Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

نود و سه - قسمت پنجم

نود و سه - قسمت پنجم

نویسنده: ویکتور هوگو
ترجمۀ: محمدرضا پارسایار

3- عوام و اشراف در کنار هم

ناخدا یکم و ناخدا دوم روی عرشه رفتند، در کنار هم قدم زدند و با هم شروع به صحبت کردند. بی‌شک دربارۀ مسافرشان گفتگو می‌کردند و باد سخنانشان را در تاریکی پراکنده می‌کرد. بوابِرتلو آهسته در گوش ویوویل گفت:

- حال خواهیم دید که این مرد فرمانده نظامی است یا نه.

ویوویل پاسخ داد:

- عجالتاً که انگار پرنس است.

- تقریباً.

- در فرانسه از اشراف است. اما در برُتانی پرنس است.

- مثل خاندان‌های لاترِموال و روآن.

- پس وابسته به همان‌هاست.

- در فرانسه در کالسکه‌های شاهی او مارکی است، همان‌طور که من کنتم و شما شوالیه‌اید.

- کالسکه‌ها که خیلی دورند! ما توی گاری هستیم.

مدتی سکوت شد. سپس بوابِرتلو گفت:

- پرنس فرانسوی که نباشد، به سراغ پرنس برتانیایی می‌روند.

- توکا که... نه، عقاب که نباشد، به سراغ کلاغ می‌روند.

- من لاشخور را ترجیح می‌دهم.

- قطعاً، با آن منقار و چنگالش.

- خواهیم دید.

- بله، حالا دیگر وجود یک رهبر لازم است. من با نظر تَنتِنیاک موافقم که می‌گوید: «یک فرمانده و مقداری باروت!» ببینید، ناخدا من تقریباً همه کسانی را که ممکن است رهبر شوند می‌شناسم. رهبران دیروز و امروز و فردا را. هیچ کدامشان آن رهبر مبارزی که ما می‌خواهیم نیستند. برای این واندۀ لعنتی سرداری کاردان لازم است. باید دشمن را عاجز کند، سرِ آسیاب و نیزار و گودال و سنگریزه‌ها جدال کند. باید به شدت پیکار کند، از هر چیز بهره ببرد و مراقب هرچیز باشد، کشت‌و‌کشتار کند، سرمشق باشد و نه خواب داشته باشد نه شفقت. در حال حاضر، در لشکر روستاییان قهرمان هست، سردار نیست. دِلبه بی‌وجود است، لِسکور بیمار و بُنشان دل‌رحم است، مهربانی حماقت است. لاروش‌ژاکلَن ستوان دوم فوق‌العاده‌ای است. سیلز افسر میادین صحرایی است، خدعه نمی‌داند. کاتلینو گاریچی ساده‌دل و اِستوفله شکاربانی مکار است. بِرار فردی نالایق است، بولَن‌ویلیه مضحک و شارِت خوفناک. از گاستونِ ریش‌تراش دیگر چه بگویم!‌ ای وایِ من! اگر قرار باشد سلمانی‌ها بر نجیب‌زاده‌ها فرمان برانند، پس چه فرقی با جمهوری‌خواهان داریم و چرا با انقلابیون درافتیم؟

- آخر این انقلاب لعنتی ما را هم درگیر می‌کند.

- مثل خوره به جان فرانسه افتاده!

- خورۀ عوام‌الناس است. فقط انگلستان می‌تواند ما را از مخمصه برهاند.

- شک نکنید که این کار را می‌کند.

- فعلاً که اوضاع نابسامان است.

- بله، روستاییان همه‌جا هستند. وقتی سردار سلطنت‌طلبان اِستوفله، شکاربان آقای دومولِوریه، باشد دیگر اینان چه فرقی با جمهوری‌خواهان دارند که وزیرشان پاش، پسر دربانِ دوک دوکاستری است؟ عجب نبردی است نبرد وانده! در یک طرف، سانتِر آبجوفروش و در طرف دیگر، گاستون سلمانی!

- لاویوویل عزیز، به نظر من گاستون بدک نیست. فرماندهِ نبرد گِمِنه که بود، بد عمل نکرد. سیصد آبی را، پس از آنکه گورشان را به دست خود کندند، تیرباران کرد.

- کار خوبی کرد. من هم اگر جای او بودم همین کار را می‌کردم.

- خب، معلوم است، من هم همین‌طور.

- دلیری برازندۀ نجیب‌زادگان است. این کارها را باید شوالیه‌ها انجام دهند نه سلمانی‌ها.

در میان عوام مردان لایقی یافت می‌شوند. مثلاً این ژولیِ ساعت‌ساز. در هنگ فلاندر گروهبان بود. اکنون در وانده فرمانده است. بر افراد خط ساحلی فرمان می‌راند. پسری دارد که جمهوری‌خواه است و در حالی‌که پدر در خدمت سفیدهاست پسر به آبی‌ها خدمت می‌کند. در نبرد با هم روبه‌رو می‌شوند. با هم پیکار می‌کنند. پدر پسر را به اسارت می‌گیرد و مغزش را متلاشی می‌کند.

- کارش درست بود.

- یک بروتوسِ سلطنت‌طلب است.

ولی این غیر قابل تحمل است که کسانی چون کوکرو، ژان‌ژان، مولَن، فوکار، بوژو و شوپ بر آدم فرمان برانند.

- شوالیۀ عزیز، مخالفان هم به همین اندازه خشمگین‌اند. در میان ما عوام بسیارند و در میان آنان نجیب‌زادگان بسیار. فکر می‌کنید بی‌شلوارک‌ها از فرماندهی کنت کانکلو، ویکنت دو میراندا، ویکنت دو بوئارنه، کنت دووَلانس، مارکی دو کوستین، و دوک دوبیرون راضی‌اند؟

- عجب هرج و مرجی است!

- دوک دو شارتر هم فرمانده آن‌هاست.

- بله، همان که او را پسر مساوات می‌خوانند. پس او کی شاه می‌شود؟

- هیچ وقت.

- با جنایاتی که می‌کند به تخت می‌نشیند.

- با عیوبی که دارد راه به جایی نمی‌برد.

باز لختی سکوت شد. بوابِرتلو دنبالۀ کلام را گرفت.

- ولی می‌خواست آشتی کند. وقتی آمد شاه را ببیند، من آنجا بودم، در ورسای، پشت سرش تف می‌انداختند.

- از بالای پلکان بزرگ؟

- بله.

- کار خوبی می‌کردند.

- ما به او می‌گویم بوربُنِ لجن.

- کله‌اش طاس است! صورتش هم پر از جوش است! شاه‌کش هم که هست! گندش بزنند!

لاویوول افزود:

- در اوئِسان با او بودم.

- در سنت‌اِسپری؟

- بله.

- اگر به حرف دریاسالار دورویلیه گوش می‌کرد و در جهت باد پیش می‌رفت، مانع عبور انگلیسی‌ها می‌شد.

- قطعاً.

- راست می‌گویند که در انبار کشتی پنهان شد؟

- نه، ولی بهتر است به این شایعات دامن بزنیم.

ویوویل قاقاه خندید. بوابِرتلو گفت:

- بعضی‌ها احمق‌اند. ببینید لاویوویل، این بولَن‌ویلیه را که شما از او نام می‌برید من می‌شناسم. او را از نزدیک دیده‌ام. اولش روستاییان نیزه داشتند. می‌خواست از آن‌ها نیزه‌دار بسازد. می‌خواست جنگیدن با نیزه را به آن‌ها یاد بدهد. خیال داشت این وحشی‌ها را سرباز حرفه‌ای بار بیاورد. ادعا می‌کرد که به آن‌ها یاد داده چطور صف‌آرایی کنند و گردان‌های به اصطلاح میان‌تهی بسازند. با آن‌ها به زبان قدیم نظام صحبت می‌کرد. به جای گروهبان می‌گفت: «نگهبان»، لفظی که در زمان لویی چهاردهم به کار می‌رفت. اصرار داشت با این شکارچیان غیرمجاز هنگ تشکیل دهد. گروهان‌های منظمی داشت که گروهبانانش هر شب دور هم جمع می‌شدند. اسم شب و دیگر اشارات را نایب سرهنگ آهسته به نایب ستوان می‌گفت، او آن را به بغل‌دستی‌اش می‌گفت و این یکی هم به فردِ کنار خودش؛ به این ترتیب دهان به دهان می‌گشت تا به آخرین فرد برسد. یک بار افسری را خلع درجه کرد، چون کلاهش را برنداشته و نایستاده بود تا اسم شب را از دهان گروهبان بشنود. شما طوری قضاوت می‌کنید که انگار او موفق بوده. این عوضی نمی‌فهمید که روستاییان می‌خواهند مثل روستاییان با ایشان رفتار شود و نمی‌شود از این روستاییان سرباز ساخت. بله، این بولَن‌ویلیه را من می‌شناسم.

کمی قدم زدند. هرکدامشان فکری در سر داشتند. کمی بعد گفتگو از سر گرفته شد.

- راستی، دامپی‌یِر را کشته‌اند؟

- بله، ناخدا.

- مقابل حصار کُنده؟

- در اردوگاه پامار. با گلولۀ توپ.

بوابِرتلو آهی کشید.

- کنت دو دامپی‌یِر. این هم یکی دیگر از افراد ما که به آن‌ها پیوسته بود.

- ولی دخلش آمد!

- و اما خانم‌ها؛ آن‌ها کجا هستند؟

- در تری‌یِست‌اند.

- همچنان؟

- همچنان.

ویوویل با صدای بلند گفت:

- از دست این جمهوری! برای چیزی چنین کوچک چقدر باید تاوان داد؟ وقتی آدم فکر می‌کند که این انقلاب به خاطر یک کسری بودجۀ چند میلیونی به پا شده!

بوابِرتلو گفت:

- همین مسائل جزئی دردسر ایجاد می‌کند.

لاویوویل پاسخ داد:

- اوضاع نابسامانی است.

- بله، لاروئاری مرده، دودرِنه ابله است. این اسقف‌ها هم چه رهبران بدی هستند! این کوسی، اسقفِ لاروشِل؛ این بوپوال سنت‌اولِر، اسقفِ پواتیه؛ این مِرسی، اسقف لوسُن، معشوق مادام دو لِشاسری...

- همان که اسمش سِروانتوست. می‌دانید که؟ لِشاسری نام اراضی است.

- نمی‌دانم این اسقف قلابیِ آگرا روحانی کدام محل است.

- کشیشِ دُل است. اسمش گیو دو فُلویل است. آدم شجاعی است، مبارز است.

- کشیش‌ها هم سرباز شده‌اند! دیگر نه اسقف‌ها اسقف‌اند نه ژنرال‌ها ژنرال!

لاویوول کلام او را قطع کرد و گفت:

- ناخدا، در کابینتان روزنامۀ مونیتور دارید؟

- بله.

- الآن در پاریس چه نمایشی روی صحنه است؟

- اَدِل و پُلَن و غار.

- دلم می‌خواهد ببینمشان.

- می‌بینیدشان. ماه دیگر در پاریس هستیم.

بوابِرتلو لحظه‌ای فکر کرد. بعد افزود:

- حداکثر تا ماه دیگر. آقای ویندهام این را به لُرد هود گفته.

- ولی ناخدا، اوضاع آن‌قدرها هم بد نیست!

- کارها روبه‌راه می‌شوند، به شرطی که نبرد برُتانی خوب پیش برود.

ویوویل سر تکان داد و گفت:

- ناخدا، سربازان نیروی دریایی را در ساحل پیاده می‌کنیم؟

- اگر ساحل در دست ما باشد، بله. اگر در دست دشمن باشد، نه. نبرد باید گاهی علنی باشد گاهی پنهانی. جنگ داخلی همیشه باید یک کلید یدک در جیب داشته باشد. مهم فرمانده است.

دوبوابِرتلو کمی فکر کرد. بعد افزود:

- دیوزی جوان؟

- بله.

- برای فرماندهی؟

- بله.

- این مرد در نبردهای منظم در دشت افسری جنگجوست. اما نبرد در بوته‌زار کار روستاییان است.

- پس به ژنرال اِستوفله و ژنرال کاتلینو بسنده کنید.

لاویوویل لحظه‌ای فکر کرد و گفت:

- باید پرنس باشد، پرنسی با اصل و نسب از خاندان سلطنتی فرانسه، یک شاهزاده.

- برای چه؟ کسی که شاهزاده است...

- ترسوست. می‌دانم، ناخدا. ولی در نظر جوانانِ ابله فرد مهمی است.

- شوالیۀ عزیز، شاهزاده‌ها تمایلی به شرکت در جنگ ندارند.

- بگذریم.

بوابِرتلو بی‌اختیار با دست پیشانی‌ش را فشار داد. گویی می‌خواست فکری را از سر به در کند.

- پس ببینیم این ژنرال چه می‌کند.

- نجیب‌زادۀ بزرگی است.

- به نظرتان همین کافی است؟

لاویوویل گفت:

- به شرط اینکه قابل باشد.

بوابِرتلو گفت:

- یعنی درنده باشد.

کنت و شوالیه همدیگر را نگاه کردند.

- آقای دو بوابِرتلو، اصل مطلب را گفتید. درنده. بله، به چنین کسی نیاز داریم. جنگ بی‌رحم است. بخت با خونخواران است. شاه‌کش‌ها لویی شانزدهم را گردن زدند. ما هم شاه‌کش‌ها را چهار شقّه می‌کنیم. بله، ژنرالی که ما می‌خواهیم ژنرالی بی‌رحم است. در آنژو و پواتوی علیا، فرماندهان بخشنده‌اند. بخشندگی موجب درماندگی است. کاری از پیش نمی‌رود. در ماره و ناحیۀ رِتز، فرماندهان خونخوارند. اوضاع رو به راه است. شارتِ بی‌رحم است که می‌تواند در برابر پارَن ایستادگی کند. کفتار در برابر کفتار.

بوابِرتلو فرصت نیافت پاسخ لاویوویل را بدهد. فریادی از سر درماندگی نگذاشت لاویوویل حرفش را بزند. و همان دم صدایی آمد که شبیه هیچ صدایی نبود. این فریاد و این صدا از درون کشتی می‌آمد.

ناخدا و معاونش به سوی عرشۀ میانی دویدند، اما نتوانستند برآن قدم بگذارند. همۀ توپچی‌ها سراسیمه بالا می‌آمدند.

حادثه‌ای هولناک رخ داده بود.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در نود و سه - قسمت ششم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب نود و سه - انتشارات هرمس
  • تاریخ: چهارشنبه 5 مرداد 1401 - 01:53
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2071

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3463
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23030115