Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ساعت بی عقربه - قسمت هفتم

ساعت بی عقربه - قسمت هفتم

نویسنده: کارسون مکالرز
ترجمۀ: حانیه پدرام

این عرض‌اندام دعوتی آشکار به مبارزه بود، مثل اسلحۀ پُری که آن سوی میز را نشانه رفته باشد. اما قاضی نمی‌توانست قبولش کند؛ گلویش خشک و دردناک شده بود و به سختی آب دهانش را قورت داد.

«می‌دونم این براتون تکان‌دهنده‌س بابابزرگ. ولی باید بهتون می‌گفتم، وگرنه شما براتون بدیعی بود که.»

قاضی حرف نوه‌اش را تصحیح کرد: «بدیعی نه، بدیهی. تو با کدوم یکی از افراطی‌های چشم سفید دمخور شدی؟»

«هیچ‌کس. تابستون امسال من خیلی...» کم مانده بود جستر بگوید که خیلی تنها بودم، اما نتوانست به خودش بقبولاند که با صدای بلند به این واقعیت اعتراف کند.

«خب، حرف من درکل اینه که این حرف‌ها دربارۀ اختلاط نژادها و قاطرهای صورتی توی تابلو بدون شک... غیرطبیعیه.»

این حرف برای جستر مثل ضربه‌ای بود که وسط پاهایش خورده باشد و صورتش حسابی سرخ شد. آن درد وادارش کرد که جواب بدهد: «توی کل زندگیم دوستتون داشتم، حتی می‌پرستیدمتون بابابزرگ. پیش خودم فکر می‌کردم عاقل‌ترین و مهربون‌ترین مردِ روی زمین هستین. طوری به حرف‌هاتون گوش می‌دادم که انگار وحی منزل باشن. هرچیزی رو که درباره‌تون چاپ می‌شد نگه می‌داشتم. به محض اینکه یاد گرفتم بخونم یه آلبومی برداشتم و بریدۀ روزنامه‌ها رو اونجا نگه می‌داشتم. همیشه فکر می‌کردم که شما باید... رئیس جمهور بشین.»

جناب قاضی تمامی آن افعال ماضی را نادیده گرفت و با غرور بادی به غبغب انداخت در مقابل نوه‌اش، این بچۀ زیبا و در حال شکفتنِ پسر زیبا و بخت برگشته‌اش، به آیینه‌ای می‌ماند که احساساتش در آن بازتاب می‌یافت. نیروی عشق و خاطره خوش‌قلب و ساده‌دلش کرده بود.

«اون روزی که اون سیاه‌پوست کوبایی داشت توی کنگره سخنرانی می‌کرد خیلی بهتون افتخار کردم. وقتی باقی اعضای کنگره از جاشون بلند شدن و ایستادن شما همون‌طور نشسته به پشتی صندلی‌تون تکیه داده بودین و پاهاتونم گذاشته بودین پشت صندلی جلویی و یه سیگارم روشن کرده بودین. به نظرم می‌اومد که این کارتون واقعاً معرکه‌ست. من واقعاً بهتون افتخار می‌کردم. ولی الآن طور دیگه‌ای می‌بینمش. این کار خیلی گستاخانه و دور از نزاکت بود. هروقت یادش می‌افتم از کارتون خجالت می‌کشم. وقتی یادم می‌آد که قبلاً چطوری می‌پرستیدمتون...»

جستر نتوانست جمله‌اش را تمام کند، آخر رنج و ناراحتی از چهرۀ قاضی پیر می‌بارید. دست افلیجش منقبض شد و انگشتانش رو به داخل تاب برداشتند و سفت و خشک شدند و مفصل آرنجش هم بی‌اختیار خم شد. شوکی که حرف‌های جستر به او وارد کرده بود با نقص جسمانی خودش دست به دست هم دادند و اشک‌ها در پی آن دردهای جسمانی و روحی سرازیر شدند. جناب قاضی بینی‌اش را گرفت و بعد از مدتی سکوت گفت: «دردناک‌تر از نیش مار، داشتن بچه‌ایه که ناشکری می‌کنه.»

جستر خوشش نمی‌آمد که پدربزرگش تا به این حد حساس و زودرنج بود. «ولی بابابزرگ، شما همیشه هرچیزی دلتون خواسته گفتین. من هم همیشه گوش داده‌م و قبولشون کرده‌م. ولی حالا که منم عقاید خودم رو دارم شما نمی‌تونین تحمل کنین و شروع می‌کنین نقل آوردن از انجیل. این کارتون اصلاً عادلانه نیست چون خود به خود طرف مقابل رو مقصر جلوه می‌ده.»

«این از انجیل نبود، از شکسپیر بود.»

«حالا به هرحال من بچۀ شما نیستم، نوه‌تونم و بچۀ بابامم.»

پنکۀ سقفی در آن بعدازظهر دم‌کرده می‌چرخید و آفتاب می‌تابید روی میز ناهارخوری و مرغ تکه‌تکه شده و کرۀ آب‌شدۀ توی ظرف کره. جستر لیوان چای سرد را به گونه‌اش چسباند و قبل از آنکه حرفی بزند به آرامی دستش را روی آن کشید.

«بعضی وقت‌ها با خودم می‌گم شاید هنوز نفهمیدم چرا بابام اون کار رو با خودش کرد.»

مرده‌ها هنوز در آن خانۀ پرزرق و برق ویکتوریایی با آن اسباب و اثاث دست و پاگیرش زنده بودند. اتاق آرایش همسر قاضی دست نخورده مانده بود، درست مثل همان روزهایی که زنده بود زیورآلات نقره‌اش هنوز توی کشوها بود و لباس‌هایش هم توی کمد؛ جز موقع گردگیری گاه و بیگاه، کسی به آنها دست نمی‌زد. جستر با عکس‌های پدرش بزرگ شده بود و در کتابخانه مدرک قاب‌شدۀ پدرش را نصب کرده بودند، مدرک پذیرش در کانون وکلا. با اینکه در چهارگوشۀ خانه یادگاری‌هایی از حیات مردگان به چشم می‌خورد، هیچ‌گاه دربارۀ جزئیات مرگ، حتی به اشاره، حرفی زده نمی‌شد.

قاضی پیر با دلهره پرسید: «منظورت چیه؟»

جستر گفت: «هیچی. فقط می‌گم طبیعیه که با توجه به نوع مرگ بابام بخوام درباره‌ش بیشتر بدونم.»

قاضی زنگ غذا را به صدا درآورد و انگار صدایش تنش توی اتاق را بیشتر کرد. «وریلی، یه بطری از اون شراب آقطی که آقای مالون برای تولدم آورده بود بردار بیار.»

وریلی پرسید: «همین الآن، امروز، آقا؟» آخر شراب را معمولاً در روز شکرگزاری و کریسمس همراه غذا سرو می‌کردند.

وریلی گیلاس‌ها را از توی بوفه درآورد و گردوخاک رویشان را با پیش‌بند پاک کرد. وقتی دید غذاهایشان دست نخورده، با خودش گفت نکند توی سیب‌زمینی‌های شیرین یا سس تار مویی یا مگسی افتاده باشد. «غذا مشکلی داشت؟»

«نه، خیلی خوشمزه بود. فکر کنم رودل کرده‌م.»

واقعاً وقتی جستر بحث اختلاط نژادها را پیش کشید، قاضی دل‌پیچه گرفت و اشتهایش به کل کور شد. درِ شرابِ بی‌موقع را باز کرد و گیلاس‌ها را از شراب پر کرد و بعد با چنان وقاری مشروبش را نوشید که انگار داشت در مراسم عزا می‌نوشید؛ چرا که خللی که در درک و فهم آدم‌ها ایجاد می‌شود، در حس همدردی‌شان، در واقع صورتی از مرگ است. قاضی رنجیده‌خاطر و اندوهیگن بود. ضمن اینکه اگر عامل درد و رنج یکی از عزیزانت باشد، تنها هم اوست که می‌تواند تسلایت دهد.

قاضی دست راستش را روی میز به آرامی به طرف نوه‌اش دراز کرد، کف دستش رو به بالا بود و لحظه‌ای بعد جستر دستش را توی دست پدربزرگش گذاشت. ولی این هم جناب قاضی را راضی نکرد. کلمات بودند که خاطرش را آزرده بودند، پس فقط کلمات می‌توانستند تسکینش دهند. با درماندگی دست جستر را فشرد.

«دیگه این بابابزرگ پیرت رو دوست نداری؟»

جستر دستش را پس کشید و چند جرعه‌ای از شرابش نوشید. «معلومه که دوستتون دارم بابابزرگ، ولی...»

قاضی منتظر ادامۀ جمله بود، اما جستر جمله‌اش را تمام نکرد و آن حس انتظار در فضای پرتنش اتاق بی‌جواب ماند و دست قاضی همان‌طور درازشده به طرف نوه‌اش مانده بود و انگشت‌هایش لرزشی خفیف داشت.

«پسرم، تا حالا به این فکر کردی که من دیگه آدم ثروتمندی نیستم؟ من چیزهای زیادی رو از دست داده‌م و پدران و نیاکان ما هم چیزها از کف دادن. جستر، من نگران تحصیلات و آیندۀ تو هستم.»

«نگران نباشین. خودم از پسش برمی‌آم.»

«احتمالاً شنیدی که می‌گن تو زندگی باید قدر چیزهای گرانبها رو که رایگان در اختیارمون قرار می‌گیرن دونست. اینم مثل هر کلی‌گویی دیگه‌ای هم درسته هم غلط. ولی در این مورد شکی نیست: تو می‌تونی توی این مملکت به بهترین شکل تحصیل کنی، اون هم کاملاً مفت و مجانی. مثلاً تحصیل توی آکادمی وست‌پوینت رایگانه و من می‌تونم برات یه وقت ملاقاتی بگیرم.»

«ولی آخه من نمی‌خوام افسر ارتش بشم.»

«پس می‌خوای چی کاره بشی؟»

جستر سردرگم و مردد بود. «خودم هم دقیق نمی‌دونم. به موسیقی و خلبانی علاقه دارم.»

«خب پس برو وست‌پوینت و وارد نیروی هوایی شو. یه مو هم از این دولت فدرال بکنی غنیمته. خدا می‌دونه که این دولت فدرال چه ضربه‌هایی که به جنوب نزده.»

«تا سال دیگه که از دبیرستان فارغ‌التحصیل می‌شم فرصت هست که دربارۀ آینده‌م تصمیم بگیرم.»

«پسرم، چیزی که سعی دارم بهت بگم اینه که اوضاع مالی من دیگه مثل قبل نیست. ولی اگه نقشه‌هام بگیره، تو یه روزی مرد ثروتمندی می‌شی.» قاضی هرازگاهی سربسته به این تمول مالی در آینده اشاره‌ای می‌کرد. جستر تا به آن روز توجهی به این ایما و اشاره‌ها نکرده بود، ولی این بار پرسید:

«کدوم نقشه‌ها بابابزرگ؟»

«پسرم نمی‌دونم اون‌قدری بزرگ شدی که بفهمی چه برنامه‌ای دارم یا نه.» قاضی گلویش را صاف کرد.«تو خیلی جوونی و این رؤیا خیلی بزرگ.»

«چی هست حالا؟»

«یه طرحیه برای جبران ضررهای وارد شده به جنوب و سر پا کردن دوباره‌ش.»

«چطوری؟»

«این رؤیای یه سیاستمداره، یه پروژۀ بی‌ارزش سیاسی نیست. یه طرحیه برای از بین بردن یه بی‌عدالتی بزرگ تاریخی.»

در این حین جستر داشت بستنی می‌خورد، ولی قاضی دست به بستنی‌اش نزده بود و بستنی توی ظرفش داشت آب می‌شد. «ولی من هنوز متوجه منظورتون نمی‌شم قربان.»

«یه کم فکر کن پسرم. موقع جنگ بین کشورهای متمدن چه بلایی سر واحد پول کشوری می‌آد که جنگ رو باخته؟ جنگ جهانی اول و دوم رو یادت بیار. بعد از صلح موقت چی بر سر مارک آلمانی اومد؟ آلمانی‌ها پول‌هاشون رو آتیش زدن؟ چی به سر ژاپنی‌ها اومد؟ ژاپنی‌ها بعد از اینکه جنگ رو باختن با پول‌هاشون آتیش‌بازی راه انداختن؟ این کارها رو کردن پسرم؟»

 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ساعت بی عقربه نشر بیدگل
  • تاریخ: پنجشنبه 17 شهریور 1401 - 01:38
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2233

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1038
  • بازدید دیروز: 2621
  • بازدید کل: 23895090