لاویوویل سلام نظامی داد و گفت:
- فرمانده، این گزارش من است. من از اول به ناو کلِیمور بدگمان بودم. کار درستی نیست سوار کشتیای شوید که شما را نمیشناسد یا دوستتان ندارد. ناو انگلیسی به فرانسویها خیانت میکند. آن توپِ سگصفت این را ثابت کرد. خودم بررسیاش کردم. میل مهار محکمی دارد. آهنش خوب چکشکاری شده. قلابهای خوبی دارد. کابلهایش عالیاند. طولشان صد و بیست براس است و بازکردنشان آسان است. مهمّات زیادی داریم. شش توپچی از دست رفتهاند. برای هر عراده توپ صد و هفتاد و یک گلوله داریم.
فرمانده زیرلب گفت:
- این به خاطر آن است که نُه توپ بیشتر نداریم.
بوابِرتلو دوربینش را به افق گرفت. پیشروی آرام ناوگان همچنان ادامه داشت.
مزیتی که توپهای لولهکوتاه دارند آن است که برای شلیکشان سه نفر کافی است. اما یک عیب هم دارند و آن اینکه نسبت به توپهای معمولی بُرد کمتری دارند و دقتشان کمتر است. بنابراین باید صبر میکردند تا ناوگان به تیررسشان برسد.
ناخدا با صدای آهسته فرامینش را صادر کرد. در کشتی سکوت حکمفرما شد. تدارک حمله را جار نزدند، بلکه به اجرا درآوردند. کشتی همانقدر که آمادگی رویارویی با امواج را نداشت آمادگی نبرد با دشمن را هم نداشت. برای اینکه در صورت لزوم دکلها را محکم کنند، همۀ طنابهای اصلی و یدکی کشتی را نزدیک سکّان گذاشتند. مکانی را هم به مجروحان اختصاص دادند. بنابه روش نیروی دریاییِ آن زمان، برای عرشه جانپناه ساختند تا سدی باشد در برابر توپها، نه گلولهها. با آنکه برای سنجش گلوله دیر بود، اما کالیبرسنج آوردند. به هرحال این همه حوادث را پیشبینی نکرده بودند. هر ملوان یک فشنگدان گرفت و یک جفت تپانچه و یک خنجر به کمرش بست. تختخوابهای طنابیشان را جمع کردند، توپها را به طرفی که باید شلیک میکردند نشانه رفتند، تفنگها را آماده کردند، تبر و چنگک دم دست گذاشتند، جعبههای باروت و گلوله آوردند و جعبههای باروت را باز کردند. مردان موضع گرفتند. همۀ این کارها را بیسروصدا، چنان که گویی در اتاقِ فردی محتضرند، انجام دادند. این همه بهسرعت و در فضایی شوم و غمانگیز صورت گرفت.
سپس لنگر انداختند. این کشتی مانند هر رزمناوی شش لنگر داشت. هر شش تا را به آب انداختند: لنگر زاپاس در جلو، لنگر پاشنه در عقب، لنگر در موج پهلویی که به سمت وسط دریا بود، لنگر جزر در پهلویی که به سمت صخرهها بود، لنگر سینه در پهلوی راست و لنگر بزرگ در پهلوی چپ.
نُه توپی را که سالم مانده بود رو به دشمن گرفتند.
ناوگان هم کمابیش بیسروصدا آمادۀ نبرد شد. هشت ناو جنگی تشکیل یک نیمدایره را دادند، به طوری که منکیه وترشان بود. ناو کلِیمور، که با لنگرهایش بر جای خود میخکوب شده بود، میان این نیمدایره قرار داشت و پشتش به آبسنگ یا مهلکه بود.
گویی سگان شکاری دور گرازی را فرا گرفته بودند، سگانی که پارس نمیکردند ولی دندان نشان میدادند.
چنین مینمود که هر کدام انتظار میکشند.
توپچیهای کلِیمور پشت توپهایشان موضع گرفته بودند.
بوابِرتلو به لاویوویل گفت:
- میخواهم من فرمان آتش بدهم.
لاویوول گفت:
- هر طور مایلید.
9- کسی میگریزد
مسافر عرشه را ترک نکرده بود و با خونسردی شاهد وقایع بود. بوابِر به طرفش رفت و گفت:
- آقا، آمادۀ نبردیم. اکنون با مرگ دستوپنجه نرم میکنیم، اما تسلیم نمیشویم. میان ناوگان و آبسنگ گیر افتادهایم. جز اینکه با دشمن پیکار کنیم یا روی صخرهها تکه تکه شویم راه دیگری نداریم. تنها راه چاره مردن است. بجنگیم بهتر است تا آنکه غرق شویم. ترجیح میدهم با گلوله کشته شوم تا آنکه در دریا غرق شوم. برای مردن، آتش را به آب ترجیح میدهم. اما مردن وظیفۀ ماست، نه وظیفۀ شما. شما را پرنسها برگزیدهاند. رسالت بزرگی دارید و آن رهبری نبرد وانده است. شما که نباشید، ممکن است سلطنت از دست برود، پس باید زنده بمانید. شرف و افتخار ما در این است که بمانیم و شرف و افتخار شما در اینکه بروید. شما کشتی را ترک میکنید، ژنرال. یک قایق و یک ملوان در اختیارتان میگذارم. رفتن به ساحل از مسیر انحرافی غیرممکن نیست. هوا هنوز روشن نشده و دریا تیره و متلاطم است. میتوانید فرار کنید. گاهی فرار در حکم پیروزی است.
پیرمرد باوقار تمام سرش را به نشانۀ پذیرش تکان داد.
کنت دو بوابِر با صدای بلندتری گفت:
- سربازان! ملوانان!
همه دست از کار کشیدند و به ناخدا رو کردند.
ناخدا افزود:
- مردی که میان ماست نمایندۀ پادشاه است. اکنون نزد ما امانت است، باید مراقبش باشیم. وجودش برای تاج و تخت لازم است. حال که شاهزادهای نیست، حداقل انتظار ما این است که او فرمانده نبرد وانده باشد. در نبرد افسری کارآمد است. میبایست با ما در ساحل فرانسه پیاده میشد، ولی حالا باید بدون ما پیاده شود. فرمانده که نجات یابد، همه نجات یافتهاند.
همۀ افراد فریاد زدند:
- بله! بله! بله!
ناخدا ادامه داد:
- او هم با خطرهای جدی روبهروست. رسیدن به ساحل آسان نیست. برای مبارزه با امواج قایقی بزرگ لازم است و برای فرار از دست ناوها قایق کوچک. باید در جای امنی پیاده شد، جایی که بیشتر به ساحل فوژِر نزدیک باشد تا به ساحل کوتانس. دریانوردی آهنین لازم است که هم خوب پارو بزند هم خوب شنا کند، هم با منطقه آشنا باشد هم با تنگهها. هوا هنوز آنقدر تاریک است که قایق بتواند پنهانی از ناو دور شود. علاوه براین، آنقدر دود به هوا بلند میشود که بتواند پنهان بماند. کوچکی قایق باعث میشود که بتواند از قسمت کمعمق آب بگذرد. جایی که پلنگ گرفتار میشود، راسو فرار میکند. ما راه نجات نداریم، ولی او دارد. قایق به کمک پارو دور میشود. ناوهای دشمن نمیبینندش. ما هم مدتی دشمن را سرگرم میکنیم. فهمیدید؟
همه فریاد زدند:
- بله! بله! بله!
- حتی دقیقهای نباید تلف شود. یک داوطلب میخواهیم. چه کسی داوطلب میشود؟
در میان تاریکی، ملوانی از صف بیرون آمد و گفت:
- من.
10- میتواند آیا بگریزد؟
لحظاتی بعد، یکی از آن قایقهای کوچکی که به آنها یویو میگفتند و ویژۀ فرماندهان بود از کشتی دور شد. در این قایق دو مرد بودند: مسافر پیر در عقب قایق و ملوانِ «داوطلب» در جلو. هوا هنوز خیلی تاریک بود. ملوان، به توصیۀ ناخدا، با قدرت در جهت آبسنگ منکیه پارو میزد. راه دیگری نبود.
مقداری آذوقه، یک کیسه بیسکویت، یک زبانِ گاو دودی و یک چلیک آب ته قایق انداخته بودند.
زمانی که قایق را به آب انداختند، لاویوویل که خطر را به سخره میگرفت از بالای سکّان خم شد و با عباراتی مضحک از سرنشینان قایق خداحافظی کرد.
- برای فرار خوب است و برای غرق شدن عالی است.
سکّاندار گفت:
- آقا، بهتر است شوخی نکنید.
جدایی به سرعت صورت گرفت و خیلی زود قایق از کشتی دور شد. باد و موج با قایقران سازگار بودند و قایق شتابان میگریخت، میان تاریکی در نوسان بود و امواج از نظر پنهانش میکردند.
معلوم نبود در دریا چه حادثهای در انتظارشان است.
ناگهان، در میان سکوت گسترده و پرهیاهوی اقیانوس، صدایی برخاست که از بلندگوی دستی، همچون نقاب مفرغیِ تراژدیهای باستان، خشن و فوقبشری به گوش میرسید.
ناخدا بوابِرتلو فریاد میزد:
- ملوانان شاه، پرچم سفید را به دکل بزرگ بزنید. به زودی آخرین طلوع خورشید زندگیمان را میبینیم.
و صدای شلیک یک تیر از کشتی برخاست.
همه فریاد زدند:
- زنده باد پادشاه!
آنگاه از ته افق فریادی دیگر، دور و گسترده و درهم اما واضح، به گوش رسید:
- زنده باد جمهوری!
و صدایی چون صدای غرش سیصد صاعقه در فضای اقیانوس پیچید.
نبرد در گرفت.
دریا آکنده از آتش و دود شد.
گلولههای توپ در آب میافتادند و آب را به هر طرف میپاشیدند.
کلِیمور به روی هشت ناو آتش گشود. در همان حال همۀ ناوگان، چون هلالی در مقابل کلِیمور، با همۀ توپهایش بر سر کشتی آتش میریخت. دریا آتشفشان شده بود. باد دود سرخرنگی را که در آن ناوها چون شبح آشکار و ناپدید میشد درهم میپیچید. بر آن نمای سرخ، بدنۀ سیاه کشتی بیش از هر چیزی خودنمایی میکرد.
پرچم پادشاهی فرانسه با نقش گل زنبق بر فراز دکل بزرگ کشتی در اهتزاز بود.
دو مردی که در قایق بودند هیچ نمیگفتند.
سطح سهگوش منکیه، چون جزیرهای سهگوش بر دریا، پهناورتر از جزیرۀ ژرسه بود. دریا آن را میپوشاند. بلندترین نقطۀ آن سطحی بود که با بلندترین مدهای دریا همسطح میشد و در شمال شرق شش صخرۀ منظم و راست از آن جدا میشد که چون دیوارههایی پراکنده در دریا بود. تنگۀ میان سطح هموار و شش صخره به حدی بود که فقط قایقهای خیلی کوچک میتوانستند از آن بگذرند. در آن سوی تنگه پهنۀ دریا خودنمایی میکرد.
ملوانی که مأمور نجات قایق بود آن را میان تنگه کشاند. بدینسان منکیه میان قایق و عرصۀ نبرد قرار میگرفت. قایقران با مهارت میان تنگه پیش میرفت و از تماس با صخرههای چپ و راست پرهیز میکرد. در آن لحظه دیگر صخرهها میدان جنگ را از نظر پنهان میکردند. هرچه قایق دورتر میشد، روشنی افق و غرش خشمگین توپها کاهش مییافت. اما تداوم شلیک توپها نشان میداد که ناو کلِیمور همچنان ایستادگی میکند و قصد دارد آخرین گلوله از صد و نود گلولهاش را هم شلیک کند.
چیزی نگذشت که قایق به فضای باز رسید، به دور از صخرهها و تیررس توپها.
کمکم از تاریکی کاسته میشد، روشناییِ آمیخته به تاریکی وسعت مییافت، امواج در برابر پرتوهای نور میدرخشیدند و بر چین و شکن امواج سپیدی نمایان میشد. آفتاب میدمید.
قایق از دست دشمن در امان بود، اما هنوز با دشواریهای بسیاری روبهرو بود. از چنگ دشمن رهایی یافته بود، اما از چنگ دریا نه. در مقابل امواج، در قایقی حقیر، بیعرشه و بیدکل و بیقطبنما، چیزی جز پارو نداشتند. در برابر اقیانوس و طوفان چون ذرهای بودند در چنگال دیوان.
در این هنگام، در آن دریای بیکران، در آن خلوتگاه، مردی که جلوی قایق نشسته بود صورت رنگپریدهاش را بالا گرفت، به مردی که عقب قایق نشسته بود خیره شد و به او گفت:
- من برادر همان مردی هستم که فرمان تیربارانش را دادید.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در نود و سه - قسمت یازدهم مطالعه نمایید.