Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ساعت بی عقربه - قسمت چهارم

ساعت بی عقربه - قسمت چهارم

نویسنده: کارسون مکالرز
ترجمۀ: حانیه پدرام

خواهرزادۀ وِریلی، خدمتکار سیاه‌پوست قاضی، بود، پسر شانزده سالۀ قدبلند و درشت‌هیکلی که در جای خودش عقل درست و حسابی نداشت. کت و شلوار آبی روشنی پوشیده بود که برایش زیادی تنگ بود و همین‌طور کفش‌های نوک‌تیز تنگی به پا داشت که باعث می‌شد مثل افلیج‌ها یواش‌یواش راه برود.

سرما خورده بود و با اینکه دستمالی در جیب کتش به چشم می‌خورد، آب بینی‌اش را با پشت دستش پاک می‌کرد.

گفت: «امروز یکشنبه‌س.»

قاضی دست در جیبش برد و سکه‌ای به او داد.

موقعی که گرون بوی داشت لنگ‌لنگان و با ذوق و شوق به طرف پیشخان می‌رفت، با صدای ملایم و لطیفی گفت:

«خیلی متشکرم قاضی کلین».

قاضی با چشمانی غم‌بار گهگاه سریع نگاهی به مالون می‌انداخت، ولی وقتی جناب داروساز رو به او کرد، نگاهش را دزدید و دوباره بنا کرد به ور رفتن با دستۀ عصایش.

«هر ساعتی که می‌گذره. تک تک موجودات زنده به مرگ نزدیک‌تر می‌شن، ولی ما چقدر بهش فکر می‌کنیم؟ اینجا نشستیم، ویسکی‌مون رو می‌خوریم و سیگارمون رو دود می‌کنیم و هر ساعتی که می‌گذره به پایان راهمون نزدیک‌تر می‌شیم. گرون بوی بستنی قیفیش رو می‌خوره و به چیزی هم فکر نمی‌کنه. من که اینجا نشسته‌م، یه پیرمرد که به ته خط رسیده، با مرگ دسته و پنجه نرم کرده‌م و این درگیری برنده‌ای نداشته. توی این کارزار مرگ، من یه زمین حادثه دیده‌م. از زمان مرگ پسرم، هفده ساله که منتظرم.‌ ای مرگ! پیروزی تو کجاست؟ پیروزیش اون بعدازظهر کریسمس بود که پسرم خودش رو کشت.»

«ولی چرا... چرا این کار رو کرد؟ پسر به او زیبایی و آینده‌دار. هنوز بیست‌وپنج سالش هم نشده بود و با نمره‌های عالی از دانشگاه فارغ‌التحصیل شد. مدرک حقوقش رو گرفته بود و یه آیندۀ کاری خوب در انتظارش بود. یه زن جوون خوشگل داشت و یه بچۀ تو راهی. وضعش خوب بود، حتی می‌شه گفت ثروتمند بود، اون روزها من تو اوج مکنت بودم. هدیۀ فارغ‌التحصیلی بهش زمین سِرینو رو دادم که سال قبلش چهارهزار دلار بالاش داده بودم؛ حدود هزار جریب از مرغوب‌ترین باغ‌های هلو. اون پسرِ یه مرد پولدار بود، بخت باهاش یار بود، از هر نظر خوشبخت بود و آیندۀ شغلی فوق‌العاده‌ای در انتظارش بود. اون پسر می‌تونست رئیس‌جمهور بشه؛ می‌تونست به هرجا می‌خواد برسه. چرا باید می‌مرد؟»

مالون محتاطانه گفت: «شاید توی یه حالت افسردگی بوده.»

«اون شبی که به دنیا اومد یه ستارۀ دنباله‌دار فوق‌العاده دیدم. اون شب آسمون روشن بود و اون ستاره توی آسمون ماه ژانویه یه مسیر قوسی‌شکل رو طی کرد. زایمان میسی‌خانم هشت ساعتی طول کشیده بود و من پای تختش زانو زده بودم، دعا می‌کردم و اشک می‌ریختم. بعدش دکتر تاتوم یقه‌م رو گرفت و همون‌طور که هلم می‌داد سمت در گفت "پاشو برو بیرون مرتیکۀ نق‌نقوی بی‌دست‌وپا، برو توی انباری مست کن یا برو توی حیاط." بعد وقتی رفتم حیاط و آسمون رو نگاه کردم، اون ستارۀ دنباله‌دار رو دیدم و همون لحظه بود که جانی، پسرم، به دنیا اومد.»

مالون گفت: «بدون شک این یه نشانه بوده.»

«بعدش با عجله رفتم توی آشپزخونه، ساعت چهار بود، و برای دکتر یه جفت بلدرچین سرخ کردم و گریتس پختم. توی بلدرچین سرخ‌کردن استادم.» قاضی کمی مکث کرد و بعد محجوبانه گفت: «می‌دونی چی خیلی عجیبه جی. تی.؟»

مالون اندوه را در چهرۀ قاضی دید و جوابی نداد.

«کریسمس اون سال هم شام به جای بوقلمونِ همیشگی بلدرچین خوردیم. جانی، پسرم، یکشنبۀ قبلش رفته بود شکار. آه از این بازی‌های روزگار، بازی‌های بزرگ و کوچیکش.»

مالون برای آرام کردن قاضی گفت: «شاید فقط یه حادثه بوده. شاید جانی داشته اسلحه رو تمیز می‌کرده.»

«اسلحۀ خودش نبود. تفنگ من بود دستش.»

«منم اون یکشنبۀ قبل از کریسمس رفته بودم سرینو برای شکار. به احتمال زیاد یه افسردگی آنی بوده.»

«بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم...» قاضی مکث کرد، چون اگر یک کلمۀ دیگر می‌گفت اشکش سرایز می‌شد. مالون آرام چند بار به شانه‌اش زد و قاضی بر خودش مسلط شد و دوباره به حرف آمد: «بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم از لج من این کار رو کرد.»

«اوه، نه! مطمئنم که این‌طور نبوده جناب. یه جور افسردگی بوده که ممکن نبوده کسی نه متوجهش بشه نه جلوش رو بگیره.»

قاضی گفت: «شاید. ولی دقیقاً همون روز ما با هم جروبحث کردیم.»

«سرچی؟ توی هرخونواده‌ای جروبحث هست.»

«پسرم می‌خواست یه اصلی رو زیر پا بذاره.»

«اصل؟ چه اصلی؟»

«قضیۀ بی‌اهمیتی بود مربوط می‌شد به پروندۀ یه مرد سیاه‌پوستی که من باید حکمش رو صادر می‌کردم.»

مالون گفت: «بی‌دلیل دارین خودتون رو سرزنش می‌کنین.»

«نشسته بودیم پشت میز، قهوه و کنیاک فرانسوی می‌خوردیم و سیگار می‌کشیدیم، خانم‌ها توی نشیمن بودن. جانی رفته‌رفته عصبی‌تر و هیجان‌زده‌تر می‌شد و آخرش هم سرم داد زد و بدو رفت طبقۀ بالا. چند دقیقه بعدش صدای شلیک شنیدیم.»

«همیشه کم طاقت بود.»

«انگار این روزها هیچ کدوم از جوون‌ها با بزرگ‌ترهاشون مشورت نمی‌کنن. همین پسر من از یه مهمونی رقص پا شد ازدواج کرد. من و مادرش رو از خواب بیدار کرد و گفت "من و میرابِل ازدواج کردیم." این جوری بگم که باهم فرار کرده بودن پیش قاضی دادگاه بخش و این برای مامانش خیلی دردناک بود، که البته عاقبت خوبی داشت.»

مالون گفت: «نوه‌تون درست شکل باباشه.»

«انگار خودشه که زنده شده باشه. تا حالا دیدی دوتا پسر مثل اونها این‌قدر بدرخشن؟»

قاضی قبل از اینکه جوابی بدهد سیگارش را گذاشت بین لب‌هایش: «تسلی... دل نگرانی... این پسر تنها چیزیه که برام مونده.»

«اون هم قرار حقوق بخونه وارد دنیای سیاست بشه؟»

قاضی به تندی گفت: «نه! نمی‌خوام این پسر وارد دنیای حقوق و سیاست بشه.»

مالون گفت: «جستر از اون پسرهاست که می‌تونه توی هر زمینه‌ای موفق بشه.»

قاضی پیر گفت: «مرگ خیانت بزرگیه جی. تی. تو تصورت اینه که دکترها فکر می‌کنن بیماری لاعلاجی داری. من این‌طور فکر نمی‌کنم. با همۀ احترامی که برای حرفۀ پزشکی قائلم، باید بگم که دکترها هیچی از مرگ نمی‌دونن. البته کیه که بدونه؟ حتی دکترم تاتوم هم نمی‌دونست. منِ پیرمرد پونزده ساله که منتظر مرگم. ولی مرگ خیلی مکاره. وقتی که منتظرشی و بالاخره می‌پذیریش، دیگه نمی‌آد. راهش رو کج می‌کنه. ازش غافل باشی یا منتظرش فرقی نمی‌کنه، جون همه رو می‌گیره. اوه، چی شد جی. تی.؟ چه به سر پسر بی‌همتای من اومد؟»

مالون پرسید: «فاکس، شما به زندگی ابدی باور دارین؟»

«تا جایی که بتونم مفهوم ابدیت رو درک ‌کنم باورش هم می‌کنم. مطمئنم که پسرم همیشه درون من زنده‌ست و نوه‌م هم درون من و پدرش. ولی جاودانگی چیه؟»

مالون گفت: «دکتر واتسون توی کلیسا موعظه‌ای می‌کرد در مورد رستگاری‌ای که مرگ رو نشانه می‌گیره.»

«عبارت قشنگیه. کاش به من گفته بودش. ولی هیچ معنی‌ای نمی‌ده.» و آخر سر اضافه کرد: «نه، از نظر دینی اعتقادی به جاودانگی ندارم. من به دونسته‌ها باور دارم و به نسلی که بعد از من می‌آن. به نیاکانم هم اعتقاد دارم. به این می‌گن جاودانگی؟»

مالون یکدفعه پرسید: «تا حالا یه سیاه‌پوست چشم آبی دیدین؟»

«منظورت یه سیاه‌پوست با چشم‌های آبیه؟»

مالون گفت: «منظورم اون رنگ آبی‌ای نیست که چشم‌های سیاه‌پوست‌های پیر وقتی ضعیف می‌شن پیدا می‌کنه. منظورم رنگ آبی خاکستری چشم‌های یه پسر رنگین‌پوست جوونه. یه همچین کسی توی این شهر هست و امروز من رو زهره‌ترک کرد.»

چشم‌های قاضی شبیه حباب‌هایی آبی رنگ شده بود و قبل از اینکه لب باز کند مشروبش را تا ته سر کشید. «می‌دونم کدوم سیاهه رو می‌گی.»

«کیه اون؟»

«یه کاکاسیاهی یه جایی توی همین شهر که هیچ اهمیتی برای من نداره. ماساژ می‌ده و پادویی این و اون رو می‌کنه. یه همه کارۀ هیچ کاره‌ست. در ضمن خوانندۀ خوبی هم هست.»

مالون گفت: «توی یه کوچه پشت داروخونه بهش برخوردم و واقعاً ترسوندم.»

قاضی، با تأکیدی که در آن لحظه به نظر مالون عجیب آمد، گفت: «شِرمن پیو؛ اسم کاکاسیاهه اینه که البته هیچ اهمیتی هم برام نداره. ولی توی خونه کمبود خدمتکار داریم و می‌خوام بیارمش به عنوان خونه‌شاگرد کمکمون کنه.»

مالون گفت: «تا حالا چشم‌هایی به این عجیبی ندیده بودم.»

قاضی گفت: «یه زنازاده‌ست. محصول یه اشتباه بین ملافه‌ها. یه بچۀ سرراهی که گذاشتنش توی کلیسای معراج مقدس.»

مالون احساس کرد که قاضی قصه‌ای ناگفته دارد، ولی او اصلاً در جایگاهی نبود که به مسائل مرد بزرگواری چون او سرک بکشد.

«جستر... عجب حلال‌زاده‌ای.»

 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ساعت بی عقربه نشر بیدگل
  • تاریخ: یکشنبه 13 شهریور 1401 - 01:41
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1911

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3692
  • بازدید دیروز: 4121
  • بازدید کل: 23006078