Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

بیداری - قسمت دوم

بیداری - قسمت دوم

نویسنده: کِیت شوپَن
ترجمۀ: فرزانه دوستی

3

ساعت یازده شب بود که آقای پونتلیه از هتل کلانیز برگشت. کِیفش کوک بود، سرخوش بود و به پرچانگی افتاده بود. با ورودش، همسرش را که در تخت به خواب عمیقی رفته بود بیدار کرد. حین کَندنِ لباس‌هایش با همسرش حرف می‌زد و از خرده خبرها و شایعاتی برایش گفت که در طول روز جمع‌آوری کرده بود. از جیب شلوارش یک مشت اسکناس مچاله و کلی سکۀ نقره درآورد و همه را دَرهم، با کلیدها و چاقو و دستمال و هرچیز دیگری که توی جیبش پیدا می‌شد، تلنبار کرد روی میز تحریر. خواب بر زن غلبه کرده بود و در جوابش تنها چند کلمۀ نامفهوم گفت.

فکر کرد چه دلسردکننده که زنش، که تنها علت زندگی اوست، علاقۀ چندانی به چیزهایی که مربوط به اوست نشان نمی‌دهد و برای حرف‌هایش پشیزی ارزش قائل نیست.

آقای پونتلیه آب‌نبات و بادام‌زمینی را پاک فراموش کرده بود. با این همه او عاشق پسرهایش بود و به اتاق مجاور، که آنجا خوابیده بودند، رفت تا نگاهی به آنها بیندازد و مطمئن شود که آسوده خوابیده‌اند. این سرکشی نتیجۀ چندان رضایت‌بخشی در پی نداشت. پسربچه‌ها را در تختخوابشان چرخاند و کمی جابه‌جا کرد. یکی‌شان شروع کرد به لگدپراندن و حرف‌زدن از سبدی پر از خرچنگ.

آقای پونتلیه برگشت پیش زنش تا باخبرش کند که رائول تبش بالاست و به مراقبت نیاز دارد. بعد سیگار برگی روشن کرد، نزدیک درِ باز نشست و کشیدش.

خانم پونتلیه کاملاً مطمئن بود که رائول تب ندارد. گفت وقتی به تختش می‌رفته کاملاً سلامت بوده و در طول روز هم هیچ کسالتی نداشته است. آقای پونتلیه خیلی خوب علائمِ تب را می‌شناخت و محال بود اشتباه کند. به زن اطمینان داد که همین الآن بچه دارد در اتاقِ کناری تلف می‌شود.

زنش را باب بی‌توجهی و غافل‌شدن مدامش از بچه‌ها سرزنش کرد. اگر مراقبت از بچه‌ها وظیفۀ مادر نیست، پس وظیفۀ کی است؟ خودِ او که شدیداً درگیر اموراتِ دلالی‌اش بود و نمی‌توانست هم‌زمان دو جا باشد. نمی‌توانست هم خرج خانواده‌اش را از کوچه خیابان دربیاورد هم خانه بماند و مواظبشان باشد که مبادا آسیبی ببینند. یکریز حرف می‌زد و پاپی‌اش می‌شد.

خانم پونتلیه از تخت بیرون پرید و به اتاق کناری رفت، اما زود برگشت و لبِ تخت نشست و سرش را به بالش تکیه داد. چیزی نمی‌گفت و به هیچ‌کدام از سؤال‌های شوهرش جوابی نداد. وقتی سیگار آقای پونتلیه تمام شد، به تختخواب رفت و در عرض نیم دقیقه خوابش برد.

خانم پونتلیه اما دیگر کاملاً بیدار شده بود. کمی گریه کرد و چشم‌هایش را با آستین پیراهن راحتی‌اش خشک کرد. شمع روشنی را که شوهرش به حال خود رها کرده بود، خاموش کرد. پاهای برهنه‌اش را در یک جفت پاپوش پای تخت با آستر ساتن سُراند و به ایوان رفت، آنجا روی صندلی جنبان حصیری نشست و آرام آرام تکانش داد.

پاسی از نیمه شب گذشته بود. کلبه‌ها همه تاریک بودند. تنها کورسوی نوری از ایوانِ عمارت به بیرون می‌تابید. هیچ صدایی نمی‌آمد، مگر هوهوی جغدی پیر بر نوک بلوط سیاه و آوای جاودانۀ دریا، که در آن هنگامِ دلنواز هنوز کاملاً بلند نشده بود و به لالایی محزون می‌مانست که در دل شب می‌شکست.

اشک چنان با شتاب از چشمان خانم پونتلیه جاری شد که آستین خیس پیراهن راحتی‌اش دیگر از پس خشک کردنش برنمی‌آمد. با یک دست پشتی صندلی‌اش را گرفته بود و آستین گشاد دستِ دیگرش که بالا برده بودش تا شانه‌اش پایین سریده بود. کمی چرخید و صورتِ مرطوب و گرگرفته‌اش را در خمِ بازو فرو برد و همان‌طور گریه کرد، دیگر به خشک کردن صورت و چشم‌ها و بازوانش توجهی نداشت. دلیل گریه‌اش را نمی‌توانست توضیح بدهد. چنین اتفاقاتی در زندگی زناشویی‌اش بی‌سابقه نبود. اما قبل از آن هرگز پیش نیامده بود که این دست اتفاقات بر مهربانی وافر و از خود گذشتگی‌های همیشگی شوهرش، که همیشه سربسته و زیرپوستی بودند، بچربند.

فشاری وصف ناشدنی، که گویی از اعماق ناشناختۀ خودآگاهش برمی‌آمد، وجودش را از دردی مبهم آکند. به سایه‌ای می‌مانست، به مِهی که از میان تابستانِ جانش می‌گذشت. عجیب بود و نا آشنا. ننشسته بود آنجا که در دل شوهرش را سرزنش کند یا بر تقدیر خودش زار بگرید که او را به این راه و سرنوشت کشانده. فقط دلش می‌خواست سیرِ دلش برای خودش گریه کند. پشه‌ها بالای سرش جشن گرفته بودند، بازوان پُرو فربهَش را نیش می‌زدند و پاهای برهنه‌اش را می‌گزیدند.

تخم‌جن‌های نیش‌دار وزوزو. موفق شدند او را از آن حال خراب دربیاورند، وگرنه احتمالاً نیمۀ دیگرِ شب را هم آنجا در تاریکی سر می‌کرد.

صبح بعد آقای پونتلیه به موقع بیدار شد تا سوار چهارچرخه‌ای شود که قرار بود او را به کشتی بخار در بارانداز برساند. برای کسب و کار به شهر برمی‌گشت و تا شنبۀ بعد در جزیره پیدایش نبود. دل و دماغش را که شب قبل از دست داده بود به دست آورده و مشتاقِ رفتن بود، چشم انتظارِ هفته‌ای پرجنب و جوش در خیابان کَروندله.

آقای پونتلیه نیمی از پولی را که شب قبل در هتل کلاینز بُرده بود به زنش داد. او هم مثل بیشتر زن‌ها پول دوست بود و با رضایتمندی آن را پذیرفت.

همان‌طور که اسکناس‌ها را دانه دانه می‌شمرد و صافشان می‌کرد، با هیجان گفت: «با این می‌شود یک هدیۀ عروسی خوشگل برای خواهر جَنِت گرفت!»

خندید و همان‌طور که می‌بوسیدش و خداحافظی می‌کرد، گفت: «اوه! برای خواهرت جنت بیشتر از اینها خرج می‌کنیم، عزیزم.»

پسرها دوروبرش جست و خیز می‌کردند، به پاهایش چسبیده بودند و از او می‌خواستند که کلی چیز برایشان بیاورد. آقای پونتلیه محبوب القلوب بود و خانم‌ها و آقایان و بچه‌ها و حتی پرستارها همیشه برای خداحافظی با او پیدایشان می‌شد. وقتی آقای پونتلیه، سوار بر چهارچرخۀ قدیمی، در جادۀ شنی از نظرها ناپدید می‌شد، همسرش لبخندزنان ایستاده بود و دست تکان می‌داد و پسرها همچنان فریاد می‌زدند.

چند روز بعد، جعبه‌ای از نیواورلئانز به دست خانم پونتلیه رسید. از طرف شوهرش بود، پر از شیرینی‌جات و خوراکی‌های لذیذ و بابِ دندان – بهترین میوه‌ها، کلوچه‌ها، یکی دو بطری شربت‌های گوارا و یک عالم آب‌نبات.

خانم پونتلیه غالباً محتویات این جعبه‌ها را بذل و بخشش می‌کرد. معمولاً هروقت دور از خانه بود، از این‌جور چیزها به دستش می‌رسید. میوه‌ها و کلوچه‌ها را می‌آوردند به اتاق غذاخوری و آب‌نبات‌ها را دور می‌گرداندند. خانم‌ها با انگشت‌های خبره و ظریفشان کم و بیش با ولع از بینشان انتخاب می‌کردند و همگی متفق‌القول بودند که آقای پونتلیه بهترین شوهر دنیاست. خانم پونتلیه چاره‌ای نداشت که بپذیرد او هم شوهر بهتری سراغ ندارد.

 

4

آقای پونتلیه به هیچ ضرب و زوری نمی‌توانست برای خودش یا دیگران توضیح بدهد که کجایِ رفتار همسرش در قبالِ بچه‌ها سهل‌انگارانه است. اما او، بی‌آنکه شواهدی دال بر این کوتاهی پیدا کند، حسش کرده بود. هیچ وقت هم نشده بود که این حس را به زبان بیاورد و متعاقبش دچار حسِ ندامت نشود و درصدد جبران برنیاید.

اگر یکی از پسران کوچک پونتلیه موقع بازی کله‌معلق می‌شد، امکان نداشت که گریه‌کنان به دامن مادرش پناه ببرد و دلداری او را بجوید. احتمالاً بلند می‌شد، اشک را از چشم‌ها و شن را از دهانش پاک می‌کرد و به بازی ادامه می‌داد. دو طفل بیشتر نبودند، دنبال هم می‌کردند و باهم لج می‌افتادند و با دو مشت گره کرده و صدای بلند دعواهای بچگانه به راه می‌انداختند و معمولاً هم از بقیۀ بچه‌ننه‌ها خوب زهرچشم می‌گرفتند. لَله‌سیاه بیشتر اسباب زحمتشان بود و تنها کاری که از او برمی‌آمد بستن دکمۀ کمربند و شلوار و شانه زدن و فرقِ سر واکردن بود. انگار قانونی نانوشته در میان آن جماعت وجود داشت که موها باید همیشه آب و شانه کرده و فرق واکرده باشد.

خلاصه، خانم پونتلیه از آن‌ها نبود که مادری کند. از قضا گراندیل در آن تابستان پر بود از زن‌هایی که مادری‌کردن را خوب بلد بودند. تشخیص این مادرها آسان بود، هروقت گزندی واقعی یا خیالی جوجه‌های دلبندشان را تهدید می‌کرد، با بال‌های محافظِ ازهم گشوده به هر طرف پَر می‌زدند، زن‌هایی که بچه‌هایشان را عزیز می‌داشتند و شوهرانشان را می‌پرستیدند و این را موهبتی مقدس می‌دانستند که فردیتِ خود را فدای ایشان کنند و به فرشته‌های پرستار آنها بدل شوند.

اغلبشان در نقششان خوشایند و دلچسب بودند. اما در آن میان زنی بود که جمیعِ صفات دلربایی و افسونگری زنانه در او تجسم یافته بود. شوهری که عاشق چنین زنی نباشد مردی است حیوان‌صفت و سزاوارِ مرگ با شکنجۀ تدریجی. نامش آدل راتینیول بود. هیچ واژه‌ای از پس وصف او برنمی‌آمد، جز واژه‌های باستانی که در افسانه‌های قدیم در وصف سیمای شیرزنانِ روزگاران گذشته و همین‌طور تصویر کردن سیمین بانوی رؤیاهای ما به کار می‌رفتند. در فریبندگی عاری از هر مکر و تدلیسی بود. زیبایی‌اش، پدیدار و شعله‌ور، پیش چشم بود، با گیسوان طلایی بافته که هیچ شانه و سنجاقی از پس مهارشان برنمی‌آمد. با چشمان آبی که در مَثَل به یاقوتِ کبود می‌مانست و دو لبِ برجسته که از سرخی نگاهی را به هوسِ گیلاس یا میوه‌های سرخ رنگ دیگر می‌انداخت. کمی چاق شده بود، ولی این ذره‌ای از افسونِ خرامش و افسون حالات و اطوار او نمی‌کاست. به فکر هیچ‌کس خطور هم نمی‌کرد که گردنِ به این سپیدی نباید این قدر فربه باشد یا که بازوان زیبایش بایستی لاغرتر می‌بود. هیچ دستی به قشنگی دست‌های او نبود و تماشا کردن دست‌هایش وقتی مشغول نخ کردن سوزن یا گذاشتن انگشتانۀ طلا برانگشتِ میانی بلندترش بود، وقتی مشغول دوختن تن‌پوش‌های کوچک بود یا سینه‌بند و پیش‌بند درست می‌کرد، دلچسب می‌نمود.

مادام راتینیول با خانم پونتلیه انس گرفته بود و غالباً بعدازظهرها وسایل دوخت و دوزش را برمی‌داشت و پیش او می‌نشست. بعدازظهرِ روزی که جعبه از نیواورلئانز رسید هم آنجا نشسته بود. صندلی جنبان را اشغال کرده و مشغول دوختن یک جفت زیرپوش فسقلی بود.

 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب بیداری انتشارات نشر بیدگل
  • تاریخ: جمعه 1 مهر 1401 - 01:00
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1750

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1029
  • بازدید دیروز: 2621
  • بازدید کل: 23895081