حکومت و فرهنگ ایرانی. ولی قضیه با تشنجهای بزرگ همراه است و همانطور که گفتیم با جنگهای داخلی، وزیرکشی و غیره.
اما یک تیره سومی هم هست که اندیشه متفکران را بازتاب میدهد. آنها میخواهند راه چارهای پیدا کنند، دریچه نفسکشی بیابند، برای آنکه بشود زندگی کرد. این است که یک شاخه آن میرود به عرفان، شاخه دیگرش در اندیشه خیامی نمود میکند. سنایی نخستین گوینده عرفانی در ایران میشود. بعد نوبت میرسد به عطار و کسان دیگر، تا در مولوی به اوج برسد. چون نمیشود چیزی را عوض کرد، و اوضاع زمانه نیرومندتر از آن است که بشود در مقابلش ایستاد، یا میبایست روش حسن صباح را در پیش گرفت، یا سیاست نظامالملک که دوات را در کنار شمشیر مینهد، و یا از کلام بیرون ریخت، چون خیام و عارفان. شاید از این طریق بشود قدری آرامش به دست آورد. چه، انسانی که در اجتماع زندگی میکند، انتظار مشروعش این است که نوعی سامان اجتماعی و گشایش همگانی در کار آید و حکومت آسایش نسبی به مردم ارزانی دارد. ولی وقتی این اعتقاد سلب شد، امکانش از دست داده شد، نجات فردی مطرح میگردد. هر کسی برای خودش در چهار دیواری خودش و در درون ضمیر خویش یک فضای قابل تحمل جستجو میکند. دلخوشی خیالی و معنوی، جای دلخوشی عملی را میگیرد. راه حل معنوی نیز دو شاخه میشود، یکی میرود به طرف سنایی که عرفانی میشود، دیگری میرود به طرف خیام، که استدلالی است.
داستان «سه یار دبستانی» ولو با واقعیت تاریخی تطبیق نکند، باز هم معنیدار است. این سه تن که سه یار دبستانی خوانده میشوند، یعنی حسن صباح، نظامالملک و خیام، هرکدام طریقی در پیش میگیرند، و هر سه چارهای میجویند و هر سه هم فرد شاخص زمان خود میشوند. اشاره داشتیم که حسرت دوران ایران باستان همینطور در ذهن این شاعران بعد از اسلام جنجال داشته که به عنوان یک دوره بر باد رفته سپری شده است. میخواهند از آن نتیجهگیری کنند که دنیا چقدر بیاعتبار است.
در پایان تکرار کنیم که این تصور عوامانهای که درباره خیام پیدا شده، باید به دور افکنده شود. از غم دنیا خارج شدن، مسئولیت انسانی را از خود دور کردن، به عیش و نوشهای سبک گذراندن، به هیچ وجه حرف خیام این نیست، بلکه یک اندوه عمیق در اوست. میخواهد که نوعی نوشداروی ضد تاریخ، ضد مصائب بیابد. بار زندگی را سبک کند. گذران زندگی بشر در واقع درخشان نبوده است. میخواهد بداند چرا چنین است. میخواهد آن را بکاود. هدف، روشنبینی است. انسان بداند که کی هست و چه هست. تمام اینها را به عنوان سمبل، به عنوان کنایه به کار میبرده. آنهمه تکرار به خوش گذراندن و شراب و بهره وری از زندگی تا حد زیادی جنبه نمادی دارند. نه اینکه واقعاً بگوید شما تمام عمر بروید بنشینید در گوشهای و به این روش عمر بگذرانید.