چند ماهی بعد از رفتن کنتسِ خانهخرابکنی که توانسته بود شش ماه تمام به خرج او زندگی کند، خانم ووکر یک روز صبح، هنوز پا نشده، از پلکان صدای خشوخش پیرهنی ابریشمی و قدمهای ظریف زنی جوان و چابک را شنید که به اتاق گوریو میرفت و درِ اتاق هم مخصوصاً باز گذاشته شده بود. سیلوی گُنده بیدرنگ آمد و به خانمش گفت که دختری که آنقدر زیبا بود که نمیشد نجیب باشد، سر و وضع یک الهه را داشت و نیمچکمههایی پشمی به پایش بود که هیچ گِلی نبود، مثل مارماهی از کوچه خودش را به آشپزخانه رسانده سراغ آپارتمان آقای گوریو را از او گرفته بود. خانم ووکر و آشپزش گوش خواباندند و در مدت دیدار دختر، که طولانی هم بود، چندین کلمۀ مهرآمیز به گوششان خورد. زمانیکه آقای گوریو خانماش را بدرقه میکرد سیلوی گنده فوراً سبدش را برداشت و به بهانۀ رفتن به بازار دنبال آن دو افتاد.
در بازگشت به خانمش گفت:
- خانم، آقای گوریو باید خیلی خیلی پولدار باشد که بتواند اینطور به این زنها برسد. سرِ نبش خیابان «استراپاد» یک کالسکۀ عالی ایستاده بود و دختره سوارش شد.
وقت شام خانم ووکر رفت و پردۀ پنجره را کشید چون پرتوی از آفتاب روی چشم گوریو میافتاد و آزارش میداد. سپس با اشاره به دیدار آن روز گفت:
- خوشگلها دوستتان دارند، آقای گوریو، خورشید هم دنبال شماست. امّا خودمانیم، سلیقهتان خیلی خوب است، دختره چقدر قشنگ بود.
گوریو با غرور گفت: «دخترم بود» و مشتریان پانسیون این حرکت را خودپسندی پیرمردی تلقی کردند که میخواهد حفظ ظاهر کند.
یک ماه پس از این دیدار، دوباره به دیدن آقای گوریو آمدند. دخترش، که بار اول لباس صبح به تن داشت، این بار بعد از شام با سر و وضعی آمد که پنداری میخواست به مهمانی برود. پانسیونیها که در سالن سرگرم گفتگو بودند او را به صورت زن زیبای مو بور، کمر باریک و خوش حرکاتی دیدند که بسیار برازندهتر از آن بود که دختر کسی چون باباگوریو باشد.
سیلوی گُنده که او را نشناخته بود گفت:
- این هم دومیاش!
چند روز بعد دختر دیگری، بلند بالا و خوش هیکل، سبزه و سیاه مو با چشمان سرزنده، آمد و سراغ آقای گوریو را گرفت.
سیلوی گفت:
- شد سه تا!
این دختر دوم، که بار اول مثل دختر قبلی صبح به دیدن پدرش آمده بود، روز بعد با لباس مهمانیِ رقص و با کالسکه آمد.
خانم ووکر و سیلوی گُنده گفتند:
- این هم چهارمیاش!
خانم بلند قامت را نشناخته و هیچ اثری از دختری که در دیدار اولش لباس سادهای به تن داشت در او ندیده بودند.
گوریو هنوز هزار و دویست فرانک پول پانسیون میداد. به نظر خانم ووکر طبیعی آمد که مرد ثروتمندی چهار یا پنج معشوقه داشته باشد و هوشمندانه هم بود که آنها را دختر خودش معرفی کند. در این هم که گوریو میگفت دخترها به «سرای ووکر» بیایند ایرادی ندید. امّا از آن جا که این دیدارها به معنی بیاعتنایی گوریو به خود او بود، در آغاز سال دوم این اجازه را به خود داد که او را گربهنرۀ پیر بنامد. سرانجام، زمانی که مشتریاش به حد نهصد فرانک پول پانسیون تنزل پیدا کرد هنگامی که یکی از این خانمها پایین میرفتند با گستاخی تمام از گوریو پرسید که میخواهد با خانه او چکار کند. باباگوریو در جواب گفت آن خانم دخترِ بزرگش است.
خانم ووکر با ترشرویی گفت:
- پس از قرار معلوم سی و شش تا دختر دارید؟
مشتریاش با ملایمت مردِ همه چیز باختهای که تنگدستی رام و سر به زیرش میکند جواب داد:
-دنه، فقط دو تا دارم.
در اواخر سال سوم باباگوریو باز از مخارجش زد، به طبقۀ چهارم رفت و مبلغ پانسیوناش را ماهی چهل و پنج فرانک کرد. انفیه را کنار گذاشت، آرایشگرش را مرخص کرد و دیگر سرش را پودر نزد. اولین باری که با موهای پودرنزده ظاهر شد صاحب پانسیون با دیدن رنگ موهایش، که خاکستریِ چرک مایل به سبز بود، بیاختیار اظهار تعجب کرد. قیافهاش، که غصههایی نهانی به نحوی نامحسوس آن را روز به روز غمآلودتر کرده بود، از قیافۀ همۀ کسانی که دور میز نشسته بودند پریشانتر به نظر میآمد. دیگر هیچ شکی نماند. بابا گوریو عیاش پیری بود که تأثیر مخرّب داروهای لازم برای درمان بیماریهای ناگفتنیاش فقط به این دلیل در چشمانِ سالمش دیده نمیشد که پزشکش ماهر و حاذق بود. رنگ چندشآور موهایش از زیادهروی در عیاشی و از مواد مخدری حکایت داشت که برای ادامۀ عیاشی مصرف کرده بود. وضعیت جسمانی و روحی پیرمرد این بدگوییها را تأیید میکرد. پس از آن که رخت و لباس فاخرش کهنه شد، برای جایگزین کردنش کتان زمختِ زرعی چهارده سو خرید. الماسها، انفیهدان طلا، زنجیر و جواهراتش یکی پس از دیگری ناپدید شد. بالاپوش آبی روشن، لباس خیاط دوزش را گذاشته بود و زمستان و تابستان نیمهتنهای از پارچۀ زبر قهوهای، یک جلیقۀ پشم بُز و شلواری خاکستری از ماهوت میپوشید. رفته رفته لاغر شد. ماهیچۀ ساق پایش آب شد؛ صورتش، که رضایت زندگی خوشِ بورژوایی آن را پُف میانداخت، بشدت چروکیده شد؛ پیشانیاش چین برداشت، آروارهاش بیرون زد. در چهارمین سال اقامتش در کوچۀ نوو – سنت ژنهویو دیگر هیچ شباهتی به آنی که بود نداشت. رشتهفروشِ سرِحال شصتودو سالهای که نشان نمیداد حتی چهل سالش باشد، بورژوای چاق و چله، بیدغدغه و لوده، که سر و وضع شادش رهگذران را خوش میآمد و لبخندش حالتی جوانانه داشت، دیگر ظاهر پیرمرد هفتاد سالۀ خرفت و رعشهای و رنگپریدهای را به خود گرفت. چشمان آبیاش به رنگ کدر و زنگاروار در آمد، کمرنگ شد، دیگر اشک نمیزد و حاشیه سرخشان انگار خون چکان بود. به چشم بعضیها چندشآور و به نظر بعضی دیگر ترحمانگیز میآمد. چند دانشجوی جوان پزشکی پس از آن که مدتی طولانی با او بدرفتاری کردند و واکنشی از او ندیدند، با توجه به افتادگی لب پایینی و اندازۀ رأس «زاویۀ وجهی»اش گفتند که به بلاهت مبتلا شده است. شبی بعد از شام خانم ووکر با تمسخر به او گفت: «راستی، دخترهایتان دیگر به دیدنتان نمیآیند؟» و با این گفته دربارۀ پدر بودن او اظهار شک کرد. باباگوریو به حالتی که انگار صاحب پانسیون او را با کارد زده باشد لرزید و با هیجان گفت:
- چرا گاهی میآیند.
دانشجوها به صدای بلند گفتند:
- ها! پس هنوز گاهی میبینیدشان! آفرین، باباگوریو!
امّا پیرمرد شوخیهایی را که جوابش در پی آورد نشنید، دوباره غرق حالت متفکری شد که کسانی که او را به نحو سطحی میشناختند حالت خرفتیِ پیرانۀ ناشی از زایل شدن عقل میپنداشتند. اگر او را خوب میشناختند شاید به مسألهای که وضعیت جسمانی و روحیاش مطرح میکرد بشدت علاقمند میشدند؛ امّا از آن مشکلتر کاری نبود. براحتی میشد دانست که آیا گوریو واقعاً در کار تولید رشته بوده یا نه و چقدر ثروت داشته، ولی سالخوردگانی که به وضعیت او کنجکاو شدند از محله بیرون نمیرفتند و در پانسیون به حالت صدفهایی زندگی میکردند که به صخرهای چسبیده باشند. اشخاص دیگر هم، گرفتاریهای خاص زندگی پاریسی موجب میشد که به محض بیرون رفتن از کوچۀ نوو – سنت ژنهویو پیرمرد بینوایی را که مایۀ سُخرهشان بود از یاد ببرند. برای این مردمان کوتهفکر و نیز جوانان ولنگار، درماندگی شدید باباگوریو و رفتار احمقانهاش هیچ مطابقتی با داشتن ثروت و قابلیت انجام کاری نداشت. امّا در مورد زنهایی که او مدعی بود دخترشاند، همه با خانم ووکر همعقیده بودند که میگفت: «اگر باباگوریو دخترهایی به ثروتمندیِ همۀ خانمهایی داشت که به دیدنش آمدند و ظاهراً هم پولدار بودند، در پانسیون من، در طبقۀ چهارم، با ماهانۀ چهل و پنج فرانک نمینشست و مثل گداها لباس نمیپوشید»، گفتۀ متکی بر منطق خشکی که عادتِ حدس زدنِ همه چیز را نصیب پیرزنهایی میکند که کارشان همۀ شب ورّاجی است. هیچ چیز نمیتوانست از پسِ تکذیب این نتیجهگیری بر بیاید. چنین بود که در اواخر ماه نوامبر 1819، زمانی که این درام اتفاق افتاد، در پانسیون همه دربارۀ پیرمرد بینوا نظر روشن و مشخصی داشتند. به عمرش نه دختری داشته بود و نه زنی. زیادهروی در عیاشی موجب شده بود که، به گفتۀ یک مشتریِ بیرونی پانسیون که کارمند موزۀ تاریخ طبیعی بود، به صورت حلزون در بیاید، یک نرمتنِ آدمنما که باید جزو تیرۀ «کاسکت بر سران» طبقهبندی میشد. حتی پوآره در مقایسه با او هوشمند و برای خودش جنتلمن بود. پوآره حرف میزد، استدلال میکرد، جواب میداد؛ البته حقیقت این است که وقت حرف زدن و استدلال کردن و جواب دادن چیزی نمیگفت، چون عادتش این بود که آنچه را که بقیه میگفتند به زبان دیگری تکرار کند؛ امّا هرچه بود در گفتگو شرکت میکرد، زنده بود، حساس به نظر میآمد، در حالی که باباگوریو، باز به گفتۀ کارمند موزه، مدام در صفر درجۀ مقیاسِ رئومور بود.
اوژن دوراستینیاک با آمادگی ذهنیای برگشته بود که جوانان برتر باید آن را شناخته باشند، یا آنهایی که وضعیت مشکلی ایشان را موقتاً از قابلیتهای مردان نخبه برخوردار میکند. در سال اول اقامتش در پاریس، از آن جا که گذراندن اولین واحدهای دانشکده کارِ کمی میبرد این فرصت را داشته بود که خوشیهای آشکارِ پاریسِ مادی را بچشد. برای یک دانشجو چندان وقتی نمیماند اگر بخواهد مجموعه برنامههای هر تئاتری را بشناسد، خروجیهای هزارتوی پاریس را بررسی کند، از آداب و رسوم شهر باخبر بشود، زبان خاصش را یاد بگیرد و به خوشیهای مخصوص پایتخت عادت کند؛ به جاهای خوب و بد سرک بکشد، دورههای جالب و سرگرمکننده را دنبال کند و حساب همۀ آثار موجود موزهها را نگه دارد. چنین است که دانشجو شیفتۀ چیزهای ابلهانهای میشود که به نظرش شکوهمند میرسند. برای خودش مُرادی هم پیدا میکند که مثلاً استاد «کلژ دو فرانس» است و برای این پول میگیرد که خودش را در سطح دانشجویانش نگه دارد. کراواتش را مرتب میکند و برای زنهای لُژهای اول اُپرا کمیک قیافه میگیرد. در این نوآموزیهای پیدرپی از پوستۀ اولیهاش بیرون میآید، افق زندگیاش را پهناورتر میکند، سرانجام به کثرت لایههای انسانیای پی میبرد که جامعه را میسازند. با لذت بردن از تماشای رژۀ کالسکهها در شانزهلیزه در یک روز خوش آفتابی شروع کرده است و به زودی کارش به غبطۀ آنها میکشد. اوژن بی آنکه خود بداند این آموزش را دریافت کرده بود هنگامی که پس از کسب دیپلم ادبی و قبولی در دو امتحان حقوق به تعطیلات رفت. توهمات دوران کودکی و فکرهای شهرستانیاش محو شده بود. هوشِ دگرگون شده و جاهطلبیِ اوجگرفتهاش موجب شد که در کوشک کوچک پدرش، در دلِ خانواده، واقعیتها را چنان که بود ببیند.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در بابا گوریو - قسمت ششم مطالعه نمایید.