6
ادنا پونتلیه نمیفهمید چرا دلش میخواهد با رابرت به ساحل برود. بایستی اولاً به او جواب رد میداد و دوماً باید مطیعانه تسلیم یکی از دو نیروی متقاضی میشد که او را به پیش میراند.
کورسوی نوری درون او طلوع کرده بود – توری که راه را نشان میداد و بعد از او دریغش میکرد.
آن اوایل فقط سردرگمش میکرد. او را به ورطۀ خیالات کشانده بود، به فکر و خیال کردن، دستخوش همان اضطراب موهومی که در نیمه شبی، وقتی خود را به دست گریه سپرده بود، بر او چیره شد.
خلاصه، خانم پونتلیه کم کم به وضعیت خود به عنوان یک انسان در این جهان پی میبرد و روابط خود را به عنوان یک فرد با جهان درون پیرامون خود باز میشناخت.
شاید هم این بارِ گران معرفت بود که بر جان زنی جوان در بیست و هشت سالگی نازل میشد – معرفتی شاید گران بارتر از تمام آنچه روحالقدس تا آن لحظه از سر رضایت به زنی تفویض کرده بود.
اما آغاز کردن هرچیزی، مخصوصاً پانهادن به دنیایی تازه، به ناچار مبهم و پیچیده و پرآشوب و بیاندازه پرتشویش است. و چه اندکاند کسانی که از چنین آغازی جان به درمیبرند! و چه بسیار جانهایی که در هنگامۀ آشوب به هلاکت رسیدهاند!
آوای دریا اغواگر است، پیوسته به نجوا، به غریو و زمزمه، مصرانه جان را به غوطه در ورطۀ تنهایی فرا میخواند.
آوای دریا با جان سخن میگوید. لمسِ دریا لذتبخش است و تن را در آغوشِ خود تنگ در برمیگیرد.
7
خانم پونتلیه زنی نبود که اسرارش را فاش کند، تا آن لحظه چنین خصوصیتی با طبیعتش سازگار نبود. حتی در کودکی، در دنیای کوچک درونیاش زندگی میکرد. در اوایل عمر، از سر غریزه نوعی زندگی دوگانه در پیش گرفته بود – موجودی همرنگ جماعت از بیرون و یک موجود شکاک و پرسشگر از درون.
در آن تابستانِ گراندیل، ادنا کمی از پوستۀ احتیاطی که همیشه دور خودش میکشید بیرون آمده بود. احتمالاً – و حتماً – در این کارِ او عواملی مشهود یا نامحسوس تأثیر گذاشته و او را به عمل واداشته بودند، اما آشکارترینِ این عوامل تأثیر آدل راتینیول بر او بود. جذابیتهای جسمانی بسیارِ این زنِ کریول نخستین چیزی بود که ادنا را مجذوب خودش کرد، چون او در خصوص زیبایی شامۀ حساسی داشت. و بعد، صفا و سادگی وجود آن زن بود که به چشمِ هر بینندهای میآمد، به خصوص که با شیوۀ زندگی محتاطانۀ ادنا به وضوح در تضاد بود – و شاید همین بود که آنها را به هم پیوند میداد. چه کسی میتواند بگوید خدایان از چه فلزی برای پیوندهای ظریفِ بین ما بهره گرفتهاند، همان فلزی که ما همدلی یا شاید عشق مینامیمش.
یک روز صبح، این دو زن دست در دست و زیر چتر آفتابی سفید بزرگی به ساحل رفتند. ادنا مادم راتینیول را قانع کرده بود که بچهها را با خودش نیاورد، اما نتوانست قانعش کند از بساط گلدوزی جمع و جورش چشم بپوشد، همانی که آدل التماس میکرد بگذارد تهِ جیبش و با خود بیاورد. به دلیلی نامعلوم هردوی آنها از رابرت فرار میکردند.
مسیر پیادهرویشان تا ساحل جزئیات قابل ذکری نداشت، یک راه شنی طولانی بود که حاشیۀ دو طرفش را گیاهانِ تنک و گاهی انبوه پوشانده بود که اینجا و آنجا یکدفعه جلوی راهت سبز میشدند. در هر دو سوی راه، چند جریب گلهای بابونۀ زرد گسترده بود و کمی آن طرفتر هم، باغهای سبزیجات به فور به چشم میخورد که جا به جا درختهای پرتقال و لیمو میانشان فاصله انداخته بود. خوشههای سبز تیره زیر آفتاب در دوردست میدرخشیدند.
هر دو زن قد و بالای متناسبی داشتند؛ مادام راتینیول هیئت زنانهتر و موقرانهای داشت. گیرایی اندام ادنا پونتلیه ناخودآگاه جذبت میکرد. خطوط اندامش کشیده و بینقص و متقارن بود. تن او گهگاه حالات چشمنوازی به خود میگرفت و هیچ ردی از ادا و اطوار قالبی مُد روز در آن دیده نمیشد. تماشاگرِ ناآگاه شاید، بعد از نگاهی گذرا، دوباره سرش را به سمت او نمیگرداند. ولی اگر احساس و درایت بیشتری به کار میبست، به زیباییِ اصیلِ حالات و حرکاتِ طنازانۀ او پی میبرد، خصوصیاتی که ادنا پونتلیه را در هر جمعیتی متمایز میکرد.
آن صبح پیراهن چیت سفیدی برتن داشت با خطوط مواجِ عمودیِ قهوهای و یقۀ کتان سفید و کلاهی حصیری بزرگی برسر که از رخت آویز بیرونِ در برداشته بود. کلاه به زحمت روی موهای قهوهای مایل به زردش جاگیر شده بود، سنگین بود و تاب برمیداشت و گویی به سرش چسبیده بود.
مادام راتینیول، که بیشتر مراقبِ برورویش بود، تور نازکی روی سرش کشیده بود. دستکشهایی ساقدار از چرم سگ پوشیده بود که از مچهایش محافظت کند. لباسش سرتاپا سفید بود با والانهایی نرم و چیندار که به او میآمد. این چین و شکنها و پیراهن موجداری که برتن داشت بر زیبایی باشکوه و اشرافی او میافزود، به نحوی که هر عیب دیگری را بیاثر میکرد.
در امتداد ساحل، چند رختکن بود که بنایی زمخت اما مستحکم داشتند، با ایوانهای کوچکِ رو به دریا. هربنا دو واحد داشت و هر خانوادهای که نزد لباس لبرانها میآمد یکی از این واحدها در اختیار او قرار میگرفت و میتوانستند تجهیزات ضروری شنا و اسباب و اثاث ضروری دیگر را که مایل بودند آنجا نگه دارند. این دو زن قصد شنا کردن نداشتند. به ساحل آمده بودند تا قدمی بزنند و کنارِ دریا خلوت کنند. واحدهای پونتلیه و راتینیول دیوار به دیوارِ هم و زیر یک سقف بود.
خانم پونتلیه کلیدها را از روی عادت با خود آورده بود. درِ رختکن را باز کرد و داخل رفت و خیلی زود برگشت، با قالیچهای که روی ایوان پهنش کرد و دو بالش پرِ بزرگ با روکش کتان که به دیوار جلوی ساختمان تکیهشان داد.
هر دو آنجا پهلو به پهلوی هم زیر سایۀ رواق جا خوش کردند، به بالشها تکیه دادند و پاها را دراز کردند. مادام راتینیول پوشش توری را برداشت و صورتش را با دستمالی لطیف پاک کرد و خودش را با بادبزنی که همیشه با تکهای روبان باریک و بلند جایی از لباسش آویزان بود باد زد.
ادنا یقۀ پیراهنش را درآورد و گلویش را آزاد کرد. بادبزن را از مادام راتینیول گرفت و بنا کرد به باد زدن خودش و رفیقش.
هوا خیلی گرم بود و مدتی را بیهیچ کاری گذراندند، فقط گاه به گاه از گرما گفتند و خورشید و تشعشع آفتاب. بعد، نسیمی وزیدن گرفت، باد شدیدی که بر سطح آب شلاق میکشید و دریا را به تلاطم واداشت.
باد دامنهایشان را به اهتراز درآورد و دو زن مدتی درگیرِ مرتب کردن و جاگیر کردن و سفت کردن سنجاقهای مو و کلاهشان بودند. چند نفر دورتر از آنها در آب بازی میکردند. در آن ساعتِ روز هیچ بنی بشری در ساحل به چشم نمیخورد و بانویی سیاهپوش در ایوان رختکنِ همسایه به خواندن دعای سحرگاه مشغول بود. دو دلداده هم زیر چادرِ مخصوص بچهها، که در آن ساعت خالی افتاده بود، در گوش هم از آرزوهای نهانِ دل میگفتند.
ادنا پونتلیه کمی چشم چرخاند و بالاخره چشم به دریا دوخت و آرام گرفت. آن روز هوا صاف بود و تا هرجا که چشم میچرخاندی آسمان آبی امتداد داشت. چند ابرکِ سفید بیهدف در افق معلق بودند. بادبانِ سهگوشِ یک کشتی هم در مسیر جزیرۀ کَت پیدا بود و چند تای دیگر هم در دوردست در امتداد جنوب بیحرکت به نظر میرسیدند.
آدل از دوست خود، که مدتی از سر شیطنت حالات چهرهاش را کم و بیش با کنجکاوی زیر نظر گرفته بود، پرسید:
«به کی فکر میکنی؟ - به چی؟» طوری در خود فرو رفته بود که تمامی خطوط چهرهاش در سکوتی تندیسوار ثابت و بیحرکت برجای مانده بود.
خانم پونتلیه بلافاصله جواب داد: «هیچ. چه احمقانه! اما به نظرم این از آن جوابهایی است که خود به خود به این جور سؤالها میدهیم. بذار ببینم.» سرش را عقب برد و چشمها را آن قدر تنگ کرد که مثل دو نقطۀ روشن از نور درخشیدند. «بگذار ببینم. آن لحظه نمیدانستم به چیزی فکر میکنم یا نه، اما شاید بتوانم رد فکرهایم را بزنم.»
مادام راتینیول خندید: «اوه! بیخیال! منظوری نداشتم. این دفعه به حال خودت میگذارمت. آن قدر گرم است که نمیشود به چیزی فکر کرد، چه برسد که بخواهی به خودِ فکرکردن فکر کنی.»
ادنا ولکن نبود: «ولی محض خنده میگویم، اول از همه، منظرۀ دریا که تا دوردست امتداد دارد، آن بادبانهای بیحرکت مقابلِ آسمانِ آبی تصویر دلپذیری ساختهاند که دلم میخواهد بنشینم و همینطور نگاهشان کنم. باد گرمی به صورتم میخورد، بی هیچ ربط یا دلیل خاصی، من را یاد یک روز تابستانی در کنتاکی انداخت، یاد علفزاری که مثل اقیانوس بیانتها به نظر میرسید، به چشم دخترکی که داشت از میان علفهایی که تا کمرش میرسید میگذشت. موقع راه رفتن دستهایش را جوری باز میکرد انگار شنا میکند، و طوری به علفها ضربه میزد انگار آبِ دریاست. آه، حالا ربطش را میفهمم!»
«آن روز در کنتاکی از بین علفها میگذشتی که کجا بروی؟»
«الان یادم نیست. برای خودم در مزرعۀ بزرگی قیقاج میرفتم. لبۀ کلاهم جلوی دیدم را گرفته بود. مقابلم فقط وسعتی سبز میدیدم و حس میکردم که تا ابد باید راه بروم و این مسیر ته ندارد. یادم نیست که ترسیده بودم یا ذوق زده. حتماً حسابی کیف کرده بودم.»
خندید: «به احتمال زیاد یکشنبه بوده و من از مراسم دعا فرار میکردم، از نیایشی که پدرم به حالِ تضرع میخواند و هنوز هم از یادآوریاش مو به تنم راست میشود.»
مادام راتینیول سرخوشانه پرسید: «و از آن موقع از عبادت فراری شدهای، عزیزم؟»
ادنا سریع گفت: «اوه، نه! آن روزها من یک بچۀ کوچک و بیفکر بودم که بیچون و چرا دنبالِ غرایز گمراهکننده میدویدم. اتفاقاً برعکس، یک دورهای در زندگیام مذهب تأثیر زیادی روی من داشت تا... تا... امروز، به گمانم. البته چندان بهش فکر نمیکنم و برایم عادت شده. ولی میدانی...» ناگهان از حرف زدن ایستاد و چشمهایش را سمتِ مادام راتینیول چرخاند و کمی خم شد تا صورتش را به صورت دوستش کاملاً نزدیک کند: «این تابستان هم گاهی وقتها احساس میکنم که دوباره دارم توی همان علفزار قدم میزنم – بیهوده، بیهدف، بیپروا، بیراهنما.»