Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

خرس های رقصان - قسمت آخر

خرس های رقصان - قسمت آخر

نویسنده: ویتولد شابوفسکی
مترجم: آیدین رشیدی

 4

«ده بار با کولی‌ها از این مذاکره‌ها داشته‌ام. بیشتر از بیست خرس را نجات داده‌ام، یعنی تقریباً همه‌ی خرس‌های این پارک را. رؤسایم به من اعتماد کامل دارند. اکر در مذاکراتم برای معامله‌ی خرس روی ده هزار لوا توافق کنم، بی بروبرگرد آن را می‌پردازند. اگر روی بیست هزار لوا توافق کنم هم مطمئن‌اند کمتر از آن امکان نداشته است.

«یک بار هم کاری کردم که سروته قضیه با دوهزار لوا هم بیاید. طرف با همین مبلغ ناچیز خرس را خودش با خودروِ خودش برایمان آورد و تحویل داد.

«مهم‌ترین چیز چیست؟ این که کولی باید به شما اعتماد کند. باید مجاب شود احتمال این که خانواده‌اش به او نارو بزنند بیشتر است تا شما.

«باید به خودم افتخار کنم، چون به دلیلی همه‌ی کولی‌ها بدون استثنا به من اعتماد کرده‌اند. بهشان می‌گفتم "ببین، من دوستانه پیشت آمده‌ام. می‌خواهم کاری کنم که پولی از طرف آلمانی‌ها گیرت بیاید. پول خوبی برایت جور می‌کنم، حتی شاید سه هزار لوا دستت را بگیرد. اما اگر من و تو نتوانیم کنار بیاییم، پلیس می‌آید به زور خرست را می‌گیرد و یک پاپاسی هم گیرت نمی‌آید."

«در این موقع کولی همیشه می‌گوید "چی؟ سه هزار لوا میشوی من، ولای من، ایسارای من؟ (اسم خیلی از خرس‌ها را از روی دخترِ برده در سریالی برزیلی که از تلویزیون پخش می‌شد گذاشته‌اند ایسارا) حتماً شوخی می‌کنی!" بعد شروع می‌کند به نقش بازی کردن و می‌گوید میشویش چقدر کم سن است، چه شیرین‌کاری‌های شگفت‌انگیزی بلد است، ولا چقدر باهوش است و گردشگران چقدر عاشقش هستند. ایسارا چقدر متین است و آبجو هم می‌نوشد. با این شیوه‌ی احمقانه‌ی کولی‌وار سعی می‌کنند پول بیشتری از من بتیغند. می‌گوید سه هزار لوا شوخی است و او یک میلیون مارک آلمان می‌خواهد. این چیزی بود که اولین کولی‌ای که با او حرف زدم گفت.

«آن وقت باید از خواب و خیال آن یک میلیون بیاوریدش بیرون و مثلاً ده هزار تا بهش پیشنهاد دهید.

«بعضی از آن‌ها در نگه داشتن خرس کله‌شقی می‌کنند. این کارشان منطقی نیست، چون دنیا خیلی پیشرفت کرده و قرن بیست و یکم که با آیفون در تماسیم و به فضا سفر می‌کنیم جایی برای خرس‌های رقصنده نیست.

«اما بعضی‌شان از بچگی به این کار خو کرده‌اند. زندگی‌شان این‌طور شکل گرفته و تعجبی ندارد که تغییر برایشان دشوار باشد.

«پس به طرف می‌گویید "خرست را تسلیم کن، وگرنه تو دردسر می‌افتی."

«او می‌گوید تسلیمش می‌کند. به نظر می‌رسد کار به خوبی و خوشی تمام شده. اما وقتی از هم جدا می‌شوید با رفقای کولی‌اش حرف می‌زند و نظرش عوض می‌شود، بعد، خودش را در خانه‌ی اقوامش پنهان می‌کند و خرس را نمی‌دهد.

«به او می‌گویید "کشور ما عضو اتحادیه‌ی اروپاست. گردشگران سراسر جهان علیه آدم‌هایی مثل تو اعتراض می‌کنند. چاره‌ای نداری جز این که خرست را تسلیم کنی.

«این را که می‌شنود، می‌گوید تسلیمش خواهد کرد. اما روز بعد می‌گوید که این کار را نخواهد کرد و از لج اتحادیه اروپا یکی دیگر هم می‌آورد.

«بعد چیزهایی می‌گوید که به نظر من پذیرفتنی نیست. می‌گوید صلاح خرس را او بهتر می‌داند. می‌گوید نان و ذرتِ او بهتر از مغز آجیل و سیب ماست، و زنجیر و گادولکای کولی بهتر از سی جریب پارک است.

«ولی چیزی که بیشتر از همه عصبی‌ام می‌کند این است که می‌گوید عاشق آن خرس است و ما می‌خواهیم یکی از اعضای خانواده‌اش را جدا کنیم.

«با خودم می‌گویم "مرد حسابی، تو داری حیوان زبان‌بسته را آزار می‌دهی. خوار و خفیفش می‌کنی. مجبورش می‌کنی طوری رفتار کند که کاملاً در تضاد با طبیعتش است. حیوانی مغرور را مضحکه‌ی مردم می‌کنی. او را جلوِ همه دست می‌اندازی."

«اما گفتن این‌ها به کولی چه سودی دارد وقتی چیزی از آن سر درنمی‌آورد؟

«سال‌هاست که می‌شنوند باید خرس‌هایشان را تحویل دهند و این حرف برایشان جدید نیست. اما فکر می‌کنند که این بار هم در حد حرف باقی می‌ماند. نمی‌دانند که ما دست از سرشان برنمی‌داریم. ما یک پارک ملی ساخته‌ایم. آدم‌های مهمی اعم از سیاستمداران، هنرپیشه‌ها و روزنامه‌نگاران پشتمان هستند. از همان لحظه که با ما بر سر یک میز – با غذا و راکیا و هدیه – نشستند، بازی را باخته‌اند، چون هیچ‌کس طرف آن‌ها نیست؛ آن‌ها فقط کولی‌هایی‌اند که رسم دنیایی را که دیگر وجود ندارد ادامه می‌دهند.»

 

5

«یک چیز مهم دیگر هم هست. ما خیلی مراقب بودیم که روشنشان کنیم این پول که بهشان می‌دهیم بابت خریدن خرس از آن‌ها نیست. خرید و فروش خرس بین آن‌ها مرسوم است و در ابتدای کار با ما مثل مشتریِ جدید برخورد می‌کنند.

«یکی‌شان می‌گفت "خرسم فقط پنج سالش است. پولی که بابت او می‌دهید باید بیشتر از پولی باشد که برای خرس همسایه‌ام می‌دهید، چون خرس او سی سال را رد کرده و زیاد زنده نمی‌ماند. "انواع حقه‌ها را امتحان می‌کنند: اگر به خرسی پیر الکل بدهید، مثل خرسی جوان جست‌وخیز می‌کند. در نتیجه، قبل از دیدارمان به خرس یک بطری راکیا می‌دهند و سعی می‌کنند به ما بقبولانند که این خرس جوان است و باید پول بیشتری برایش بپردازیم. گاهی موهای خرس را با رنگ مویِ شامپوییِ موقت رنگ می‌کنند.

«اما، همان‌طور که در تمام قراردادهایمان نوشته شده، از همان ابتدا تأکید می‌کنیم که قرار نیست برای خرس پولی بپردازیم.

«"این پول را می‌گیرید چون فقیرید و ما می‌خواهیم کمکتان کنیم. زندگی برایتان سخت شده. منبع درآمدتان از دست رفته، چیزی ندارید که با آن امرارمعاش کنید و باید کار جدیدی یاد بگیرید، مثلاً حصیربافی یا بنایی. یا شاید گل‌آرایی کنید یا مثلاً بقالی باز کنید. میل خودتان است.

«"با توجه به اوضاع سختی که در آن هستید می‌خواهیم با این پول کمکتان کرده باشیم."

«ما مجبور نبودیم این کار را انجام دهیم، چون تربیت خرس برای رقص در بلغارستان غیرقانونی شده است و می‌توانستیم با پلیس برویم درِ خانه‌شان و خرس را ازشان بگیریم. اما فردایش سازمانی که از حقوق کولیان دفاع می‌کند ما را به دادگاه می‌کشاند و این واقعاً مایه‌ی آبروریزی است. تصور کنید یکی از سازمان‌های حمایت از حقوق کولیان یکی از سازمان‌های حمایت از حقوق حیوانات را تحت تعقیب قرار دهد. بهتر است که با مبلغی پول قال قضیه کنده شود.

«آن‌ها تا لحظه‌ی آخر چانه می‌زنند و این اصلاً چیز عجیبی نیست. آن‌ها کولی‌اند؛ چانه زدن در ذاتشان است. اما بالاخره متوجه می‌شوند که ما کوتاه نمی‌آییم و تنها چیزی که برایمان مهم است خود خرس است، نه سنش یا رنگ مویش. می‌فهمند که دنیای ما با آن‌ها متفاوت است. در این دنیا با خرس‌ها مثل کالا رفتار نمی‌کنند، به همه‌ی مخلوقات احترام می‌گذارند و همه‌شان را آزاد و خوشحال می‌خواهند.

«آن موقع است که بالاخره وا می‌دهند.

«یک یا دو بار دیگر هم باید با آن‌ها دیدار کنیم و ناهار و راکیا بخوریم و کمی بیشتر چک و چانه بزنیم. بازهم باید برایشان توضیح بدهیم که یا به این پول رضایت می‌دهند و خرسشان را تسلیم می‌کنند یا در عرض یک ماه پلیس می‌آید و آن موقع هیچی دستشان را نمی‌گیرد. این طوری ماجرا کم کم به انتهایش نزدیک می‌شود.»

 

6

«بعد از آخرین شامی که می‌خوریم، قراری در دفترخانه‌ی رسمی می‌گذاریم تا قرارداد را امضا کنیم، اما اگر فکر کرده‌اید که این پایان دوزوکلک آن‌هاست، سخت در اشتباهید.

«اولین کولی‌ای که با ما قرار مدار گذاشت دو تا خرس داشت. کل خانواده‌اش که شامل چهار نسل بود از قِبَلِ این خرس‌ها گذران می‌کرد و همین‌ها بودند که اول کار یک میلیون مارک خواستند.

«با او رقم خوبی – بیست و خرده‌ای هزار لوا – توافق کردیم. از این توافق بسیار راضی بودیم، چون او یکی از معروف‌ترین مربیان خرس بود و به خودمان گفتیم که حالا با او به تفاهم رسیده‌ایم کار با بقیه آسان‌تر می‌شود. لااقل ده بار به او گفتیم "به بقیه نگو چقدر به تو دادیم. فقط به تو این‌قدر می‌دهیم، چون تو مرد محترمی هستی و برایمان مهمی." کولی سری تکان داد و با ما نوشید و فکر کردیم که همه‌چیز تحت کنترل است. خرس‌ها را تحویلمان داد و حتی لبخند هم زد.

«آن حیوانات را به پارکمان بردیم، جاگیرشان کردیم و رفتیم سراغ کولی‌های بعدی، اما اینجا بود که به در بسته برخوردیم. هیچ‌کس تمایلی به صحبت کردن با ما نداشت و اگر هم یکی چیزی می‌گفت قیمت را تا یک میلیون مارک بالا می‌برد.

«مطمئن بودیم این یک میلیون را از آن پیرمرد شنیده‌اند. واضح بود که او کلی چرت‌وپرت تحویلشان داده. نمی‌دانی چقدر از این موضوع عصبانی شده بودیم، اما باید انتظار ماجراها را می‌داشتیم.

«حالا این را داشته باش. چند ماه گذشته بود که یکی به بلیتسا آمد و گفت که آن پیرمرد را در ساحلی نزدیک وارنا با دو خرس دیده. درست همان خرس‌هایی که سال پیش داشت.

«صاف رفتیم آنجا. او خیلی گرم با ما سلام و احوالپرسی کرد و وانمود کرد سر درنمی‌آورد که کجای کار می‌لنگد و به او گفتم "اما تو خرس‌هایت را به ما دادی و بابتشان از ما پول گرفتی."

«او درحالی‌که خودش را به خریت زده بود گفت "خب، بله... شما دو تا خرس می‌خواستید، من هم به شما دو تا خرس دادم، مشکلش چیست؟

«معلوم شد که پیرمرد آن خرس‌ها از پسرعمو‌های ساده‌اش در کوهستان خریده. او به آن‌ها دقیقاً همان چیزهایی را گفته بود که از ما شنیده بود، این که اگر حالا از او 1500 لوا برای هر خرس را قبول نکنند، پلیس می‌آید و آن‌ها را می‌برد. بعد هم هر یک از آن خرس‌ها را در ازای 25000 لوا به ما داد، در حالی که در این مدت خرس‌های خودش را در خانه‌ی یکی از همسایه‌ها پنهان کرده بود.

«خونم به جوش آمد. می‌خواستم به پلیس زنگ بزنم و آن خرس‌ها را به زور از او بگیرم. اما همکارانم گفتند که اگر این کار را بکنیم دیگر هیچ کولی‌ای با ما صحبت نخواهد کرد. در ضمن، مطمئن نبودیم که پلیس تمایلی به کمک داشته باشد. آن‌ها سال‌هاست از مربیان خرس رشوه می‌گیرند تا چشمشان را به روی اردوگاه‌های غیرقانونی کولی‌ها ببندند. این بود که بی‌خیالش شدیم. پیرمرد پنج سال دیگر هم خرس‌ها را نگه داشت، تا سرانجام توانستیم راضی‌اش کنیم آن‌ها را تحویل دهد. اما از او درس مهمی گرفتیم. از آن به بعد، همه‌ی کولی‌ها باید تعهدی قانونی را امضا می‌کردند که دیگر خرسی برای تربیت نمی‌گیرند. اگر تعهدشان را زیرپا می‌گذاشتند، خرسشان را می‌گرفتیم و او مجبور بود پول را پس دهد.

«یک بار دیگر، همان روزی که در دفترخانه توافق کرده بودیم، همراه پلیس، دامپزشک و رسانه‌ها به در منزل طرف رفتیم، اما کولی و خرسش آنجا نبودند. در عوض، حدود چهل نفر، از زن و بچه‌های طرف گرفته تا پسرعموها و پسردایی‌هایش و چند نفر کهن‌سال، آنجا منتظرمان بودند. از همسرش پرسیدیم، اما او چیزی نمی‌دانست، فقط شروع کرد به جیغ‌وداد زدن. از پسرعموها و پسردایی‌ها پرسیدیم، آن‌ها هم چیزی نمی‌دانستند. به گوشیِ همراه طرف زنگ زدیم، خاموش بود.

«واقعاً کفری شده بودم، چون این مذاکرات خیلی سخت بود و حالا تمام گروه برای گرفتن خرس این همه راه را تا روسه با ماشین آمده بود که از بلیتسا شش ساعت راه است.

«نگه‌داشتنشان آنجا بیرون خانه فایده‌ای نداشت. این بود که گروه را فرستادم برگردند و خودم همراه یکی از همکاران رفتیم که در روستاهای اطراف دنبال طرف بگردیم.

«دو روز اول توفیقی نداشتیم.

«روز سوم یکی به ما گفت او در خانه‌ی پسرعمویش دو روستا آن طرف‌تر پنهان شده است. وقتی رفتیم آنجا، در را باز نکردند. بهشان گفتم "به استانکو بگویید خودم تنها آمده‌ام. بگویید باید حرف بزنیم. هر لحظه ممکن است پلیس سر برسد و او را دستگیر کند."

«رفتند و به او گفتند و پانزده دقیقه بعد بالاخره آمد بیرون. گفت "دیدی که در خانه‌ام چه خبر بود، ها؟ وقتی فهمیدند می‌خواهم خرس را تحویل دهم، حتی عموزاده‌هایی که تا به حال ندیده بودمشان سروکله‌شان پیدا شد. با خودشان چادر آوردند و جلوِ خانه‌ام اتراق کردند. اگر آنجا پول را به من می‌دادی همه‌اش را از چنگم درمی‌آورند!

«سعی کردم سریع فکر کنم و تصمیم بگیرم. آمبولانس الآن در بلیتسا بود یک روز طول می‌کشد که ترتیب کارها را بدهیم و آمبولانس به اینجا برسد. در این مدت ممکن بود او چند بار نظرش را عوض کند یا دو روستا آن طرف‌تر مخفی شود. ممکن بود هر کاری بکند.

«هیچ‌وقت نمی‌شود فهمید که در ذهن کولی چه می‌گذرد. آن‌ها واقعاً نمی‌توانند زندگی را بدون آن خرس‌ها تصور کنند. در تمام دوره‌های آموزش‌ ای که گذراندم همکارانمان در اتریش مدام برایمان تکرار می‌کردند: وقتی درمانده شدید، به یاد داشته باشید که مهم‌ترین چیز آن خرس است.

هدفتان خرس است.

مأموریتتان آزادیِ خرس است.

خرس، از خرس، برای خرس، با خرس، درباره‌ی خرس.

«پس پرسیدم "چطور آوردی‌اش اینجا؟" گفت "با این" و به یک ژیگولیِ قدیمی و یک تریلر اشاره کرد.

«همکارم را در خودروِ خودمان جلو فرستادم، صلیب کشیدم و گفتم "بزن بریم."

«کولی گفت که گواهینامه ندارد و اگر بگیرندمان دردسر درست می‌شود.

«پیش خودم گفتم "چه می‌گویی؟ یعنی بیست سال آزگار یک خرس را سوار یک ژیگولیِ قدیمی کردی و در ساحل بالا و پایین بردی، بدون آن که گواهینامه داشته باشی؟"

«اما چه کار می‌توانستم بکنم؟ تریلر را به ژیگولی وصل کردیم و خودم پشت فرمان نشستم و زدیم به جاده. اوایلِ راه خرس آرام نشسته بود، اما بعد مجبور شدیم بخشی از راه را در بزرگراه بورگاس به صوفیه طی کنیم. هربار که کامیونی کانتینرکش از کنارمان رد می‌شد، خرس شدیداً وحشت می‌کرد و روی پاهای عقبش می‌ایستاد و شروع می‌کرد به تکان دادن تریلر.

«فکرش را بکنید که وقتی حیوانی دویست کیلویی تریلر را تکان دهد چه بلایی سر ژیگولی می‌آید. شروع می‌کرد به چپ و راست لنگر برداشتن. من خودرو را چسبیده به شانه‌ی خاکی می‌راندم، اما یک وقت می‌دیدی ما را به سمت چپ جاده انداخته است.

«به کولی گفتم "این‌طور نمی‌شود! یک فکری بکن!"

«گفت باید در پمپ بنزین بعدی نگه دارم. نگه داشتم و او یک بطری راکیا خرید. آن را روی پنجه‌ی خرس می‌ریخت و خرس پنجه‌هایش را می‌کرد توی دهنش و می‌لیسید. همین‌طوری کل بطری را نوشید و بعد از آن تا خود بلیتسا بدون دردسر راندیم. وقتی رسیدیم، خرس را بلافاصله برای آزمایش‌های پزشکی و قرنطینه فرستادند. کولی چی شد؟ او هم لابد یک‌جوری با ژیگولی‌اش خود را به روسه رسانده است.

«چطور به خانه رسید؟ نمی‌دانم. راستش را بخواهید، بعد از آن که خرس را تحویلمان دادند زندگی‌شان دیگر برایم مهم نبود.»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب خرس های رقصان نشر گمان
  • تاریخ: یکشنبه 23 مرداد 1401 - 19:40
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1993

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2290
  • بازدید دیروز: 4121
  • بازدید کل: 23004676