ناگهان در آن بلبشوی غریب که توپِ از بندرسته یکهتازه میدان بود، مردی آمد که میلهای در دست داشت. او فرمانده توپچیها بود که با سهلانگاریاش مسبب این حادثه و بانی این فاجعه بود. میخواست شرّی را که به پا کرده بود بخواباند. درحالیکه میلهای در دست داشت و طنابی گرهخورده در دست دیگر، قدم به میدان گذاشت.
نبرد سختی آغاز شد، نبرد غولان، نبرد توپ و توپچی، پیکار جسم و روح، پیکار آدم و آهن.
مرد با طناب و میلهاش در گوشهای موضع گرفته و به دیرکی تکیه داده بود. با حالتی حزنانگیز، آرام و رنگپریده، روی دو پایش که چون دو ستون پولادین بود چنان ایستاده بود که گویی برکف کشتی ریشه دوانده بود، و درهمانحال انتظار میکشید.
منتظر بود توپ از کنارش بگذرد.
توپچی توپش را میشناخت و چنان مینمود که توپ هم توپچی را میشناسد. دیری در کنار هم زیسته بودند. بارها دستش را در دهانش فرو برده بود! چون هیولای دستآموزش بود. شروع کرد به صحبت با توپ، گویی با سگش حرف میزد.
شاید دوستش داشت.
میگفت: «بیا!»
ظاهراً امیدوار بود توپ به سویش بیاید.
اما آمدن به سویش به مفهوم آمدن به رویش بود. در آن صورت هلاک میشد. چه باید میکرد تا له نشود؟ همه مات و مبهوت نگاهش میکردند.
همۀ نفسها کمابیش در سینه حبس شده بود، مگر نفس پیرمردی که در عرشۀ میانی ایستاده بود و تنها شاهد عبوس این مبارزۀ تنبهتن بود.
ممکن بود توپ او را هم له کند، اما پیرمرد تکان نمیخورد. زیر پایشان امواج کورکورانه مبارزه را رهبری میکرد.
زمانی که توپ و توپچی مبارزۀ تنبهتن را پذیرفتند، توپچی شروع به رجزخوانی کرد. برحسب تصادف، توپ لحظهای بیحرکت ماند. گویی گیج و گنگ بود. مرد به او میگفت: «بیا جلو!» و او گویی میشنید. ناگهان توپ روی توپچی پرید. توپچی جاخالی داد.
نبرد در گرفت، نبردی بیامان، نبرد موجودی شکننده با موجهایی رویینتن، گویی گلادیاتوری به حیوانی مفرغی حمله میکرد. در یک سو نماد قدرت بود و در سوی دیگر انسان.
این همه در سایهروشن میگذشت، تصویری مبهم از رویدادی شگفت بود.
گویی توپ هم روحی در جسم خود داشت، اما روحی آکنده از خشم و نفرت. انگار نابینا نبود و چشم داشت. چنان مینمود که آن هیولا در کمین آن مرد بود. گویی مکار بود، یا دستکم چنین مینمود. او هم پی فرصت میگشت. چون حشرهای بود تنومند و آهنی با ارادهای اهریمنی. گاهی این ملخ غولپیکر به سقف کوتاه توپخانه میخورد و روی چهار چرخش، به سان ببری روی چهار پنجهاش، فرود میآمد و باز به سوی مرد میدوید. مرد، چست و چالاک و کاردان، در برابر هجوم برقآسایش چون مار پیچوتاب میخورد. مرد جاخالی میداد، اما توپ همچنان به کشتی میخورد و ویرانش میکرد.
تکهای از زنجیرِ گسستۀ توپ هنوز به آن متصل بود. معلوم نبود چگونه این زنجیر دور ضامن کولاس چرخیده بود. یک سر زنجیر به پایۀ توپ وصل بود. سر دیگرش که آزاد بود به شدت دور لولهاش میچرخید و تکانهای توپ را دوچندان میکرد. بدینسان گویی توپ سر زنجیرش را چون سر یک تسمه در دست گرفته بود و با هر ضربۀ توپ تسمه را بر بدنۀ کشتی فرود میآورد. چرخش زنجیر به دور توپ چون گردبادی مهیب بود و زنجیر چون تازیانهای آهنی بود در دستی مفرغی که نبرد را سختتر میکرد.
با این همه مرد مبارزه میکرد. حتی گاهی او به توپ حمله میکرد. میله و طنابش را در دست گرفته بود و در امتداد دیوارۀ کشتی میخزید. انگار توپ میفهمید، وجود دام را حس میکرد و میگریخت. مرد بیپروا تعقیبش میکرد.
اینگونه مبارزات دیر نمیپایند. به ناگاه گویی توپ با خود اندیشید: «خب دیگر! باید کار را یکسره کرد!» و از حرکت باز ایستاد. ظاهراً پایان کار نزدیک بود. از آنجا که توپ در نظر جمع موجودی زنده مینمود، گویی فکری وحشیانه در سر داشت. ناگهان توپ به توپچی هجوم برد. توپچی خود را کنار کشید، توپ از کنارش گذشت و توپچی خندهکنان گفت: «دوباره!»
توپ غضبآلوده توپ دیگری را در طرف چپ کشتی در هم شکست. سپس، چنانکه گویی فلاخنی نامرئی آن را به سوی دیگری پرتاب کند، از سمت راست حمله کرد و باز توپچی گریخت. بر اثر هجوم توپ سه توپ دیگر خرد شدند. آنگاه، بیآنکه بداند چه میکند، پشت به مرد کرد و پیش تاخت. الوارِ جلوی کشتی را شکست و شکافی در دیواره پدید آورد. توپچی، در چند قدمی پیرمردی که شاهد واقعه بود، کنار پلکان پناه گرفته بود. بیحرکت ایستاده و میلهاش را در دست گرفته بود. مثل این بود که توپ او را میدید. بیآنکه روی بگرداند، به سرعتِ ضربۀ تبر، عقب عقب به سوی توپچی شتافت. توپچی، که به دیوار تکیه داده بود، راه رهایی نداشت. همه فریاد برآوردند.
اما پیرمرد مسافر، که تا آن دم بیحرکت ایستاده بود، سریعتر از هجوم وحشیانۀ توپ دوید. کیسهای از اسکناسهای تقلبی را برداشت و با آنکه میدانست ممکن است له شود کیسه را میان چرخهای توپ انداخت. این حرکت چنان خطیر و قاطعانه بود که حتی کسی که کتاب شگرد مهار توپ در کشتی اثر دوروزِل را خوانده بود نمیتوانست چنین با دقت و مهارت آن را به انجام رساند.
کیسۀ اسکناس چون مانع عمل کرد. سنگریزهای مکانیسمی را از حرکت باز میدارد، شاخۀ درختی مسیر بهمن را عوض میکند. توپ تعادلش را از دست داد. توپچی هم از فرصت سود جست، میلۀ آهنی مخوفش را پیش برد و آن را میان پرههای یکی از چرخهای عقب توپ فرو برد. توپ متوقف شد.
سر توپ به پایین خم میشد. توپچی میله را به حرکت درآورد تا آن را واژگون کند. تودۀ سنگین با صدای ناقوسی که فروافتد واژگون شد و توپچی هیجانزده و خیس عرق طناب را دور گردن دیو برنزیِ مغلوب گره زد.
نبرد پایان یافت. انسان پیروز شد. موری بر فیلی غلبه کرده بود. کوتولهای آذرخش را اسیر کرده بود.
سربازان و دریانوردان کف زدند.
خدمۀ کشتی با کابل و زنجیرها پیش دویدند و در یک آن توپ مهار شد.
توپچی به مسافر سلام داد و به او گفت:
- آقا، شما جانم را نجات دادید.
پیرمرد، که خونسردیاش را باز یافته بود، پاسخی نداد.
6- دو کفۀ ترازو
انسان پیروز شده بود، لیکن به تعبیری توپ هم پیروز میدان بود. از غرقشدن فوری کشتی جلوگیری کردند، اما کشتی کاملاً نجات نیافته بود. نابودی کشتی حتمی به نظر میرسید. دیوارۀ آن در پنج نقطه شکاف خورده بود. شکاف دیوارۀ جلویی خیلی عریض بود. بیست توپ از سی توپ واژگون شده بود. توپ مهارشده هم قابل استفاده نبود. ضامن کولاس شکسته بود و در نتیجه نشانهگیری میسر نبود.
توپخانه فقط نُه توپ داشت. انبار کشتی را آب گرفته بود. باید هرچه زودتر شکستگیها را تعمیر میکردند و پمپها را به راه میانداختند.
حال میتوانستند به عرشۀ میانی نظر کنند و منظرۀ هولناک آن را ببینند. فیلِ خشمگین قفسش را چنان ویران نمیکند.
پیش از این میکوشیدند کشتی را از انظار پنهان کنند، ولی اکنون نجات کشتی ضرورت بیشتری داشت. میبایست فانوسهایی را که در دیوارۀ کشتی تعبیه شده بود روشن کنند.
اما در مدت زمانی که این حادثۀ غمانگیز رخ میداد خدمه فقط به مرگ و زندگی فکر میکردند و از حوادثِ بیرون کشتی غافل بودند. مه غلیظی همهجا را فرا گرفته و هوا دگرگون شده بود. باد کشتی را جلو میراند و کشتی تغییر مسیر داده بود. بین راه ژِرسه و گِرنزِه، بیش از حد به سمت جنوب رفته بودند. دریا متلاطم بود. امواج میآمدند و بر زخمهای باز کشتی بوسه میزدند، آن هم بوسههایی هراسانگیز. تلاطم دریا تهدیدشان میکرد. نسیم شدت گرفته بود. شاید تندباد یا طوفانی در راه بود. چهار موج آن طرفتر را نمیدیدند.
در آن حال خدمه شتابان و سرسری خرابیهای عرشۀ میانی را مرمت میکردند، راههای نفوذ آب را میبستند و توپهای رها شده را به جای خود بازمیگرداندند، پیرمرد مسافر دوباره به عرشه آمد.
به دکل بزرگ تکیه داده بود.
به رفتوآمدهای خدمه بیاعتنا بود. شوالیه دولاویوویل سربازان پیادهنظام نیروی دریایی را در دو طرف دکل بزرگ ردیف کرد. سپس، با سوت رئیس خدمه، ملوانانی که سرگرم کار بودند روی بازوی دکل صف کشیدند.
کنت دو بوابِر به طرف مسافر رفت.
پشت سر ناخدا مردی پریشان و نفسزنان میآمد که لباسی نامرتب اما چهرهای خشنود داشت.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در نود و سه - قسمت هشتم مطالعه نمایید.