Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ساعت بی عقربه - قسمت هشتم

ساعت بی عقربه - قسمت هشتم

نویسنده: کارسون مکالرز
ترجمۀ: حانیه پدرام

جستر، که لحن پرشور پیرمرد گیجش کرده بود، گفت: «نه.»

«توی کشورهای متمدن آتیش جنگ که خوابید و آرامش که به میدون‌های جنگ برگشت چه اتفاقی می‌افته؟ طرف پیروز جنگ به خاطر منافع مشترک اقتصادی به طرف مغلوب اجازه می‌ده نفسی بکشه و کمی به خودش بیاد. پول طرف مغلوب همیشه احیا می‌شه. ارزشش کم می‌شه ولی به هرحال احیا می‌شه. به وضع الآن آلمان و ژاپن یه نگاهی بنداز. دولت فدرال به احیای واحد پول دشمن کمک کرد و اجازه داد که خودشون رو پیدا کنن. از خیلی قدیم‌ها هم این‌طور بوده که پول کشور مغلوب توی چرخۀ اقتصادی باقی می‌مونده. مثلاً لیر ایتالیا رو ببین، دولت فدرال لیر رو مصادره کرده؟ لیر، ین، مارک... همه‌شون دوباره به گردش افتادن.»

قاضی به جلو خم شده و به میز تکیه داده بود و کراواتش افتاده بود توی ظرف بستنی آب شده‌اش، ولی خودش متوجهش نبود.

«ولی بعد از جنگ داخلی چی شد؟ دولت فدرال ایالات متحده برده‌ها رو که از ارکان اصلی صنعت پنبۀ جنوب بودن آزاد کرد و در نتیجه ذخایر ملی هم به باد رفت. بله، برباد رفته واقعی‌ترین داستانیه که در این مورد نوشته شده. یادت می‌آد توی سینما چطوری اشک می‌ریختیم؟»

جستر گفت: «من گریه نکردم.»

قاضی گفت: «معلومه که گریه کردی. کاش من اون کتاب رو نوشته بودم.»

جستر پاسخی نداد.

«برگردیم سر بحثمون. فقط اقتصاد ملی نبود که عامدانه نابود شد، دولت فدرال همۀ ارزهای ایالات مؤتلفۀ جنوبی رو بی‌اعتبار کرد. حتی یک سنت از ثروت اون ایالات هم احیا نشد. شنیده‌م که از اسکناس‌های ایالات مؤتلفه برای روشن کردن آتیش استفاده می‌کردن.»

«اینجا توی اتاق زیر شیرونی یه صندوق بود پر از اسکناس‌های ایالات مؤتلفه. چی شدن پس؟»

«برای چی؟ مگه بی‌ارزش نشده‌ن؟»

قاضی جواب نداد؛ به جایش از جیب جلیقه‌اش یکی از آن اسکناس‌های هزاردلاری ایالات مؤتلفه را بیرون کشید. جستر با همان کنجکاوی دوران کودکی‌اش، موقع بازی در اتاق شیروانی، براندازش کرد. اسکناس کاملاً واقعی، سبزِ سبز به نظر اصل بود. اما آن شگفت‌زدگی چند لحظه‌ای بیشتر دوام نیاورد و بعد فروکش کرد. جستر اسکناس را به پدربزرگش پس داد.

«اگه واقعی بود پول زیادی می‌شد.»

«شاید یه روزی همون‌طوری که می‌گی "واقعی" بشه. اگه قدرت و توان و بینشم یاری کنه، حتماً که می‌شه.»

جستر با نگاهی سرد و قاطع با تردید به پدربزرگش نگاه کرد. بعد گفت: «این پوله تقریباً صد ساله‌ست.»

«به اون میلیاردها دلاری فکر کن که دولت فدرال توی او صد سال به باد داده. به پول‌هایی که خرج جنگ شد و به مصارف عمومی فکر کن. به واحد پول جاهای دیگه که اعتبارشون رو به دست آوردن و دوباره وارد چرخۀ اقتصادی شدن. مارک، لیر، ین... همۀ اون پول‌های خارجی. با همۀ اینها با جنوبی‌ها که از گوشت و خون خودشون بودن باید مثل برادرشون رفتار می‌کردن. باید واحد پولشون رو حفظ می‌کردن و نمی‌ذاشتن ارزشش رو از دست بده. متوجهی برۀ من؟»

«ولی این‌طوری نشد و الآنم دیگه خیلی دیره.»

این گفت‌وگو جستر را کلافه کرد و دلش می‌خواست از سر میز بلند شود و برود. اما پدربزرگش با اشاره‌ای مانعش شد.

قاضی با لحن اسقف‌وار گفت: «یه دقیقه صبر کن. هیچ‌وقت برای جبران اشتباه دیر نیست. من هم واسطه‌ای می‌شم برای اینکه دولت فدرال این اشتباه تاریخی و عظیم رو جبران کنه. اگه توی انتخابات بعدی برنده بشم، لایحه‌ای رو به مجلس نمایندگان می‌برم که پول ایالات مؤتلفه رو احیا کنه و با وضع معیشت و گرونی امروز هم سازگار باشه. این لایحه برای جنوب همون کاری رو می‌کنه که روزولت می‌خواست با برنامۀ نیودیلش انجام بده. انقلابی توی اقتصاد ایالت‌های جنوب به پا می‌کنه. و تو جستر، می‌شی یه مرد جوون ثروتمند، ده میلیون دلار پول توی اون گاو صندوق هست. نظرت در مورد این چیه؟»

«اون همه پول ایالات مؤتلفه چطوری جمع شده؟»

«خاندان ما همیشه آینده‌نگر بودن، این رو یادت نره جستر. مادربزرگ من، یعنی مادربزرگ پدربزرگ تو، زن بی‌نظیر و آینده‌نگری بود. جنگ داخلی که تموم شد، گاهی تخم‌مرغ یا محصولات دیگه‌ش رو با پول ایالات مؤتلفه معاوضه می‌کرد. یادمه یه بار می‌گفت که یه مرغ تخم‌گذار رو با سه میلیون دلار تاخت زده. اون روزها همه گرسنه بودن و ایمانشون رو از دست داده بودن. همه به جز مادربزرگِ پدربزرگ تو. هیچ وقت اون حرفش یادم نمی‌ره که می‌گفت: "اوضاع مثل قبل می‌شه، باید بشه".»

جستر گفت: «ولی هیچ وقت نشد.»

«فعلاً... ولی منتظر باش و ببین. این برای اقتصاد جنوب یه نیودیل دیگه‌ست و کل کشور ازش منفعت می‌برن. حتی دولت فدرال هم ازش سود می‌بره.»

جستر پرسید: «چطوری؟»

قاضی با آرامش گفت: «چیزی که به سود یکی باشه، به سود همه‌ست. فهمیدنش اصلاً سخت نیست؛ اگه من چند میلیونی تو دست و بالم داشته باشم، سرمایه‌گذاری می‌کنم و یه عالمه آدم استخدام می‌کنم و به کسب‌وکار محلی رونق می‌دم. تازه من فقط یکی از اونهایی هستم که پولم بهم برمی‌گرده.»

جستر گفت: «یه چیزی هم هست، تقریباً صد سالی گذشته. چطوری می‌شه رد اون پول‌ها رو گرفت؟»

قاضی با لحن پیروزمندانه گفت: «این آخرین چیزیه که لازمه نگرانش باشیم. وقتی خزانه‌داری اعلام کنه که پول ایالات مؤتلفه دوباره ارزشش رو به دست آورده، پول‌ها هم پیداشون می‌شه. اسکناس‌های ایالات مؤتلفه از توی اتاق‌های زیر شیروونی و انبارهای کاهِ کل جنوب می‌آن بیرون. از کل کشور، حتی از کانادا.»

«خب فایده‌ش برای ما چیه که اون پول‌ها توی کانادا پیدا بشن؟»

قاضی با متانت گفت: «یه بازی زبانیه. با بازی زبانی یه مثال زدم.» با امیدواری به نوه‌اش نگاه کرد. «حالا در کل نظرت دربارۀ تصویب این قانون چیه؟»

جستر نگاهش را از پدربزرگش دزدید و جوابی نداد. جناب قاضی هم که منتظر تأیید او بود به اصرارش ادامه داد. «نظرت چیه برۀ من؟ این رؤیای یه سیاستمدار بزرگه.» با لحنی راسخ‌تر اضافه کرد: «مجلۀ ژورنال بارها از من به عنوان "سیاستمدار بزرگ" نام برده. روزنامۀ کوریرِ هم همیشه با عنوان "شهروند برجستۀ مایلن" از من یاد کرده. یه بار هم نوشته بودن که من "یکی از ستاره‌های جاویدان سپهر پرشکوه سیاستمداران جنوب" هستم. تو قبول نداری که من یه سیاستمدار بزرگم؟»

آن سؤال صرفاً درخواستی برای اطمینان خاطر نبود، بلکه تلاشی مذبوحانه بود برای برانگیختن احساسات. جستر نتوانست جوابی بدهد. برای اولین بار شک کرده بود که نکند پدربزرگش بعد از آن سکته قوۀ استدلالش را از دست داده باشد. احساسش میان ترحم و آنچه غریزه حکم می‌کند در نوسان بود، غریزه‌ای که ضعیف را از قوی جدا می‌کرد.

رگ‌های قاضی، برآمده در اثر پیری و هیجان، بر شقیقه‌هایش پدیدار شدند و صورتش سرخ شده بود. در تمام زندگی‌اش تنها دو بار درد طرد شدن را چشیده بود: یک بار وقتی که در انتخابات کنگره شکست خورد و بار دیگرش وقتی بود که داستانی طولانی نوشت و برای مجلۀ سَتردی ایونینگ پُست فرستاد و داستانش با نامۀ آمادۀ از پیش‌نوشته‌ای پس فرستاده شد. قاضی باورش نشد که داستانش را پس فرستاده‌اند. دوباره خواندش و به نظرش بهتر از همۀ داستان‌های دیگری آمد که در آن مجله چاپ می‌شد. بعد ظنش برد که شاید داستانش را درست و حسابی نخوانده‌اند و صفحات نسخۀ دست‌نویسش را به ترتیب به هم چسباند و دوباره فرستادش و وقتی بازهم پسش فرستادند دیگر هیچ‌وقت مجلۀ پست را نخواند و هیچ‌وقت داستان دیگری ننوشت. حالا هم باورش نمی‌شد که این فاصله‌ای که بین او و نوه‌اش افتاده واقعیت داشته باشد.

«یادته، وقتی یه بچۀ کوچولو بودی، چطوری بهم می‌گفتی بابا جون؟»

این یادآوری جستر را اصلاً متأثر نکرد و اشک‌هایی که در چشم‌های پدربزرگش حلقه زده بود به همش ریخت. «همه چی یادمه.» از جایش بلند و پشت صندلی قاضی ایستاد، اما پدربزرگش نه بلند می‌شد نه اجازه می‌داد که او برود. دست جستر را گرفت و به گونه‌اش چسباند. جستر با لحنی معذب راست ایستاده بود و دستش به آن نوازش‌ها پاسخی نمی‌داد.

«هیچ‌وقت فکرش رو نمی‌کردم نوۀ خودم این‌طوری باهام حرف بزنه. تو گفتی نمی‌فهمی که چرا نژادهای مختلف نباید باهم قاتی باشن. به نتایج منطقیش فکر کن. ممکنه منجر به ازدواج بین نژادی شن. خوشت می‌آد این‌طوری بشه؟ اگه یه خواهر داشتی اجازه می‌دادی با یه نره خر سیاه ازدواج کنه؟»

«من به همچین چیزی فکر نمی‌کنم. به برابری نژادی فکر می‌کنم.»

«ولی اگه این چیزی که اسمش رو گذاشتی "برابری نژادی" به ازدواج بین نژادی منجر بشه، که منطقاً کار به همون‌جا هم می‌کشه، تو خودت با یه زن سیاه ازدواج می‌کنی؟ راستش رو بگو.»

جستر بی‌اختیار یاد وریلی افتاد و باقی آشپزها و زنان رخت‌شویی که در خانه کار می‌کردند و همین‌طور یاد عمه جِمیما که عکسش روی تبلیغات پنکیک بود. رنگش پرید وکک‌ومک‌هایش تیره‌تر شدند. تصویر توی ذهنش به قدری وحشتناک بود که نتوانست بلافاصله جواب بدهد.

 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ساعت بی عقربه نشر بیدگل
  • تاریخ: جمعه 18 شهریور 1401 - 02:26
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2255

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2501
  • بازدید دیروز: 4121
  • بازدید کل: 23004887