Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ساعت بی عقربه - قسمت ششم

ساعت بی عقربه - قسمت ششم

نویسنده: کارسون مکالرز
ترجمۀ: حانیه پدرام

جناب قاضی بنا به عادت قدیمی همیشه رأس ساعتی معین ناهار می‌خورد و یکشنبه‌ها ناهار سر ساعت دو سرو می‌شد. آشپز وریلی، کمی قبل از اینکه زنگ غذا را به صدا دربیاورد، کرکره‌های اتاق ناهارخوری را باز کرد که کل صبح در برابر آفتاب تند و تیز بسته بودند. گرما و نور نیمۀ تابستان از پنجره‌ها گذشت و آن سوی پنجره‌ها چمن‌های زرد شده و ردیفی از گل‌های رنگ پریده به چشم می‌خورد. در انتهای چمن‌ها چند درخت نارون بود که در روشنایی پرجلای بعدازظهر تاریک و بی‌حرکت بودند. قبل از همه سگ جستر به دعوت ناهار واکنش نشان داد، آهسته رفت زیر میز و همین‌طور که آن زیر می‌چرخید رومیزی ابریشمی نقش‌دار پشتش را نوازش می‌کرد. بعد جستر پیدایش شد و پشت صندلی پدربزرگش منتظر ایستاد. قاضی پیر که وارد شد، جستر با احتیاط او را روی صندلی‌اش نشاند و بعد سر جای خودش نشست. ناهار طبق روال همیشگی شروع شد و اول از همه سوپ سبزیجات سرو شد. دو نوع نان هم همراه سوپ سرو شد؛ نان بیسکویتی و نان ذرت. قاضی پیر مابین تکه‌های نانی که می‌بلعید یکی دو قلپ دوغ می‌خورد.

جستر نتوانست چند قاشقی بیشتر از آن سوپ داغ بخورد و از چای سردش نوشید و هرازگاهی لیوان خنک را به صورت و پیشانی‌اش می‌چسباند. طبق رسوم خانه، موقع صرف سوپ کسی حرف نزد به جز جناب قاضی که طبق عادت هر یکشنبه‌اش گفت: «وریلی، وریلی، حرف من با تو این است: تو تا به ابد در خانۀ خدا ساکن خواهی بود.» و بعد پشت بندش شوخی یکشنبه‌هایش را هم اضافه کرد: «اگه غذاهات همیشه همین‌قدر خوشمزه باشن.»

وریلی چیزی نگفت، تنها لب‌های کبود چروکیده‌اش را به هم فشرد.

مرغ را سر میز آوردند و جستر بلند شد تا مرغ را برش بزند که قاضی گفت: «مالون یکی از وفادارترین کساییه که همیشه بهم رأی داده و از بهترین حامیان من بوده. جیگرش رو تو بردار پسرم، دست‌کم هفته‌ای یه بار باید جیگر بخوری.»

«باشه بابابزرگ.»

تا آن لحظه مراسم صرف غذا مطابق عادات و رسوم خانه پیش رفته بود. اما بعد اتفاق عجیبی افتاد که این هماهنگی را به هم زد. اختلالی در هارمونی همیشگی، یک‌جور حس عدم درک متقابل را مختل و از هم دورشان کرد. در آن لحظه نه قاضی پیر متوجه شد نه نوه‌اش، ولی در پایانِ آن وعدۀ داغ و طولانی هر دو احساس کردند که چیزی تغییر کرده و رابطه‌شان دیگر مثل قبل نخواهد شد.

قاضی گفت: «امروز توی روزنامۀ آتلانتا کانستیتوشن نوشتن که من یه آدم مرتجعم.»

جستر آهسته گفت: «متأسفم.»

قاضی پیر گفت: «متأسف! ولی این چیزی نیست که بابتش متأسف باشی. من خیلی هم خوشحالم!»

چشم‌های قهوه‌ای جستر با نگاهی طولانی و پرسشگر به او خیره شد.

«این روزها باید کلمۀ "مرتجع" رو در معنای تحت‌اللفظیش در نظر بگیری. مرتجع شهروندیه که وقتی ارزش‌های قدیمی جنوب به خطر می‌افتن رجعت می‌کنه به اصل خودش. وقتی دولت فدرال حقوق ایالت‌ها رو زیر پا می‌ذاره، وظیفۀ وطن‌پرست‌های جنوبی اینه که مقاومت کنن. وگرنه به ارزش‌های اصیل جنوب خیانت شده.»

جستر پرسید: «کدوم ارزش‌های اصیل؟»

«اون کله‌ت رو به کار بنداز پسر. ارزش‌های اصیل زندگی ما، رسم و رسوم سنتی جنوب.»

جستر چیزی نگفت اما شک در چشم‌هایش موج می‌زد و قاضی پیر که به همۀ حرکات و سکنات نوه‌اش آشنا بود متوجه این موضوع شد.

«دولت فدرال سعی داره مشروعیت انتخابات مقدماتی حزب دموکرات رو زیر سؤال ببره و این‌طوری تعادل تمدن جنوب به خطر می‌افته.»

جستر پرسید: «چطوری؟»

«وای، پسر دارم از تفکیک نژادی حرف می‌زنم دیگه.»

«چرا پیله کردین به تفکیک نژادی؟»

«به! داری با من شوخی می‌کنی جستر.»

جستر ناگهان جدی شد: «نه، شوخی نمی‌کنم.»

قاضی گیج شده بود. «احتمالاً تو دورۀ شما سیستم آموزشی دیگه مختلط شده، بدون هیچ محدودیت رنگ و نژادی، که امیدوارم من اون روز رو به چشم نبینم. خوشت می‌آد این طوری شه؟»

جستر جوابی نداد.

«خوشت می‌آد یه سیاه لندهور و یه دختر سفید کوچولوی ظریف با هم پشت یه نیمکت بشینن؟»

چنین چیزی در کَت قاضی نمی‌رفت؛ فقط می‌خواست با توصیف وخامت اوضاع به جستر تلنگری بزند. چشم‌هایش را به نوه‌اش دوخته بود و منتظر بود او با روحیۀ یک مرد اصیل جنوبی واکنش نشان بدهد.

«اگه یه دختر سفید لندهور و یه پسر بچۀ سیاه کوچولو و ظریف پشت یه نیمکت بشینن چی؟»

«چی؟»

جستر حرفش را تکرار نکرد، قاضی پیر هم نمی‌خواست دوباره حرف‌هایی را بشنود که آن‌طور به وحشتش انداخته بود. انگار نوه‌اش علائم اولیه دیوانگی را نشان داده بود و پذیرفتن نشانه‌های جنون در عزیزانت دهشتناک است.

آن قدر وحشتناک بود که قاضی پیر ترجیح داد به گوش‌های خودش شک کند، گرچه صدای جستر هنوز پردۀ گوشش را می‌لرزاند. تلاش کرد این کلمات را با منطق خودش تعبیر کند.

«حق با توئه برۀ من، منم هروقت این عقاید کمونیستی رو می‌خونم می‌فهمم که چقدر این مفاهیم دور از ذهنن. بعضی چیزها اون‌قدر چرندن که اصلاً ارزش نداره بهشون فکر کنی.»

جستر آهسته گفت: «منظور من این نبود.» بعد از سر عادت نگاه کرد تا ببیند وریلی بیرون اتاق ایستاده یا نه.

«نمی‌فهمم چرا نباید رنگین‌پوست‌ها و سفیدها به عنوان شهروند کنار هم زندگی کنن.»

«آره پسرم!» این فریادی بود از سر تأسف، درماندگی و وحشت. سال‌ها قبل وقتی که جستر هنوز پسربچه بود، گهگاهی یکدفعه سر میز غذا دچار حالت تهوع می‌شد. به مرور آن حس انزجار و تهوع جایش را داد به ملاطفت و در پی آن قاضی هم در همدلی با او احساس می‌کرد ناخوش احوال است. حالا هم قاضی پیر به این موقعیت غیرمنتظره به همان شیوه واکنش نشان می‌داد. دست سالمش را انگار که گوش درد داشته باشد به طرف گوشش برد و دست از غذا خوردن کشید.

جستر متوجه آشفتگی قاضی شد و دلش به رحم آمد.

«بابا بزرگ، هرکسی عقاید خودش رو داره.»

«بعضی عقیده‌ها اصلاً قابل دفاع نیستن. تازه، اصلاً عقیده چی هست؟ عقاید فقط افکار تو هستن. تازه پسرم تو جوون‌تر از اونی که راه و رسم فکر کردن رو بلد باشی. فقط داری با این حرف‌های احمقانه اعصاب بابابزرگت رو خرد می‌کنی.»

آن حس دل‌رحمی در جستر رنگ باخت. به تابلوی بالای شومینه چشم دوخته بود. منظره‌ای جنوبی بود، یک باغ هلو و یکی از آن کلبه‌های سیاه‌پوست‌ها و آسمانی که ابری بود.

«بابابزرگ، توی این تابلو چی می‌بینین؟»

جناب قاضی که با برطرف شدن تنش خیالش کمی آسوده شده بود زیر لبی خندید. «خدا شاهده که قرار بود من رو یاد حماقت خودم بندازه. به خاطر اون باغ هلوی زیبا یه پول گنده‌ای از کفم رفت. این نقاشی رو عمۀ بابات، سارا، همون سالی که مُرد کشید و درست بعدش بود که بازار هلو دیگه کساد شد.»

«منظورم اینه که توی این تابلو واقعاً چی دارین می‌بینین؟»

«خب، یه باغ هست، ابر هست و کلبۀ یه کاکاسیاه.»

«اونجا بین کلبه و درخت‌ها قاطر صورتیه رو می‌بینین؟»

«یه قاطر صورتی؟» چشم‌های آبی قاضی از وحشت گرد شدند: «معلومه که نه.»

جستر گفت: «یه تیکه ابره. ولی من مثل یه قاطر صورتی می‌بینمش که افسار طوسی داره. اما حالا که این طوری به چشمم می‌آد دیگه محاله طور دیگه‌ای ببینمش.»

«من که نمی‌بینمش.»

«چطوری نمی‌بینینش، داره چهار نعل می‌تازه سمت بالا... یه آسمون پر از قاطر صورتی.»

وریلی با ظرف پودینگ ذرت وارد شد. «ای وای، پناه برخدا، شماها چه‌تون شده؟ دست به غذاتون نزدین که!»

«کل زندگیم این تابلو رو همون‌طوری دیدم که عمه سارا می‌خواسته. ولی تابستون امسال نمی‌تونم اون‌طوری نگاهش کنم که قرار بوده ببینمش. سعی می‌کنم مثل قبل نگاهش کنم ولی فایده‌ای نداره. هنوزم اون قاطر صورتیه رو می‌بینم.»

«نه اصلاً. فقط دارم سعی می‌کنم بهتون بفهمونم که این نقاشی یه جورایی... نمادینه... آره گمونم شما این طوری می‌گین. توی کل زندگیم چیزها رو همون‌جوری دیده‌م که شما و خانواده‌م می‌خواستین ببینم. ولی تابستون امسال دیگه اطرافم رو مثل قبل نمی‌بینم و احساس‌های متفاوتی هم دارم، افکار متفاوتی دارم.»

«خب این طبیعیه پسرم.» صدای آقای قاضی آرام شده بود، اما هنوز می‌شد نگرانی را از چشم‌هایش خواند. جستر گفت: «یه نماد.» با اینکه این کلمه در انشاهای مدرسه از کلمه‌های محبوبش بود، اولین بار بود در مکالمه‌ای به کارش می‌برد، به همین خاطر تکرارش کرد. «نماد تابستون امسال. یه زمانی منم دقیقاً مثل بقیه فکر می‌کردم. ولی الآن عقاید خودم را دارم.»

«چی مثلاً؟»

جستر لحظه‌ای جوابی نداد و وقتی هم که حرف زد صدایش از فرط اضطراب و از سر خامی و بی‌تجربگی می‌لرزید.

«مثلاً من حقانیت برتری نژاد سفید رو زیر سؤال می‌برم.»

 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ساعت بی عقربه نشر بیدگل
  • تاریخ: چهارشنبه 16 شهریور 1401 - 11:05
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2128

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1095
  • بازدید دیروز: 2621
  • بازدید کل: 23895147