Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ساعت بی عقربه - قسمت دوم

ساعت بی عقربه - قسمت دوم

نویسنده: کارسون مکالرز
ترجمۀ: حانیه پدرام

دکتر به عکس همسرش نگاه کرد، انگار از او راهنمایی می‌خواست، و با احتیاط دستش را روی زانوی مالون گذاشت. «توی این عصر برای هر چیزی یه چاره‌ای هست. هرماه علم یه راه جدیدی برای درمان بیماری‌ها پیدا می‌کنه. شاید به زودی یه راهی برای مهار سلول‌های بیمار پیدا کنن. در ضمن هرکاری لازم باشه برای بیشتر کردن این مهلت و راحتی تو انجام می‌شه. این مریضی یه چیز خوبی داره. البته اگه تو این وضع بشه گفت چیزی خوبه، اونم اینه که درد چندانی در کار نیست. ما هم همۀ راه‌ها رو امتحان می‌کنیم. ازت می‌خوام هرچه زودتر مراجعه کنی به بیمارستان شهر تا بستری بشی و اون موقع می‌تونیم خون تزریق کنیم و عکس هم بگیریم. این می‌تونه حالت رو خیلی بهتر کنه.»

مالون به خودش مسلط شده بود و با دستمالش صورتش را پاک کرد. بعد روی شیشۀ عینکش ‌ها کرد و پاکش کرد و دوباره به چشمش زد. «من رو ببخش. فکر کنم ضعف دارم و یه جورایی به هم ریختم. هر موقع که بگی می‌رم بیمارستان.»

صبح روز بعد مالون وارد بیمارستان شد و سه روز آنجا ماند. شب اول به او آرام‌بخش دادند و او خواب‌ دست‌های دکتر هیدن و کارد کاغذبری را دید که روی میز با آن بازی می‌کرد. بیدار که شد یاد آن شرم مسکوت مانده‌ای افتاد که روز قبل آشفته‌اش کرده بود و حالا می‌دانست منشأ آن اضطرابی که در مطب سراغش آمده و برایش نامعلوم بود چه بود.

همین‌طور برای اولین بار متوجه شد که دکتر هیدن یهودی است. یاد خاطرۀ دردناکی افتاد که ناگزیر در آن موقعیت از یادش برده بود. خاطره مربوط به زمانی می‌شد که در امتحانات سال دوم دانشکدۀ پزشکی مردود شده بود. دانشگاهی در شمال بود و کلاس پر بود از یهودی‌های خرخوان. آنها بودند که میانگین نمره‌های کلاسی را بالا می‌بردند و باعث می‌شدند دانشجوهای ساده و معمولی هیچ بختی در آنجا نداشته باشند. آن دانشجوهای خرخوان یهودی بودند که جی.تی.مالون را از دانشکدۀ پزشکی بیرون انداخته و حرفۀ پزشکی‌اش را نابود کرده بودند. به همین خاطر مجبور شد رشته‌اش را به داروسازی تغییر بدهد. در ردیف کناری او پسری یهودی به اسم لِوی با چاقوی ضامن‌دار ظریفی ور می‌رفت و نمی‌گذاشت مالون حواسش را به درس بدهد. یهودی خرخوانی که بالاترین نمره‌ها را می‌گرفت و هرشب تا موقعی که درها را می‌بستند در کتابخانه درس می‌خواند. این‌طور به نظر مالون می‌رسید که پلکش هم گاهی می‌پرد. یهودی بودن دکتر هیدن در نظرش چنان اهمیتی پیدا کرد که متعجب بود چطور تا آن روز متوجه این موضوع نشده است. هیدن مشتری خوبی بود و همین‌طور یک دوست. آن دو سال‌های زیادی با هم در یک ساختمان کار کرده بودند و هرروز همدیگر را می‌دیدند. چطور متوجه نشده بود؟ شاید اسم دکتر گمراهش کرده بود؛ کنت هِیل. مالون در دل با خودش گفت که این از تعصبش نمی‌آید، ولی وقتی یهودی‌ها از اسم‌های زیبا و قدیمی آنگلوساکسونِ مخصوص جنوبی‌ها استفاده می‌کردند احساس می‌کرد یک جای کار می‌لنگد. یادش می‌آمد که بینی بچه‌های هیدن عقابی است و یادش می‌آمد که یک بار شنبه‌روزی خانواده‌شان را روی پله‌های کنیسه دیده بود. وقتی دکتر هیدن، که سال‌های سال دوست و مشتری‌اش بود، برای ملاقات او آمد، مالون با ترس نگاهش کرد. اما مسئله صرفاً یهودی بودن کنت هیل هیدن نبود. بلکه این واقعیت بود که او و امثال او زنده بودند و به زندگی‌شان ادامه هم می‌دادند، درحالی که جی.تی.مالون بیماری لاعلاجی داشت و یک سال یا نهایتاً پانزده ماه دیگر می‌مرد. گاهی مالون تنها که  می‌شد گریه می‌کرد.زیاد می‌خوابید و چندتایی هم داستان پلیسی خواند. وقتی از بیمارستان مرخص شد، با اینکه وضعیت گلبول‌های سفیدش تغییر چندانی نکرده بود، ورم طحالش خیلی کمتر شده بود. هنوز قادر نبود به ماه‌های پیش رویش فکر کند و تصوری از مرگ نداشت.

بعد از آن، با اینکه زندگی روزمره‌اش تغییر چندانی نکرد، در گستردۀ تنهایی خودش محبوس شد. دربارۀ مشکلش چیزی به همسرش نگفت، چون فکر می‌کرد ممکن است آن تراژدی دوباره به هم نزدیکشان کند؛ شور و حرارت زندگی زناشویی‌شان خیلی وقت بود که جایش را به دل‌مشغولی‌های بچه‌داری داده بود. آن سال اِلِن دانش‌آموز سال آخر دبیرستان بود و تامی هشت سال داشت. مارتا مالون زنی پرانرژی بود که موهایش کم‌کم داشت سفید می‌شد. مادر خوبی بود و از طرفی کمک حال امور اقتصادی خانواده هم بود. در طول بحران اقتصادی سفارش کیک می‌گرفت و آن روزها این کار به نظر مالون درست و بجا آمده بود. بدهی‌های داروخانه را هم که دادند مارتا به کار کیک‌پزی ادامه داد و حتی برای بعضی داروخانه‌ها و مغازه‌ها ساندویچ‌هایی می‌فرستاد با بسته‌بندی‌های تر و تمیز که اسم خودش هم روی نوار دورشان چاپ شده بود. پول خوبی درمی‌آورد و حسابی به بچه‌ها می‌رسید، حتی سهامی هم در کوکاکولا خریده بود. از نظر مالون این دیگر زیاده از حد بود؛ می‌ترسید که یک وقت مردم بگویند نمی‌تواند از پس تأمین خانواده‌اش بربیاید و غرورش جریحه‌دار شده بود. در مورد یک مسئله به شدت پافشاری می‌کرد: قرار نبود او بسته را تحویل مشتری‌ها بدهد و زن و بچه‌هایش را هم از این کار منع کرده بود.

خانم مالون با ماشین بسته‌ها را برای مشتری‌ها می‌برد و خدمتکارشان، که همیشه یا خیلی جوان بود یا خیلی پیر و حقوق دریافتی‌اش هم همیشه کمتر از حد معمول بود، با کیک‌ها یا ساندویچ‌ها تقلا‌کنان از ماشین بیرون می‌خزید. مالون از تحولی که در زنش اتفاق افتاده بود سر درنمی‌آورد. او با دختری ازدواج کرده بود که پیراهن حریر به تن داشت و یک بار وقتی موشی از روی کفشش رد شد از حال رفته بود و حالا این زن به طور اسرارآمیزی تبدیل شده بود به زنی خانه‌دار با موهای جوگندمی که کسب‌وکار خودش را داشت و حتی سهامی هم در کوکاکولا خریده بود. مالون حالا در خلئی عجیب به سر می‌برد که با مسائل و مشکلات خانوادگی احاطه شده بود (بحث دربارۀ جشن مدرسه، رسیتال ویولن تامی و کیک عروسی هفت طبقه) و کارهای روزمره، مانند حلقۀ برگ‌های خشک‌شده در وسط گرداب، دور او می‌چرخیدند و عجیب آنکه بر او تأثیری به جا نمی‌گذاشتند.

به رغم ضعف ناشی از بیماری، مالون آرام و قرار نداشت. بیشتر وقت‌ها بی‌هدف در خیابان‌های شهر قدم می‌زد؛ در زاغه‌های پرجمعیت اطراف کارخانۀ پنبه می‌گشت که آدم‌ها درهم می‌لولیدند یا در محله‌های سیاه‌پوست و یا محله‌های مرفه‌نشین که حیاط‌هایی با چمن‌های مرتب خانه‌هایشان را احاطه کرده بود. در این پیاده‌روی‌ها ظاهر درماندۀ آدمی حواس‌پرت را داشت که دنبال چیزی می‌گردد اما یادش نمی‌آمد چه چیزی. مدام بی‌دلیل می‌ایستاد، دستش را دراز می‌کرد و تصادفاً چیزی را لمس می‌کرد؛ مسیرش را عوض می‌کرد تا تیر چراغ برق را لمس کند یا روی دیواری آجری دست بکشد.

بعد مبهوت و حواس‌پرت همان‌طور می‌ایستاد. بارها با دقتی بیمارگونه محو تماشای درخت نارونی می‌شد با برگ‌های سبز و در همان حال تکه‌ای از پوستۀ تیرۀ درخت را می‌کند. تیر چراغ برق، دیوار و درخت بعد از مرگ او هم همچنان وجود داشتند و با تصورش حالت انزجار به او دست می‌داد. چیز دیگری هم بود که فکرش را آشفته می‌کرد؛ نمی‌توانست حقیقت مرگ قریب‌الوقوعش را بپذیرد و این کشمکش باعث شده بود همه چیز غیرواقعی به نظر برسد. گاهی، و به طور خیلی مبهمی، مالون احساس می‌کرد کورمال کورمال در جهانی از ناسازگاری پیش می‌رود که هیچ نظم و هدف قابل درکی ندارد.

مالون در پی آرامش به کلیسا روی آورد. گرفتار در برزخِ میان مرگ و زندگی که هر دو غیرواقعی بودند، دانستن اینکه نخستین کلیسای باپتیست آن قدری که باید واقعی است برایش تسکین‌دهنده بود. بزرگ‌ترین کلیسای شهر بود و در نزدیکی خیابان اصلی مساحتی حدود نیم بلوک را به خود اختصاص داده بود و ملکش تقریباً دو میلیون دلاری می‌ارزید.

کلیسایی مثل آن باید هم واقعی می‌بود. حامیان کلیسا از شهروندان ثروتمند و سرشناس بودند. باچ هِندِرسون، دلال ملک و از زیرک‌ترین تجار شهر، شماس بود و در طول سال هیچ یک از مراسم را از دست نمی‌داد. حالا این باچ هندرسون می‌آمد برای چیزی بی‌مقدار خودش را به زحمت بیندازد و وقتش را تلف کند؟ شماس‌های دیگر از همین قماش بودند؛ مدیرعامل کارخانۀ تولید نخ نایلونی، یکی از اعضای هیئت امنای راه‌آهن، مالک بزرگ‌ترین و مهم‌ترین فروشگاه شهر، همه‌شان انسان‌های مسئول و زیرک در عرصۀ تجارت بودند که درایتشان محل اعتماد بود. آنها هم به کلیسا و زندگی پس از مرگ اعتقاد داشتند. حتی تی.سی.وِدوِل که از بنیان‌گذاران کوکاکولا و مولتی میلیونر بود هم برای تأسیس حزب دست راستی کلیسا پانصد هزار دلار اهدا کرده بود. تی.سی.ودول آینده‌نگری غریبی داشت و اعتقادش به کوکاکولا هم از همین رو بود. تی.سی.ودول همچنین به اندازۀ نیم میلیون دلاری که اهدا کرده بود به کلیسا و زندگی پس از مرگ هم باور داشت. او که هیچ پولش را جای بدی نمی‌خواباند، روی آخرت سرمایه‌گذاری کرده بود. فاکس کِلین هم از اهالی کلیسا بود. این قاضی پیر و عضو سابق کنگره، که مایۀ مباهات آن ایالت و جنوب بود، مواقعی که در شهر بود اغلب به کلیسا سر می‌زد و موقع خوانده‌شدن سرود محبوبش دماغش را می‌گرفت. فاکس کلین از اعضای دائمی کلیسا و از مؤمنان واقعی بود و مالون دوست داشت در این مورد هم دنباله‌روِ قاضی پیر باشد، درست همان‌طور که در مسائل سیاسی هم دنباله‌رو او بود. به همین خاطر مالون هم با اعتقادی راستین قدم به کلیسا گذاشت.

یکشنبه‌ی روزی در اوایل ماه آوریل دکتر واتسون خطابه‌ای در کلیسا ایراد کرد که عمیقاً روی مالون تأثیر گذاشت. واعظی بود که اغلب از دنیای اقتصاد و ورزش برایشان مثال می‌زد. خطابۀ آن یکشنبه دربارۀ رستگاری بود که مرگ را نشانه می‌گرفت. صدایش زیر طاق گنبدی کلیسا طنین می‌انداخت و شیشه‌های رنگی نوری خوش الوان روی جماعت حاضر می‌تاباند. مالون صاف و بی‌حرکت نشسته بود و گوش می‌داد و هرلحظه منتظر بود چیزی به او الهام شود. ولی با اینکه مراسم وعظ خیلی طول کشید، مرگ همچنان یک راز باقی مانده بود و بعد از آن شور و وجد اولیه، موقع ترک کلیسا کمی مغبون بود. چطور می‌شد مرگ را نشانه گرفت؟ چیزی است مثل هدف‌گیری آسمان. مالون آن قدر به بالا سرش، به آسمان آبی بی‌ابر، نگاه کرد که گردنش خشک شد. بعد با عجله برگشت که به داروخانه‌اش برود.

آن روز مالون با چیزی مواجه شده بود که، گرچه به ظاهر اتفاقی پیش پا افتاده بود، عجیب به همش ریخت. منطقۀ تجاری جای خلوتی بود، اما او صدای قدم‌هایی را پشت سرش شنید و موقعی که سر خیابانی پیچید، صدای پا هنوز می‌آمد. وقتی از کوچه‌ای که هنوز آسفالت نشده بود میان‌بر زد، صدای پاها قطع شد ولی هنوز با حالتی معذب حس می‌کرد که تعقیبش می‌کنند و لحظه‌ای سایه‌ای روی دیوار دید. ناگهان آن‌قدر سریع برگشت که با تعقیب‌کننده‌اش برخورد کرد. پسر رنگین‌پوستی بود که مالون به قیافه می‌شناختش و انگار همیشه در پیاده‌روی‌هایش به او برمی‌خورد. یا شاید هم به خاطر ظاهر غیرمعمولش بود که هربار که می‌دیدش توجهش به او جلب می‌شد. پسری میانه‌قیامت بود که بدنی عضلانی داشت و چهره‌اش عبوس و بی‌حالت بود. به جز چشم‌هایش، شبیه همۀ پسرهای رنگین‌پوست دیگر بود. ولی چشم‌های آبی خاکستری‌اش توی آن صورت تیره به قیافه‌اش حالتی سرد و خشن داده بود. بعد از دیدن آن چشم‌ها بود که باقی اعضای بدنش هم به نظر غیرعادی و نامتناسب می‌آمد. دست‌هایش خیلی دراز و سینه‌اش زیادی پهن بود و این طور بود که ظاهرش بین شکنندگی و جدیت خودخواسته در نوسان بود.

تأثیرش روی مالون به گونه‌ای بود که نتوانست از واژۀ بی‌طرفانۀ رنگین‌پوست استفاده کند و بی‌اختیار کلمۀ خشونت‌آمیز کاکاسیاهِ شر به ذهنش آمد، گرچه پسر غریبه بود و مالون قاعدتاً در چنین مواقعی مدارا به خرج می‌داد. وقتی که مالون برگشت آنها به هم برخورد کردند، آن کاکاسیاه، با اینکه کمی تعادلش را از دست داد، از جایش تکان نخورد و این مالون بود که قدمی به عقب برداشت. در آن کوچۀ باریک ایستاده بودند و به هم نگاه می‌کردند. چشم هردویشان دقیقاً عین هم آبی خاکستری بود و در وهلۀ اول انگار در زل زدن به هم مسابقه گذاشته بودند.

 

 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ساعت بی عقربه نشر بیدگل
  • تاریخ: جمعه 11 شهریور 1401 - 01:37
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2015

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 275
  • بازدید دیروز: 2589
  • بازدید کل: 23049066