Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

بیداری - قسمت سوم

بیداری - قسمت سوم

نویسنده: کِیت شوپَن
ترجمۀ: فرزانه دوستی

الگوی تن‌پوش‌ها را آورده بود برای خانم پونتلیه تا از رویش بُرش بزند – طرحِ حیرت‌آوری داشت. یعنی طوری طراحی شده بود که تنِ طفل را کاملاً می‌پوشاند و فقط دو چشم کوچولو از توی لباس پیدا می‌شد، مثل لباس اسکیموها. اینها را طراحی کرده بودند برای تن‌پوش زمستانه، زمانی که سوزِ لامروت از دودکش‌ها پایین می‌آمد و جریان موذی هوای سرد و کُشنده از سوراخ کلید به داخل می‌خزید.

خانم پونتلیه بابت مایحتاج فعلی فرزندانش هیچ دغدغه و دلواپسی‌ای نداشت و نمی‌فهمید فایدۀ این‌همه دوراندیشی چیست و چرا تهیۀ تن‌پوشِ شب‌های زمستانی باید آسایش تابستانش را برهم بزند. اما دلش نمی‌خواست بی‌علاقه و نامهربان به نظر برسد، بنابراین چند تکه روزنامه با خود آورده و پخشِ ایوان کرده بود و با راهنمایی‌های مادام راتینیول، الگوی آن تن‌پوشِ نفوذ‌ناپذیر را برش می‌زد.

رابرت هم آنجا بود. درست مثل یکشنبۀ قبل آنجا نشسته بود و خانم پونتلیه هم مثل سابق یک پله بالاتر نشسته و بی‌دل و دماغ به تیرک تیکه داده بود. جعبه‌ای آب نبات کنار دستش بود که در فواصل معین به مادام راتینیول تعارف می‌کرد.

مادام مردد که کدام را انتخاب کند، بالاخره تکه‌ای شیرینی بادامی برداشت و فکری بود مبادا زیادی شیرین باشد مبادا دلش را بزند. مادام راتینیول هفت سالی بود که ازدواج کرده بود و هر دو سال یک بار بچه می‌زایید. تا آن لحظه سه بچه داشت و در فکرِ چهارمی بود. مدام در حال حرف زدن از «حال و روز»‌اش بود. البته «حال و روز»اش هیچ‌وقت معلومِ کسی نبود و اگر به اصرارِ خودش مدام لقلقۀ زبانش نبود، هیچ وقت هم کسی از آن خبردار نمی‌شد.

رابرت به او اطمینان خاطر داد و گفت زنی را می‌شناسد که تمام مدت همه‌اش شیرینی بادامی می‌خورده، ولی وقتی متوجه رنگ به رنگ شدن خانم پونتلیه شد، خودش را جمع کرد و موضوع صحبت را عوض کرد.

خانم پونتلیه، با اینکه به همسریِ یک کریول درآمده بود، در جمع کریول‌ها چندان احساس راحتی نمی‌کرد و تا پیش از آن هرگز وارد جمع صمیمی آنها نشده بود. آن تابستان فقط کریول‌ها به ملکِ لبران آمده بودند. همگی یکدیگر را می‌شناختند و حس می‌کردند یک خانوادۀ بزرگ هستند که در بینشان صمیمیتی دوستانه جریان دارد. خصوصیتی که آنها را از دیگران متمایز می‌کرد و خانم پونتلیه را قویاً تحت‌تأثیر قرار داده بود این بود که در بینشان مطلقاً خبری از ریاکاری نبود. اوایلش بی‌پروایی آنها را در حرف‌زدن درک نمی‌کرد، گرچه با نجات والای زنِ کریول که ظاهراً از بدو تولد در آنها به ودیعه گذاشته شده و خلل‌ناپذیر بود هیچ مشکلی نداشت.

خانم پونتلیه هرگز فراموش نمی‌کرد که چقدر از شنیدن ماجرای دلخراشِ یکی از زایمان‌های مادام راتینیول، که خودِ او بدون حذف کوچک‌ترین جزئیات محرمانه برای موسیو فاریوالِ پیر تعریفش کرده بود، غافل‌گیر شده بود. کم کم داشت به این غافل‌گیری‌ها عادت می‌کرد، اما نمی‌توانست جلوی سرخ‌شدن گونه‌هایش را بگیرد. چند بار پیش آمده بود که، با ورود او به جمع، ماجرای خنده‌داری که رابرت برای سرگرم کردن زنان شوهردارِ مشتاق تعریف می‌کرد ناتمام مانده بود.

در آن پانسیون کتابی دست به دست می‌گشت. نوبتِ کتاب خواندن به او رسید، مات و متحیر ماند. خواندن مخفیانۀ آن کتاب حتی در خلوت هم منقلبش می‌کرد، اما هیچ‌کسِ دیگری در آنجا عادت نداشت با شنیدن صدای پای کسی کتاب را پنهان کند. حتی سرمیز آشکارا و آزادانه دربارۀ آن کتاب باهم به بحث می‌نشستند و نقدش می‌کردند. سرانجام خانم پونتلیه بر بهت و حیرت خود فائق آمد و نتیجه گرفت که عجایب این مردمان پایانی ندارد.

 

5

در آن بعدازظهر تابستانی، محفلی صمیمی ساخته بودند – مادام راتینیول مشغول دوخت و دوزش بود و گاهی دست از کار می‌کشید تا قصۀ ماجرایی را با حرکات پرمعنای دست‌های بی‌نقصش برای دیگران تعریف کند. رابرت و خانم پونتلیه بی‌کار می‌نشستند، گاهی چند کلمه‌ای، نگاهی یا لبخندی رد و بدل می‌کردند که از عمیق‌تر شدن رفاقت و همدلیِ بینشان حکایت داشت.

در یک ماه گذشته، رابرت همه جا مثل سایه با ادنا بود. هیچ کس فکر ناجوری نمی‌کرد. وقتی رابرت به آنجا آمد. همه انتظارش را داشتند که وقتش را به خانم پونتلیه اختصاص دهد. از پانزده سالگی، یعنی یازده سال پیش، رابرت هر تابستان به گراندیل می‌آمد و پیشکار جان‌نثار دوشیزه یا بانویی زیبا می‌شد. گاهی دختر جوانی بود و گاهی هم بیوه‌ای، اما گهگاهی هم سراغ زن شوهردارِ جذابی می‌رفت.

دو فصل پیاپی را در ظلِ آفتابِ حضور مادمازل دووینیه گذرانده بود ولی، در فاصلۀ دو تابستان، مادمازل از دنیا رفت و رابرت، که تسلایی نمی‌یافت، در طلب ذره‌ای همدردی و تسلا خود را به پای مادام راتینیول انداخت تا مگر لطف او شامل حالش شود.

خانم پونتلیه دوست داشت بنشیند و به بانوی زیباروی هم‌نشین خود خیره بماند، گویی که به چهرۀ بی‌نقص مدونا نگاه می‌کند.

رابرت زیرلب گفت: «کسی می‌تواند تصور کند چه قساوتی پشت این ظاهر زیباست؟ می‌دانست من زمانی چقدر به او ارادت داشتم و اجازه می‌داد ارادتمندش باقی بمانم. همه‌اش می‌گفت رابرت بیا، برو، بایست، بنشین، این کار را بکن، آن را بکن، ببین بچه خواب است، انگشتانه‌ام را بده، خدا می‌داند کجا انداخته‌امش. بیا و وقتی خیاطی می‌کنم برایم دوده بخوان.»

«واقعاً؟ من هیچ وقت ازت نمی‌خواستم. خودت همیشه توی دست و پایم بودی، مثل یک گربۀ مزاحم.»

«منظورت یک سگِ باوفاست. و به محض اینکه سروکلۀ راتینیول پیدا شد، واقعاً همان سگ شدم. چخه! خداحافظ! به سلامت!»

با ساده‌لوحی تمام جواب داد: «شاید چون می‌ترسیدم آلفونس غیرتی شود.» این شد که همگی خندیدند. دست راست به دست چپش حسادت کند! قلب به روح حسادت کند! اما از این نظر، شوهر کریولِ او هیچ وقت غیرتی نمی‌شود، از نظر او این نوع شهوت‌های تباه، از آنجا که دیگر رواجی ندارد، بی‌اهمیت شده است.

در همین حین رابرت، خطاب به خانم پونتلیه، ماجرای عشق نافرجامش را به مادام راتینیول تعریف می‌کرد: از شب‌های بی‌خوابی، از شعلۀ سوزانی که در جانش افتاده بود، تا آنجا که هر روز که تن به آب می‌زد دریا را هم به تب و تاب وامی‌داشت. از آن طرف، بانو، همان‌طور که سرش گرم دوخت و دوز بود، رابرت را تحقیر و نکوهش می‌کرد:

«دلقک – لوده – احمق – ادامه بده!»

رابرت، وقتی با خانم پونتلیه تنها بود، هیچ وقت این لحنِ شوخی جدی را به خود نمی‌گرفت. ادنا نمی‌دانست چطور باید تفسیرش کند، در آن لحظه نمی‌توانست درک کند چقدر از این رفتارها دلقک بازی و چقدرش جدی است. می‌فهمید که رابرت اغلب بی‌هیچ فکرِ قبلی یا قصدی جدی با مادام راتینیول از عشق و عاشقی حرف می‌زند. خانم پونتلیه خوشحال بود که با او چنین رفتاری نمی‌کند. چون هم آزاردهنده بود و هم ناشایست.

خانم پونتلیه وسایل طراحی‌اش را با خود آورده بود و گاهی ناشیانه طرحی می‌زد. با این کار احساس رضایتی به او دست می‌داد که با هیچ مشغولیت دیگری به دست نمی‌آمد.

همیشه دلش می‌خواست خودش را با کشیدن طرحی از مادام راتینیول محک بزند. در آن لحظه بانو بیش از هروقت دیگری به سوژه‌ای وسوسه‌کننده برای طراحی بدل شده بود: پراحساس مثل مادر مقدس آنجا نشسته بود، در انوار پریده‌رنگ روز، که باعث می‌شد رنگ تابناک او بیشتر جلوه کند.

رابرت در اتاق نزدیک آمد و در یک قدمیِ خانم پونتلیه بر زمین نشست تا کارکردن او را تماشا کند. قلم‌موها را با یک‌جور بی‌قیدی و رهایی در دست گرفته بود، مثل کسی که استعدادی ذاتی در این کار دارد نه آن که در کار با آنها تبحر پیدا کرده است. رابرت با دقت کارکردن او را تماشا می‌کرد و گاهی هم، خطاب به مادام راتینیول، به فرانسوی عباراتی تحسین‌آمیز به زبان می‌آورد.

«هی بدک نیست! می‌داند چه کار می‌کند، مگر نه؟»

حین تماشا رابرت، که حواسش آنجاد بود و نبود، یک بار سرش را به آرامی به خانم پونتلیه تکیه داد و او هم آرام پسش زد. یک بار دیگر هم این رفتار توهین‌آمیز را تکرار کرد. باور نمی‌کرد این رفتار از جانب او حساب شده باشد، اما دلیلی هم برای پذیرفتنش نداشت. اعتراضی نکرد، فقط باز هم به آرامی، کمی محکم‌تر از بار قبل، او را پس زد.

رابرت عذرخواهی نکرد. تصویر کامل‌شده هیچ شباهتی به مادام راتینیول نداشت. مادام راتینیول وقتی دید که شباهتی به خودش ندارد پکر شد. اما برای خودش اثر زیبایی شده بود و از بسیاری جهات رضایت‌بخش بود.

خانم پونتلیه از قرار معلوم چنین نظری نداشت. بعد از وارسی منتقدانۀ طراحی، با قلم‌مو خطی روی کل کار کشید و کاغذ را بین دستانش مچاله کرد.

پسربچه‌ها افتان و خیزان از پله‌ها بالا آمدند و لَله‌سیاهشان با فاصله‌ای معین دنبالشان می‌آمد، طوری که آنها در دیدرسش باشند. خانم پونتلیه از آنها خواست رنگ‌ها و وسایلش را تا خانه برایش ببرند. سعیش را کرد تا با حرف زدن و بگو بخند مجابشان کند، اما آنها فکر و ذکرشان پی کار خودشان بود. به هوای محتویات جعبۀ آب‌نبات آمده بودند. بدون حرف و شکایتی چیزهایی را که او برایشان انتخاب کرده بود پذیرفتند، هرکدامشان دست‌های تپل کاسه‌کرده‌شان را به امید چیزی که قرار بود پرشان کند جلوی او نگه داشته بودند و بعد هم رفتند.

خورشید در غرب پایین رفته بود و نرمه نسیمِ کم زوری پر از بوی اغواگر دریا از جانب جنوب می‌وزید؛ بچه‌ها با لباس‌های پف‌دارِ تازه‌شان زیر درخت‌های بلوط جمع می‌شدند تا بازی کنند. صدایشان بلند و رسا بود.

مادام راتینیول بساط خیاطی‌اش را جمع کرد، انگشتانه و قیچی و نخ را تمیز و مرتب لای طاقه گذاشت و محکم سنجاق زد. از ضعف شکایت داشت. خانم پونتلیه دوید و آب معطر و بادبزنی آورد. صورت خانم راتینیول را با آب معطر شست و رابرت هم با تمام توان او را باد می‌زد.

اثر ناخوشی خیلی زود از بین رفت و خانم پونتلیه اندیشید نکند همه اینها تلقین باشد، چون دوستش هنوز رنگی به رخسار داشت.

ایستاد و راه رفتن آن زن زیبا را، با شکوه و ظرافتی که گفته می‌شد گاهی در ملکه‌ها بروز می‌کند، در امتداد راهروهای طولانی تماشا کرد. بچه‌هایش به دیدنش شتافتند. دوتاشان به دامن سفید او آویزان شدند، سومی را از دست پرستار گرفت و با قربان صدقه در حلقۀ بازوان پرعشق و مهربانش نگه داشت، با اینکه همه خوب می‌دانستند که دکتر او را از بلند کردن حتی یک سنجاق هم منع کرده بود!

رابرت از خانم پونتلیه پرسید: «می‌روید آب تنی کنید؟» بیش از آنکه سؤالی باشد، یک جوری یادآوری بود.

بالحنی مردد پاسخ داد: «اوه، نه. خسته‌ام، گمان نکنم.»

نگاهش را از صورت او گرفت و به خلیج دوخت که طنین آوای آرامش مثل تمنایی عاشقانه و آمرانه به او می‌رسید.

اصرار کرد: «آه، بیایید! نباید آب‌تنی‌تان را از دست بدهید. بیایید. دریا الآن دلچسب است و صدمه‌‌ای بهتان نمی‌زند. بیایید.»

رابرت دست دراز کرد و کلاه بزرگ و زبر حصیری او را که بیرونِ در از میخی آویزان بود برداشت و روی سر ادنا گذاشت. از پله‌ها پایین رفتند و باهم به سمت ساحل حرکت کردند. خورشید در غرب پایین رفته بود. نسیم ملایم و مطبوع بود.

 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب بیداری انتشارات نشر بیدگل
  • تاریخ: شنبه 2 مهر 1401 - 01:08
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1793

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 263
  • بازدید دیروز: 4142
  • بازدید کل: 23006791