مادام راتینیول دستش را بر روی دست خانم پونتلیه گذاشت که نزدیکش بود و وقتی دید که او دستش را پس نمیکشد، آن را به گرمی و محکم فشرد. با دست دیگر حتی کمی نوازشش کرد و با صدای آهسته در گوشش گفت: «عزیز بیچارهام!»
این رفتار ابتدا به چشم ادنا غریب آمد، ولی مدتی نگذشت که با اشتیاق خود را تسلیم نوازشهای آرامبخشِ این زنِ کریول کرد. ادنا به برونگرایی و ابزار احساسات عادت نداشت، چه از طرف خودش و چه از طرف دیگران. او و خواهرِ کوچکترش جَنت از بدِ روزگار همیشه باهم سرِجنگ داشتند. خواهر بزرگترش، مارگارت، همیشه خانمانه و خوددار رفتار میکرد، شاید چون از همان جوانی مجبور بود مسئولیت خانم خانه و رتقوفتق امور خانه را به عهده بگیرد، چون مادرشان وقتی خیلی کوچک بودند مُرد. مارگارت اهلِ کار بود، نه احساسات. ادنا گهگاه دوستان دختری داشت که همهشان از قضا تودار از آب درمیآمدند و ادنا هرگز نفهمید این به خاطر توداربودن خود اوست که دیگران در برخورد با او محتاط میشوند یا نه. صمیمیترین دوستش در مدرسه یکی از نوابغ روزگار بود و انشاهای مقبولی مینوشت که ادنا تحسینشان میکرد و سعی میکرد از روی دستش بنویسد.
با او دربارۀ آثار کلاسیک حرف میزد و گاهی هم بحثهای تند مذهبی و سیاسی بینشان بالا میگرفت.
اغلب اوقات در ادنا امیالی بروز میکرد که از درون او را میآزرد ولی هیچ نشانه یا نمود بیرونی نداشت، یادش میآمد وقتی که هنوز کم سن و سال بود، شاید همان وقتی که در اقیانوس چمنهای مواج قدم برمیداشت، به افسر سوارهنظامِ موقری با چشمهای محزون دل باخته بود که به دیدار پدرش در کنتاکی میآمد. وقتی آنجا بود، از پیشش جنب نمیخورد و چشم از صورت او، که باره موی آویخته از جبینش به ناپلئون میمانست، برنمیداشت. اما افسر سوارهنظام بیخبر از زندگیاش بیرون رفت.
بار دیگر دلبستۀ جوان نجیبزادهای شد که به ملاقات بانوی مزرعۀ مجاور میآمد. ماجرا مربوط به زمانی است که برای زندگی به میسیسیپی نقل مکان کرده بودند. مردِ جوان با آن بانو نامزد کرده و قرار عروسی گذاشته بودند و گاهی با درشکه به دیدن مارگارت میآمدند. ادنا آن زمان دخترکی بود که تازه پا به بلوغ گذاشته بود و درک این حقیقت که او در دل جوانِ نامزد کرده مطلقاً هیچ، هیچ، هیچ جایی نداشت تلخ و رنجآور بود. اما آن مرد رفت و به رؤیاها پیوست.
ادنا زنی جوان و بالغ بود وقتی با نقطۀ سرنوشتساز زندگیاش به رغم میل خودش مواجه شد. و آن وقتی بود که شمایل و رخسار بازیگرِ یک تراژدی همۀ هوش و حواس او را تسخیر کرد. اصرار بر این شیدایی آن را واقعی و اصیل جلوه میداد و هرچه دستنیافتنیتر میشد، آتش اشتیاق او نیز تندتر میشد.
تصویر قاب شدۀ بازیگر روی میزش بود. هرکسی میتوانست یکی از عکسهای بازیگر را داشته باشد بی آنکه سوءظن یا واکنشی ایجاد کند. (حتی از تصورِ این فکرِ پلید هم لذت میبرد.) در حضور دیگران استعدادهای عالی او را تحسین میکرد و عکسش را به دست دیگران میداد و از شیفتگیاش به این تصویر سخنها میگفت، اما در تنهایی گاهی عکس را برمیداشت و به گرمی بر شیشۀ سرد بوسه میزد.
ازدواج او با لئونس پونتلیه کاملاً تصادفی بود و از این نظر شبیه بسیاری از ازدواجهای دیگر بود که جامۀ تقدیر به خود میپوشانند. در گیرودار عشقِ پنهانیاش بود که او را دید و لئونس هم درجا عاشقش شد، مثل همۀ مردهایی که عاشق میشوند، و با چنان جدیت و صداقتی از او خواستگاری کرد که برای ادنا جای هیچ اما و اگری نماند. از او خوشش میآمد و سرسپردگی خالصانهاش هم به دلش نشست. خیال میکرد همسلیقه و همفکر هستند، ولی خیالی بیش نبود. جدای از آن، مخالفت تند و سرسختانۀ پدر و خواهرش مارگارت بر سر ازدواج او با یک مرد کاتولیک کافی بود تا ادنا انگیزۀ کافی پیدا کند و راضی به وصلت با آقای پونتلیه شود.
اوج خوشبختی که برای ادنا در ازدواج با آن بازیگر حاصل میشد در این دنیا برای او ممکن نشد. اون زن وفادارِ مردی شد که همسرش را میستود و فکر کرد که باید این موقعیت خود را در جهانِ واقعی با متانت بپذیرد و درهای عشق و خیالات را برای همیشه پشت سرش ببندد.
اما طولی نکشید که بازیگر هم به ردیف افسر سوارهنظام و جوانِ نامز رده و چند تن فراموششدۀ دیگر پیوست و ادنا خود را رودررو با واقعیت یافت. کمکم به شوهرش علاقه نشان داد و با رضایتمندیِ غیرمنتظرهای دریافت که چون علاقهاش از گرمای شور و هوس خالی است، هیچ خطری دوامِ آن را تهدید نمیکند.
محبتش به بچههای خودش هم ویری و آنی بود. گاهی آنها را پرشور به آغوش میکشید و گاهی فراموششان میکرد. یک سال قبل، مدتی را در تابستان با مادربزرگِ پدری در آیبِرویل گذرانده بودند. خیالش آسوده بود که آنها خوشحالاند و در آسایش و اصلاً دلتنگشان نمیشد مگر گهگاه که یکباره دلش برایشان پر میکشید. غیاب آنها یک جورهایی مایۀ آسودگیاش بود، اگرچه خودش به این اذعان نمیکرد، حتی در تنهایی. گویی از زیر بار مسئولیتی که کورکورانه پذیرفته بود خلاص میشد، آنچه تقدیر برای او در نظر نگرفته بود.
ادنا در آن روز تابستانی که رو به جانب دریا خیره نشسته بودند، همۀ اینها را به مادام راتینیول نگفت. اما بخش مهمی از دستش رفت. سرش را گذاشت روی شانۀ مادام راتینیول، گُر گرفته بود، صدای خودش و طعم نامعمول صداقت از خود بیخودش کرده بود. مثل شراب که گیج و خرابش میکرد یا مثل اولین نفسِ آزادی.
صدای همهمهای که هرلحظه نزدیکتر میشد به گوش میرسید. رابرت بود در احاطۀ دستهای کودک، که دنبال آن دو میگشتند. دو پونتلیۀ کوچک هم همراهش بودند و دختر کوچکِ مادام راتینیول را بغل گرفته بود. بچههای دیگری هم دورشان بودند و دو مستخدم خانه و پرستار، که از قرار معلوم ناراضی بودند و ناچار دم نمیزدند.
هر دو زن ناگهان برخاستند و دامنهایشان را تکاندند و ماهیچهها را شل کردند. خانم پونتلیه کوسنها و قالیچه را داخل رختکن انداخت. بچهها جستوخیزکنان دویدند سمت سایهبان کرباس و آنجا به صف شدند و به دو دلدادۀ مزاحمی، که هنوز درکارِ آه و وعده و قسم بودند، آن قدر زل زدند که دلدادگان بلند شدند و در اعتراضی خاموش، آرام آرام از آنجا دور شدند تا خلوتِ دیگری بیابند.
بچهها چادر را تصاحب کردند و خانم پونتلیه هم به آنها پیوست.
مادام راتینیول از رابرت تقاضا کرد تا او را تا خانه مشایعت کند. از گرفتگی اعضای بدن و خشکی مفصلها شکایت داشت. در طول مسیر خودش را سمت رابرت کشید و به بازوی او تکیه کرد.
8
بانوی زیبا، به محضی که دوشادوش رابرت آهسته به سمت خانه به راه افتاد، به حرف آمد. سر بلند کرده بود و به صورتش نگاه میکرد و زیر سایۀ گستردۀ چتری که رابرت بالای سرش گرفته بود، به بازوی او تکیه کرده و پیش میرفت. «لطفی به من بکن.»
رابرت سربرگرداند و به چشمان او، که نگرانی در آنها موج میزد، نگاهی انداخت. «استجابت امر، هرچند تا که بفرمایید.»
«فقط همین یک لطف. میخواهم که دست از سر خانم پونتلیه برداری.»
رابرت به هیجان آمده، با خندهای پسرانه و ناگهانی فریاد کشید: «صبرکن ببینم! مادام راتینیول حسودیشان میشود!»
«مهمل نگو! جدی میگویم. منظورم همانی است که گفتم. دست از سر خانم پونتلیه بردار.»
رابرت هم در واکنش به درخواست مصاحبش جدی شد و پرسید: «چرا؟»
«او از ما نیست. شبیه ما نیست. متأسفانه ممکن است اشتباه شود و تو را جدی بگیرد.»
صورت رابرت از فرط ناراحتی برافروخته شد، کلاه نرمی را که بر سر داشت برداشت و همانطور که قدم برمیداشت با بیقراری با کلاه به پای خود ضربه میزد. با تندی جواب داد: «چرا نباید جدیام بگیرد؟ کمدینم؟ دلقکم؟ آدمک توی جعبهام؟ چرا جدیام نگیرد؟ از دست شما کریولها! دیگر تحملتان را ندارم! چرا همیشه من را ملیجک جمعتان میکنید؟ اتفاقاً امیدوارم خانم پونتلیه جدیام بگیرد. امیدوارم آن قدر قدرت تشخیص داشته باشد که در من چیزی بیشتر از لودگی ببیند. اگر فکر میکردم که کمترین تردیدی...»
مادام راتینیول سیل خروشان کلماتش را قطع کرد و گفت:
«آه! بس کن رابرت! تو اصلاً متوجه نیستی چه میگویی. یک ذره مغرت را به کار نمیاندازی، طوری حرف میزنی که از بچههایی که آنجا مشغول شنبازیاند انتظار میرود. اگر قرار بود در توجه و التفات تو به زنهای شوهردار کوچکترین جدیتی باشد، تو دیگر آن نجیبزادهای که همه میشناسیم نبودی و دیگر برای همصحبتی با زنها و دخترهای کسانی که به تو اعتماد دارند مناسب شمرده نمیشدی.»
مادام راتینیول اعتقاد داشت که آنچه میگفت برمبنای قانون و شریعت مقدس بود.
مرد جوان با بیقراری شانه بالا انداخت. کلاهش را با خشم روی سرش گذاشت و گفت: «اوه! خب! این طور نیست. باید بدانید که این حرف خوشایندی نیست که به کسی بزنید.»
«یعنی گفتوگوهای ما باید فقط شامل تعریف و تمجید باشد؟ چه چیزها!»
رابرت بی توجه ادامه داد: «اصلاً خوشایند نیست که یک زن این حرفها را به آدم بزند» و بعد یکدفعه درآمد:
«حالا اگر مثل آلسه بودم چه – آلسه آروبِن و ماجرای زن سرکنسول در بیلوکسی را یادت هست؟» و شروع کرد به تعریف کردن ماجرای آلسه آروبن و زن سرکنسول، و ماجرای دیگری از خوانندۀ تنورِ اپرای فرانسوی که نامههای آن چنانی دریافت کرده بود و ماجراهای ریز و درشت دیگر، تا جایی که مسئلۀ خانم پونتلیه و تمایل او به جدی گرفتن مردان جوان پاک فراموش شد.
مادام راتینیول، وقتی به کلبهاش رسید، داخل رفت تا کمی استراحت کند. رابرت، قبل از اینکه او را ترک کند، بابت ناشکیبایی، به قولِ خودش بیادبی، در شنیدن تذکرهای خیرخواهانۀ مادام راتینیول عذرخواهی کرد.
بعد با لبخندی ملایم گفت: «اما یک اشتباه مرتکب شدی، آدل. امکان ندارد خانم پونتلیه به هیچ وجهی من را جدی بگیرد. باید به من هشدار میدادی که خودم را زیاد جدی نگیرم. درآن صورت به توصیههایت اهمیت میدادم و فکری میکردم. بدرود.» بعد با دلواپسی ادامه داد: «خسته به نظر میرسی. یک پیاله بویون میخواهی؟ برایت کمی تادی آماده کنم؟ بگذار یک قطره آنگوستورا هم توی تادیات بریزم.»
پیشنهادِ بویون از سر حقشناسی بود و در نظرش مقبول افتاد، از این رو پذیرفتش. رابرت خودش به آشپزخانه رفت. که ساختمانی بود جدا از کلبهها و پشت «عمارت» واقع شده بود. بویونِ قهوهای طلایی را هم خودش در فنجان چینی ظریفِ فرانسوی با یکی دو تکه شیرینی تُرد در نعلبکی آورد.
مادام دست سفیدِ برهنهاش را از زیر پردهای که محافظِ در بازِ اتاقش بود بیرون آورد و فنجان را از دستش گرفت.
به او گفت که پسر خوبی است و این را از ته دل میگوید.
رابرت تشکر کرد و به سمت «عمارت» روانه شد.
دو دلداده حالا وارد محوطۀ پانسیون شده بودند. مثل درختان بلوط سیاه که از جانب دریا سرخم کرده بودند، به سمت هم خم شده بودند. پایشان روی زمین نبود. سرهایشان گویی وارونه شده بود، گویی اصلاً برآسمان آبی اثیری قدم برمیداشتند. بانوی سیاهپوش پشت سرشان دزدانه میآمد، اندکی رنگ پریدهتر و واماندهتر از معمول به نظر میرسید. هیچ نشانی از خانم پونتلیه و بچهها نبود. رابرت دوردستها را در پی یافتن نشانی کاوید. به یقین تا وقت شام پیدایشان نمیشد. مرد جوان به سمت اتاق مادرش روانه شد. اتاق بالای عمارت قرار داشت، با زوایای عجیب و سقف شیبدار غیرعادی و دو پنجرۀ پیش آمده عریض که رو به خلیج باز میشد تا جایی که چشم کار میکرد، منظرۀ دریا.
اثاثیۀ اتاق سبک بود و خوب و کارآمد.
مادام لبران سخت درگیر با چرخ خیاطی بود. دخترک سیاهی روی زمین نشسته بود و با دستهایش پدال چرخ را حرکت میداد. یک خانم کریول هیچ وقت به کاری که ممکن بود سلامتیش را به مخاطره بیندازد تن نمیداد.
رابرت پیش رفت و در آستانۀ فراخِ یکی از پنجرههای پیش آمده نشست. کتابی از جیبش درآورد و آن طور که کتاب را تند و تند و با دقت ورق میزد معلوم بود که با اشتیاق سرگرم خواندن شده است. صدای تلق تلق چرخ خیاطی در اتاق طنین میانداخت، یک جور طنین سنگین و قدیمی. در طنین این آوا، رابرت و مادرش گفتوگویی بی هدف را آغاز کردند.
«خانم پونتلیه کجاست؟»
«آن پایین در ساحل با بچههایش.»
«قول داده بودم گنکور را به او قرض بدهم. وقتی میروی با خودت ببرش پایین، آنجا روی قفسۀ کتاب است، روی میز کوچک.»
و بعد، تلق، تلق، تلق، بنگ! به مدت پنج یا هشت دقیقه.
«ویکتور با چهارچرخه کجا میرود؟»
«چهارچرخه؟ ویکتور؟»
«بله، آن پایین جلوی در. انگاری آماده شده جایی برود.»
«صدایش کن.» تلق، تلق!
رابرت سوتی تیز و نافذ کشید که صدایش یحتمل تا خودِ بارانداز هم رفت.
«بالا را نگاه نمیکند.»
مادام لبران دوید دم در پنجره و صدا زد: «ویکتور!»
دستمالی تکان داد و دوباره صدا زد. مرد جوان آن پایین سوار چهارچرخه شد و اسبها را به تاخت راهی کرد.
مادام لبران، که از عصبانیت سرخ شده بود، برگشت سر چرخش. ویکتور پسر کوچک او بود، برادرِ جوشی و تند خویی که سرش درد میکرد برای اشتلم بازی و اراده میکرد، هیچ چیز جلودارش نبود.
«کافی است لب تر کنی تا بروم و حسابی ادبش کنم.»
«کاش پدرتان زنده بود!»
تلق، تلق، تلق، بنگ! مادام لبران اعتقاد داشت که اگر امورات جهان و همۀ چیزهای مربوط به آن تحت ارادۀ موجودِ بادرایتتری بود، موسیو لبران در سالهای اول زندگی زناشوییشان به عالم دیگر کوچ نکرده بود.
«از مونتِل خبر داری؟» مونتل آقای محترم میانسالی بود که طی بیست سالِ گذشته توانسته بود با بلندپروازیها و خواستههای عبث خود جای خالی موسیو لبرانِ مرحوم را در خانوادۀ لبران پرکند. تلق، تلق، بنگ، تلق!
«یک نامه برایم رسیده، یک جایی گذاشتهامش.»
کشوی چرخ خیاطی را گشت و نامه را ته سبدِ بند و بساط کارش پیدا کرد. «میگوید به تو خبر بدهم که اول ماه آینده در وِراکروز خواهد بود» - تلق، تلق! - «و اگر هنوز هم قصدِ پیوستن به او را داری» - بنگ! تلق، تلق، بنگ!
«چرا قبلاً به من نگفتی مادر؟ میدانی میخواستم...»
تلق، تلق، تلق!
«ببین خانم پونتلیه با بچهها برگشته؟ بازهم برای شام دیر میکند. همیشۀ خدا دقیقۀ آخر میرسد.» تلق، تلق!
«کجا میروی؟»
«گفتی گنکور کجا بود؟»