آن چشمهایی که به مالون خیره نگاه میکردند توی آن صورتِ تیره سرد و شرارتبار بودند؛ بعد مالون به نظرش رسید که انگار شرارت چشمها فروکش کرد و جایش را داد به نگاهی که نشان از درکی غریب داشت. احساس کرد آن چشمها میدانند که او به زودی میمیرد. این حس به قدری آنی و تکاندهنده بوده که مالون به خود لرزید و راهش را کج کرد. آن خیرگی بیشتر از یک دقیقه طول نکشیده بود و ظاهراً پیامدی هم نداشت. اما مالون احساس کرد که اتفاقی سرنوشتساز و هولناک افتاده است. تلوتلوخوران مسیر کوچه را در پیش گرفت و وقتی به انتهای کوچه رسید، با دیدن چهرههای دوستانۀ همیشگی دلش آرام گرفت. وقتی هم از کوچه پا به درون داروخانۀ امن و ساده و آشنای همیشگیاش گذاشت خیالش آسوده شد.
قاضی پیر بیشتر وقتها روزهای یکشنبه قبل از ناهار به داروخانه سری میزد تا چیزی بنوشد و آن روز مالون با دیدن او که از قبل آنجا بود خوشحال شد. قاضی مقابل دستهای از رفقا جلوی پیشخان ایستاده بود و داشت نطق میکرد. مالون با حواسپرتی با مشتریهایش حال و احوالی کرد. ولی زود رد شد. پنکههای سقفی ترکیبی از بوها را در فضا پخش میکردند؛ بوی شیرین شربتها که از پیشخان بلند میشد و بوی تند داروهایی که از قسمت ترکیب داروها از عقب داروخانه میآمد.
وقتی مالون داشت به طرف اتاق پشتی میرفت، قاضی پیر نطقش را قطع کرد و گفت: «تا یه دقیقۀ دیگه میآم پیشت جی.تی.» مرد عظیمالجثهای بود با صورتی سرخ که هالهای از موهای زرد و سفید دورش را گرفته بود و کت و شلوار کتان سفید و چروکی به تن داشت، با پیراهنی بنفش و کراواتی که با سنجاق کراوات مرواریدنشان مزین شده بود و یک لکۀ قهوه هم رویش به چشم میخورد. دست چپش بر اثر سکته آسیب دیده بود و آن لحظه آن را با احتیاط روی پیشخان گذاشته بود. این دستش تر و تمیز بود و از آنجایی که به کارش نمیگرفت کمی ورم داشت. اما زیر ناخنهای دست راستش که موقع حرف زدن به کارش میگرفت سیاه بود و حلقۀ یاقوت کبود درخشانی در انگشت انگشتریاش بود. عصای آبنوسی با دستۀ نقرۀ انحنادار هم دستش گرفته بود. قاضی نطق غرایش علیه حکومت فدرال را به پایان رساند و در بخش ترکیب داروها به مالون ملحق شد.
آنجا اتاق کوچکی بود که با دیواری از شیشههای دارو از بقیۀ داروخانه جدا شده بود. فقط یک صندلی گهوارهای و میزی که رویش نسخهها را آماده میکردند در آن جا شده بود. مالون بطریای بوربُن و صندلی تاشویی هم از گوشهای آورده و بازش کرده بود. قاضی کل فضای آن اتاقک را اشغال کرده بود تا آنکه خودش را با احتیاط در آن صندلی گهوارهای جا کرد. بوی عرقی که از هیبت عظیمش بلند میشد با بوی روغن کرچک و بوی مادۀ ضدعفونی درهم میآمیخت. مالون که مشروب ریخت، نوشیدنی آرام به ته لیوان سرازیر شد.
«برای شروع عیش و نوش صبح یکشنبه هیچ چیزی آهنگینتر از صدای بوربنی که سرازیر میشه ته لیوان نیست. نه باخ نه شوبرت و نه هیچ کدوم از اون استادهایی که نوهم قطعههاشون رو میزنه...» قاضی ترانهای سر داد: «آه، ویسکی مایۀ حیاته... آه ویسکی! آه، جانی!»
نرم نرمک مینوشید و با هر جرعهای که فرو میداد مکثی میکرد تا زبانش را توی دهان بچرخاند و حسابی مزه مزهاش کند و بعد قورتش میداد. مالون ولی لاجرعه مینوشید، طوری که انگار نوشیدنی مثل گل سرخی در شکمش میشکفت.
«جی.تی. تا حالا شده به این فکر کنی که جنوب افتاده توی گرداب انقلابی که به اندازۀ جنگهای داخلی آمریکا ویرانگره؟» مالون به این موضوع فکر نکرده بود، ولی همینطور که قاضی به حرفزدن ادامه میداد، سرش را به طرفی چرخاند و موقرانه به نشان تأیید تکانش داد. «تندباد انقلاب داره پایههایی رو که جنوب روی اونها بنا شده خراب میکنه. به زودی مالیات سرانه رو برمیدارن و بعدش هر کاکاسیاه نادونی میتونه بره رأی بده. بعدش هم نوبت حق تحصیل برابر میشه. آیندهای رو تصور کن که دختر بچههای سفید کوچولو موچولو با یه مشت سیاهسوخته پشت یه نیمکت نشستن و خوندن و نوشتن یاد میگیرن. احتمال داره تعرفۀ قانون حداقل دستمزد رو بهمون تحمیل کنن که واقعاً سرسامآوره و میشه گفت ناقوس مرگ رو برای کشاورزی جنوب به صدا در میآره. مبلغی رو تصور کن که توی یه ساعت به یه مشت کارگر مزرعۀ به درد نخور میدن. همین الانش هم پروژههای خونهسازی فدرال دخل سرمایهگذارهای مستغلات رو آورده. اسمش رو هم گذاشتن زاغهزادیی؛ ولی بهم بگو ببینم کیه که اونجا رو تبدیل کرده به زاغه؟ اون کسایی که توی زاغهها زندگی میکنن خودشون با بیبصیرتیشون این کار رو میکنن. این حرفم هم یادت باشه، همین مجتمعهای آپارتمانی فدرال که خیلی مدرنن و به سبک آپارتمانهای شمالی توی ده سال آینده تبدیل میشن به زاغه.»
مالون با همان سادهدلی و دقتی به این حرفها گوش میداد که به خطابههای کلیسا گوش داده بود. رفاقتش با قاضی از افتخارات بزرگ زندگیاش بود. از زمانی که به مایلن آمده بود او را میشناخت و فصل شکار را هم اغلب در زمینهای او به شکار میگذراند؛ شنبه و یکشنبۀ قبل از مرگِ تنها پسر قاضی هم آنجا بود. اما بعد از بیماری قاضی، در آن مدتی که به نظر میآمد زندگی سیاسی این عضو قدیمی کنگره به پایان رسیده است، صمیمیتی عمیق بینشان شکل گرفته بود. مالون یکشنبهها به دیدنش میرفت از باغچهشان دستهای برگ شلغم برایش میبرد یا کمی از آن آرد ذرت آسیاشده که جناب قاضی دوست داشت. بعضی وقتها با هم پوکر بازی میکردند، ولی اغلب قاضی بود که حرف میزد و مالون بود که گوش میداد. اینجور وقتها مالون، انگار که او هم عضوی از کنگره باشد، احساس میکرد که به مرکز قدرت نزدیک است. وقتهایی که قاضی سرحال و روبهراه بود، اغلبِ یکشنبهها به داروخانه میرفت و در اتاق ترکیب دارو با هم دمی به خمره میزدند. اگر مالون دربارۀ افکار قاضی پیر دچار تردیدی میشد، بلافاصله آن حسها را سرکوب میکرد. او که بود به عضو کنگره خرده بگیرد؟ و اگر حق با قاضی پیر نبود، پس با که بود؟ و حالا که قاضی پیر دربارۀ نامزدی مجدد در کنگره حرف میزد، مالون احساس کرد که کار دوباره به اهلش سپرده خواهد شد و از این بابت خوشحال بود.
با گیلاس دوم بود که قاضی جعبۀ توتونش را بیرون آورد و به خاطر نقص جسمیاش، مالون برای هردویشان سیگار پیچید. دود سیگار در خطی صاف تا سقف کوتاه اتاق میرفت و آنجا پخش میشد. دری که رو به خیابان بود باز مانده بود و باریکهای از نور خورشید تودۀ دود را شیریرنگ میکرد.
مالون گفت: «یه خواهش مهمی ازتون دارم. میخوام وصیتنامهم رو بنویسم.»
«کمک کردن به تو همیشه خوشحالم میکنه جی.تی.! اتفاقی افتاده؟»
«اوه نه، چیز خاصی نیست... ولی میخوام، هر موقع که تونستین، هرچه سریعتر انجامش بدیم.» با لحنی سرد اضافه کرد: «دکترها میگن زمان زیادی ندارم.»
قاضی صندلی گهوارهای را نگه داشت و گیلاسش را زمین گذاشت. «چی؟ چی داری میگی؟ تو چهته جی.تی. ؟»
اولین بار بود که مالون دربارۀ بیماریاش حرف میزد و همین حرف زدن به نوعی تسکینش داد. «انگار یه مریضی خونی دارم.»
«مریضی خونی! وای، مسخرهست. توی رگهای تو یکی از بهترین خونهای این ایالت جریان داره. پدرت رو خیلی خوب یادم میآد که یه انبار دارو توی ماکون، سر تقاطع دوازدهم و مالبرِی، داشت. بهترین خون این ایالت توی رگهای توئه، این رو هیچ وقت یادت نره.»
لزرشی از سر غرور و رضایت در تن مالون دوید که چندان طول نکشید. «دکترها....»
«وای از دست این دکترها! با همۀ احترامی که برای حرفۀ پزشکی قائلم، خیلی نمیتونم حرفهاشون رو باور کنم. هیچ وقت نذار ترس به دلت بندازن. چند سال پیش که اون حملۀ کوچیک بهم دست داد، دکترم – دکتر تاتوم توی فلاورینگ بِرَنچ – همینجور بهم هشدار میداد. مشروب غدغنه، سیگار برگ معمولی هم غدغنه. انگار باید برم چنگ دست بگیرم یا بیل بزنم.» قاضی با دست راستش بنا کرد به نواختن سیمهای چنگی خیالی و ادای بیل زدن درآورد. «ولی من جوابش رو دادم و از غرایزم پیروی کردم. غریزه تنها چیزیه که آدم باید دنبالش بره. اینجا جلوت ایستادم، قوی و سرحال، در حدی که مردهای همسن و سالم آرزوش رو دارن. اون وقت اون دکتر بیچاره چی، بازی روزگار رو ببین! توی تشییع جنازهش زیر تابوتش رو من گرفتم. طنز ماجرا اینه که دکتره مخالف سرسخت مشروبات الکلی بود و تو عمرش لب به سیگار نزده بود، البته گاهی بدش نمیاومد توتون بجوه. یه آدم بزرگ و مایۀ فخر حرفۀ پزشکی، ولی مثل هر دکتر دیگهای غرغرو بود و جایزالخطا. نذار ترس به دلت بندازن جی. تی.»
خیال مالون راحت شد و در همان حین که گیلاسی دیگر را سر میکشید به احتمال تشخیص اشتباه دکتر هیدن و باقی دکترها فکر میکرد. «نتایج آزمایش نشون میده که بیماری لوسمیه و آزمایش خون هم این طور نشون میده که تعداد لوکوسیتها به شدت افزایش پیدا کرده.»
قاضی پرسید: «لوکوسیت؟ چی هست؟»
«گلبولهای سفید خون.»
«تا حالا اسمشون رو نشنیده بودم.»
«ولی توی خون هستن.»
قاضی کف دستش را روی دستۀ نقرۀ عصایش مالید. «اگه موضوع قلبت بود یا کبدت یا حتی کلیهت، نگرانیت رو درک میکردم. ولی نگرانی برای یه مشکل کم اهمیتی مثل زیاد شدن لوکوسیتها به نظرم دیگه کمی زیادیه. مثلاً من بیشتر از هشتاد سال زندگی کردم بدون اینکه اصلاً خبر داشته باشم که از اون لوکوسیتها دارم یا نه.» انگشتهای قاضی بیاراده خم شدند و وقتی داشت دوباره صافشان میکرد، چشمهای آبی کنجکاوش را به مالون دوخت. «با این همه واقعاً این روزها خیلی ناخوش و رنگپریدهای. خوردن جیگر برای خون عالیه. باید جیگر گوسالۀ سرخ شده بخوری و جیگر گاو با سس فراوون. هر دوشون هم خیلی لذیذن هم درمان طبیعی به حساب میآن. نور خورشید هم خون رو متعادل میکنه. شرط میبندم مشکلت چیزی نیست که سبک زندگی اصولی و جادوی تابستونهای مایلن نتونه خوبش بکنه.»
قاضی گیلاسش را بالا آورد. «و این بهترین معجونه. اشتهات رو باز میکنه و اعصابت رو آروم. جی. تی. فقط مضطرب شدی و ترس برت داشته.»
«قاضی کلین.»
گرون بوی وارد اتاق شده و همانطور منتظر ایستاده بود.