قاضی گفت: «دیدی؟ فقط داشتی الکلی به نفع اون شمالیها فک میزدی.»
جستر گفت: «من هنوزم معتقدم که شما، به عنوان یه قاضی، در مقابل یه جرم مشخص به دو شکل متفاوت قضاوت میکنین، که اونم بستگی به این داره که مجرم سیاهپوست باشه یا سفیدپوست.»
«خب معلومه. اینها دو چیز کاملاً متفاوتن. سفید سفیده و سیاه هم سیاه. اگه من بتونم جلوشون رو بگیرم، این دو تا دیگه هیچوقت کنار هم قرار نخواهند گرفت.»
قاضی خندید و وقتی جستر دوباره آمد دستش را عقب بکشد آن را گرفت.
«توی همۀ سالهای زندگیم همیشه درگیر مسئلۀ عدالت بودهم. بعد از مرگ بابات فهمیدم که عدالت فقط یه خیاله، یه توهمه. عدالت معیار ثابتی نداره که بشه توی موقعیتهای مشابه به یک شکل به کارش گرفت. بعد از مرگ بابات فهمیدم که یه ارزشهایی هستن که خیلی از عدالت مهمترن.»
هر اشارهای به پدرش و مرگ او توجه جستر را جلب میکرد. «اون چیه که مهمتره بابابزرگ؟»
قاضی گفت: «شور. شور از عدالت مهمتره.»
جستر از فرط خجالت خشکش زده بود. «شور؟ بابای من آدم پرشوری بود؟»
قاضی سؤال را نشنیده گرفت. «جوونهای نسل شما دیگه هیچ شوری ندارن. آرمانهای آبا و اجدادیشون رو بوسیدهن گذاشتن کنار و میراث تبارشون رو انکار میکنن. یه بار که نیویورک بودم یه مرد سیاهی رو دیدم که سر یه میز با یه دختر سفیدپوست نشسته بود و خونم به جوش اومد. خشمم اون لحظه هیچ ربطی به عدالت نداشت. ولی وقتی که دیدم اون دو تا سر یه میز نشستن و دارن میگن و میخندن، خونم... همون روز نیویورک رو ترک کردم و دیگه هم به اون شهر بابِلی برنگشتم؛ تا آخر عمرم هم قرار نیست پام رو بذارم اونجا».
جستر گفت: «اگه من بودم اصلاً برام اهمیتی نداشت. راستش رو بخواین قراره چند وقت دیگه برم نیویورک.»
«چیزی که میخوام بگم همینه. شور نداری.»
این حرف جستر را برآشفته کرد. به خودش لرزید و سرخ شد. «نمیفهمم...»
«این شور بالاخره یه روزی توی دل تو هم میافته و وقتی که بیفته، این افکار خام و نپخته دربارۀ این به اصطلاح عدالت از سرت میافته. میشی یه مرد واقعی و نوۀ من، که بهش میبالم.»
جستر صندلی را نگه داشت و جناب قاضی به عصایش تکیه کرد و از پشت میز بلند شد و لحظهای رو به تابلوی بالای شومینه صاف ایستاد. «یه لحظه صبر کن برۀ من.»
با درماندگی دنبال کلماتی میگشت تا شکاف عظیمی را که در دو ساعت گذشته میانشان ایجاد شده بود پر کند. آخر سر گفت: «میدونی جستر، اون قاطر صورتیه رو که گفتی دارم میبینم. اونجا توی آسمونه، بالای باغ و کلبهست.»
اقرار به این موضوع هم چیزی را عوض نکرد و هردویشان به خوبی این را میدانستند. قاضی آهسته به راه افتاد و جستر کنارش بود تا اگر لازم شد کمکش کند. درونش احساس ترحم با حس پشیمانی درآمیخته بود و جستر از ترحم و پشیمانی هر دو بیزار بود. پدربزرگش که روی کاناپۀ کتابخانه نشست، جستر گفت: «خیلی خوشحالم که الآن موضع من رو میدونین. خوشحالم که بهتون گفتم.» ولی اشکهایی که در چشمهای پدربزرگش حلقه زده بود ته دلش را خالی کرد و مجبور شد اضافه کند: «به هرحال من دوستتون دارم، بابا جون.» ولی همین که پدربزرگش او را در آغوش گرفت، بوی عرق و آن احساسات رقتانگیز حالش را به هم زد و وقتی توانست خودش را از آغوشش رها کند به نحوی حس عجز و ناکامی به او دست داد.
با عجله از اتاق بیرون زد و پلهها را دو تا یکی بالا رفت.
نوری که از پنجرههای رنگی بالای پاگرد میتابید موهای خرماییرنگ جستر را درخشانتر میکرد، اما صورتِ درهمش را رنگ پریدهتر نشان میداد. در اتاقش را بست و خودش را پرت کرد روی تخت.
حقیقت داشت که شوری در دلش نبود. با حرفهای پدربزرگش سراپا شرم شده بود و احساس میکرد پیرمرد میداند که او تا حالا با هیچ زنی نبوده است. پسرهای دیگری را که میشناختشان به روابط عاشقانهشان میبالیدند و حتی به خانۀ زنی به اسم ریبا میرفتند. جستر مسحور آن خانه شده بود؛ از بیرون یکی از آن خانههای چوبی معمولی بود با داربستی در ایوانش و پیچکی رونده. همین معمولی بودن خانه بود که مسحورش میکرد و به وحشتش میانداخت. اطراف خانه پرسه میزد و در دل احساس عجز و ضعف میکرد. یک بار حوالی عصر زنی را دید که از خانه بیرون آمد و به تماشایش ایستاد. زنی معمولی بود با پیراهنی آبی و آنقدر رژلب زده بود که لبهایش به هم میچسبید. میبایست جستر با دیدنش دچار شور و هیجان میشد. اما وقتی که زن نگاهی سرسری به او انداخت، شرمی که از آن عجزِ در نهان احساس میکرد باعث شد پا پس بکشد و همانطور مصیبتزده ایستاد تا که زن رویش را از او برگرداند.
آن وقت شش چهارراه را تا خانهشان دوید و خودش را پرت کرد روی تخت، همان تختی که آن لحظه رویش دراز کشیده بود.
نه، هیچ شوری در او نبود، ولی شده بود که عشق بورزد. گاهی به مدت یک روز، گاهی یک هفته، یک ماه، و یک بار هم یک سالِ تمام.
عاشق خانم پافورد شده بود، معلم زبان انگلیسی که جلوی موهایش چتری بود و رژلب نمیزد. رژلب به نظر جستر چیز نفرتانگیزی میآمد و نمیفهمید که چطور یکی میتواند زنی را ببوسد که از این رژلبهای چسبناک زده است. ولی از آنجایی که تقریباً همۀ زنها و دخترها از آن رژها میزدند، گزینههای احتمالی جستر برای عاشق شدن خیلی کم بود.
آن بعدازظهر داغ، خالی و بیشکل، پیش رویش کش میآمد و از آنجایی که بعدازظهرهای یکشنبه طولانیتر و کشدارتر از بعدازظهرهای روزهای دیگر بود، جستر راهی فرودگاه شد و تا موقع شام برنگشت. بعد از شام هنوز هم احساس پوچی و افسردگی میکرد. رفت توی اتاقش و همان کاری را کرد که بعد از ناهار کرده بود و خودش را پرت کرد روی تختش.
درمانده و مستأصل آنجا دراز کشیده بود و عرق میریخت، یکدفعه از جا پرید. از دوردستها صدای پیانو میآمد و آواز، نمیدانست آن قطعه چیست و صدا از کجا میآید. جستر روی آرنجهایش بلند شد، به صدا گوش داد و به تاریکی شب خیره ماند. موسیقی جاز ملایمی بود، هوسانگیز و محزون. صدا از کوچۀ پشتی ملک آقای قاضی میآمد، جایی که سیاهها زندگی میکردند. همانطور که پسرک گوش میداد غم توی موسیقی جاز اوج گرفت و بیوقفه ادامه یافت.
جستر بلند شد و رفت به طبقۀ پایین. پدربزرگش توی اتاق مطالعه بود و جستر بیآنکه جلب توجه کند بیصدا خزید در دل سیاهی شب. صدا از سومین خانۀ آن کوچه میآمد و وقتی که او پشت هم در زد، صدای موسیقی قطع شد و در باز شد.
اصلاً فکرش را نکرده بود که چه باید بگوید و همانطور هاجوواج در درگاهی ایستاد، فقط میدانست چیزی غافلگیرکننده انتظارش را میکشد. برای اولین بار با آن پسر سیاهپوست چشم آبی رودررو شده بود و همین که با او رودررو شد به خود لرزید. موسیقی هنوز داشت در تمام تنش میتپید و وقتی که مقابل آن چشمهای آبی ایستاد دلش هری ریخت. چشمها در آن صورت سیاه و عبوس سرد و شرارت بار بودند.