Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

آشفته حالانِ بیداربخت - (صداخونه) قسمت آخر

آشفته حالانِ بیداربخت - (صداخونه) قسمت آخر

نویسنده: غلامحسین ساعدی

 1

قدم‌آهسته بشمار، هت، بشمار هو، بشمار هه، بشمار ها. بشمار هت، بشمار هو، بشمار هه، بشمار هار. بشمار هه، بشمار هو، بشمار هار، بشمار هت، بشمار هو، بشمار هه، بشمار هت. قدم‌آهسته می‌شمارم هه، می‌شمارم ها، می‌شمارم هت، می‌شمارم هو، می‌شمارم ها.

فرمانده راضی نمی‌شود و داد می‌زند: «گمشو برو تو صف.» دوان‌دوان می‌روم و جای معمولی خود می‌ایستم، صف پنجم نفر سوم. صدای فرمانده‌ی بزرگ که در جایگاه ایستاده، میدان را پر می‌کند: هَه، هه، هو. هار، هَه، هه... اوهوی نفر سوم صف پنجم باز که نشد، باز که نشد، تو یک نفر کار یک واحد را خراب می‌کنی، متوجهی؟ کار یک واحد بزرگ را خراب می‌کنی، پای چپ و دست راست، پای راست و دست چپ. چپ راست، چپ راست، هَه، هه، هو، هار. هَه، هو... نشد، نشد، نشد، سرکار دوباره نیم ساعتی قدم‌آهسته ببر.

دوباره از نو شروع می‌کنیم. قدم‌آهسته بشمار هت، بشمار هو، بشمار هه، بشمار هار، قدم‌آهسته می‌شمارم هو، می‌شمارم هار. عرق از هفت بندم می‌ریزد، اما می‌روم، پاهایم را بلند بالا می‌آورم، اما دست‌ها، این دست چپ چه‌گونه می‌شود حالیشان کرد که دست‌ها این دست راست... دوباره توی صف می‌روم، صف پنجم، نفر سوم، هَه، هو، هار و فرمانده داد می‌زند: «غلطه سرباز، تو کار یک گُردان را خراب می‌کنی، با این وضع نمی‌شود، با این وضع نمی‌شود. ببرش بیرون.»

سرکار ستوان با سقلمه از صف بیرونم می‌کند، دوباره می‌رویم گوشه‌ی میدان و بشمار هَه، بشمار هو، می‌شمارم هَه، می‌شمارم هو. می‌آیم توی صف و هَه، هه، هو، هار. آهای دست راست و پای راست را یک‌دفعه بیرون نیار، نیار، توبیخش کن. شب جمعه حق نداره بره بیرون، آقا با شما هستم، شب جمعه این سرباز را نمی‌ذاری بره بیرون، متوجهی؟ و من می‌شمارم هَه و می‌شمارم هو. دوباره می‌روم توی صف، نه نمی‌شود این کار را کرد، فرمانده بزرگ باز با نعره از پشت میکروفون می‌غرد: «هیکل داره، اما چرا دست‌شو بالا نمیاره، چرا غلط راه می‌ره؟ عمدی این کارو نکنه؟ اوهو سرباز، متوجهی؟ می‌دونی چه بلایی سرت می‌آرم؟» هم‌چنان توی صف هستم و هزاران چشم از گوشه و کنار میدان نگاهم می‌کنند. بشمار هَه، بشمار هو. می‌شمارم هَه، می‌شمارم هو، می‌شمارم هت، می‌شمارم هو، امّا نمی‌شود. فرمانده‌ی بزرگ می‌گوید: «عوض چهار قدم، پنج قدم، برمی‌داره، هیکل داره، اما پا نمی‌ده، پا نمی‌گیره، نمی‌تونه، قادر نیس، باید کاریش کرد، قدم‌آهسته بره، امشب نگهبانی می‌ایسته و حالش جا می‌آد. اما حالا سرکار فرمانده دسته، ببرش پشت موزیک، بندازش پشت موزیک.

صدای موزیک که از اول صبح تا آن دقیقه مدام و یک‌نواخت می‌غرید مرا بلعید. چند ردیف شیپورچی و طبال و مردی که تندتند دست‌هایش را تکان می‌دهد. فرمانده دسته مرا می‌اندازد پشت موزیک، و مردی که بیکار ایستاده مرا می‌پاید و فرمان می‌دهد اوهو راه نرو، همین‌طور درجا، یک‌جا که ایستاده‌ای پاهاتو وردار و بگذار، چند ماهه که سربازخانه‌ای؟ اما بلد نیستی، درجا قدم نمی‌فهمی چیه. می‌گویم: «آخه فایده نداره سرکار، پاهام کار می‌کنه و خوب هم کار می‌کنه، اما این دست‌ها، این دست راست، غیر این بازوی راست.» فرمانده دسته فریاد می‌زند: «بی‌خود غر نزن، راه بیفت، درجا، والا بازم قدم آهسته.»

صدای موزیک مرا می‌کشد، صدای شیپورها زیر سقف سرم داد می‌کشد، صدای شیپورها، صدای طبل زیر سقف سرم می‌غرد و من دیوانه‌وار دوباره از توی صداها می‌روم بیرون و داخل صف می‌شوم، صف پنجم و نفر سوم. اما این صف پنجم و نفر سوم. اوهو سرباز با اون هیکل چرا نمی‌تونی پا بگیری؟ ها؟ پشت موزیک ایستاده بود؟ فرمانده دسته به فرمانده پشت جایگاه می‌گوید: «نه قربان، مرتب درجا می‌زند، پاهاش درست شده، اما دستش...»

فرمانده بزرگ می‌گوید: «کجا درست شده آقا؟ کجا درست شده، نمی‌تونه پا بگیره، این مردک منو دیوونه کرده، به چه درد می‌خوره، سرباز که نتونه پا بگیره، به چه درد می‌خوره، ببرش قدم آهسته.»

سرکار ستوان مرا بیرون می‌کشد، می‌رویم بیرون، دوباره شروع می‌شود. قدم آهسته بشمار هت، بشمار هو، بشمار هه، بشمار هار، بشمار هت، بشمار هه، بشمار هه، می‌شمارم هت، می‌شمارم هو، می‌شمارم هه، می‌شمارم ها. می‌شمارم، می‌شمارم، تمام ساختمان‌ها رنگ می‌بازند، شن‌های میدان، صدای موزیک، صدای شیپورها، صدای طبل بزرگ، قدم سوم، و شست چپم و یک یا دو زخم زیر بغلم.

می‌ گوید بشمار هت، می‌شمارم هت، می‌گوید بشمار هو، می‌شمارم هت. می‌گوید بشمار هه، می‌شمارم هت. بشمار هار، می‌شمارم هت و قدم‌ها و استخوان زانوم و مشت محکمی به پس گردنم می‌خورد:«پدرسگ کشککت پشت زانوته؟ ها؟ چرا نمی‌تونی راه بیفتی؟ پدر ما را درآوردی بگو دیگه. چه فایده داره هم خودت و هم یک هنگ بزرگ را رسوا کردی.» با التماس می‌گویم: «جناب سرکار، می‌دونید، یک هفته است که نتوانسته‌ام به بهداری بروم و...» پس‌گردنی دوم را می‌خورم و می‌آیم صف پنجم و نفر سوم و قدم می‌گیرم و راه می‌افتم، اما نمی‌شود، به جای چهار قدم پنج قدم می‌روم، فرمانده بزرگ کارد بهش بزنی خونش درنمی‌آید و مثل دیوی می‌غرد: «بندازش پشت موزیک!» و مرا می‌اندازد پشت موزیک و هزاران چشم از توی شیپورها نگاهم می‌کنند.

 

2

روی هر دانه ریگ ده‌هزار تا قدم می‌زنم، روی هر دانه ریگ ده‌هزار تا می‌شمارم. تا کجا رسیده‌ام؟ عضلاتم شل و وارفته روی استخوان‌های مفلوکم چسبیده است. موزیک، مرتب توی گوشم می‌غرد و نعره می‌کشد. سرکار می‌تونی خوش‌حال باشی؟ روی هر دانه ریگ ده‌هزار تا قدم می‌زنم. بشمار هت، می‌شمارم هو، بشمار هو، می‌شمارم هو، بشمار هه، می‌شمارم هو، می‌شمارم هوهوهو.

آن‌و‌ر میدان نامه‌ای روی زمین افتاده است. نکند مال من باشد؟ یک وقتی کبوترهای نامه‌بر بود، ولی حالا... آه نباید فکرش را کرد. روی هر دانه‌ی ریگ هزار تا قدم می‌زنم، موزیک، استخوان جمجمه‌ام را سوراخ می‌کند و به حلقم فرو می‌رود. اشتباه می‌کنی. تحملش را دارم، بهتر هم دارم، دوباره می‌آیم توی صف، صف پنجم نفر سوم. فرمانده کوتاه قد، را همان می‌برد و فرمان می‌دهد:«هت، هو، هه، هار.» و من می‌شمارم هت، هه، هو، هو، هو، هار. به جای چهار قدم شش قدم برمی‌دارم، دو قدم، آه چه فرق می‌کند، می‌تونم زودتر برسم، همه مواظب من هستند، هزاران هزار چشم، میلیون‌ها دانه‌ی ریگ با چشم‌های درشت به پای من خیره مانده‌اند، روی هر چشم ده‌هزار تا قدم می‌زنم. جلوی جایگاه می‌رسم فرمانده بزرگ در جایگاه ایستاده است شیپورها، ‌ای شیپورهای لعنتی، می‌تونید یک لحظه خفه بشید، قند توی دلم آب می‌شود، فرمانده بزرگ چشمانش را بسته و ایستاده. روی هر دانه‌ی ریگ ده‌هزار تا قدم می‌زنم، هه، هو، هو، هو کشککم پشت زانو است، به جای چهار قدم پنج قدم می‌روم، مگر نمی‌تونم، کسی که چشمش بسته است نمی‌تواند مرا ببیند. فرمانده کوچک هم جلوتر از ما، مثل عروسک چهار قدم تمام می‌رود. می‌رسیم جلو جایگاه، فرمانده بزرگ ایستاده خوابیده، اما یک‌دفعه نعره‌اش از چهار بلندگوی گوشه‌های میدان می‌ریزد: «نفر سوم صف پنجم! آه مرده‌شور این نفر سوم را ببرد، عجب بدبختی گیر کرده‌ام»، اما تمام نمی‌شود. فرمان دیگری صادر می‌شود: «سرکار ستوان، این سرباز را می‌بری و می‌اندازی پشت موزیک، تا شامگاه آن‌جاست، بعد جلو اسلحه‌خانه پاس می‌گذاری تا استخون‌هایش خرد شود و شب هم باید تا صبح راه رفتن را تمرین کنه، متوجهی؟»

دوباره از صف بیرون می‌روم، نامه‌ای آن طرف میدان روی زمین افتاده است، نکند مال من باشد، اما نه، مگر این شیپورها می‌گذارند، از لبه‌ی شیپورها آب می‌ریزد، چشم‌ها پرخون، خیک‌های پر باد، چطور می‌توانید این همه بدمید و نفستان بریده نمی‌شود.

روی هر دانه ریگ ده‌هزار تا قدم می‌زنم، صدا و چکه‌های آب، شیپورها، می‌تونم بمیرم، اما نه توی این صدا، نه در این ریگزار، هت، هو، هه، هار. بسیار خوب می‌شود تحمل کرد، من بلدم، می‌تونم سرکار، اما اگر می‌دونستی که زیر بغلم! بسیار خوب، خفه می‌شوم، هت، هو، هَه، هار، هو، هو، هو، هار، هه، هه، هه، هار، هت، هت، هت، هو. روی تیری کک‌لکی از سرب نشسته است، من عرق می‌ریزم، عرق می‌ریزم و موزیک مثل نیشتری مغزم را خراش می‌دهد، خراش می‌دهد، می‌میرم، تو صداها کلافه می‌شوم، کلافه می‌شوم و می‌میرم، مردن یعنی چه؟ می‌تونی بگی روی آن نامه، عکس کدام بدبختی را نقاشی کرده‌اند؟ نه، نه، کشککم پشت زانو نیس، پشت موزیک هستم، دارم پا می‌گیرم، دست‌هایم تا سطح شانه بالا می‌آید، بالا می‌آید و پایین می‌افتد. پشت موزیک، شن‌زار بزرگی است، در شن‌زار بزرگ زاغچه‌ای نشسته، زیر بالش زخم بزرگی است، زاغچه‌ی سیاه قدم می‌زند، روی هر دانه‌ی شن ده‌هزار تا قدم می‌زند.

 

3

بعد که پاسم تمام می‌شود، فرمانده کوچک مثل کسی که مویش را آتش زده باشند پیدا می‌شود، می‌آید جلو، تفنگ و فانسقه را از من می‌گیرد و می‌دهد، دست یک زاغچه‌ی دیگر. بعد دو نفری می‌رویم پشت میدان، جایی که پرنده‌ای پر نمی‌زند و سایه‌ی دیارالبشری پیدا نیست، می‌ایستیم. فرمان می‌دهد: «پا بگیر. پا می‌گیرم و راه می‌روم اما نمی‌توانم، روی شن‌زار نمی‌توانم.» می‌گوید: «پدری از تو دربیاورم که حظ کنی، من می‌دونی کی‌ها را آدم کرده‌ام؟ مسخره‌بازی بس نشده؟ حالا بیا.» می‌رویم. از یک راه باریکی رد می‌شویم و جلو ساختمانی می‌رسیم. در را باز می‌کند و وارد می‌شویم، اتاق دراز و چوبی است با یک دریچه‌ی کوچک، به تابوت شبیه است به تابوت بسیار بزرگ، تابوتی که برای زاغچه خیلی خیلی بزرگ است.

پا بگیر، پا می‌گیرم، راه بیفت، راه می‌افتم دور اتاق. شیپور قوروق و خاموشی را زده‌اند. من می‌روم و او فرمان می‌دهد. صدایش مثل بلندگو، مثل شیپوری توی اتاق طنین می‌اندازد: «هت، هو، هه، هار، هت، هو، هه، هار»، و من قدم می‌زنم تاپ تاپ، تاپ تاپ، تاپ تاپ، - «پدرسگ چهار قدم با شماره‌ی من، گوش به فرمان من داشته باش.»

عرض می‌کنم: «گوش به فرمان شما دارم سرکار، خیلی خوب، اجازه بفرمایید، گوش به فرمان شما دارم.»

اما نصفه‌های شب گذشته است و او دیوانه‌وار مرا دور اتاق می‌گرداند و ناگهان احساس می‌کنم که شلاقی پشت گردنم را داغ کرد. فریاد می‌کشم، بعد می‌گویم: «قدغن است جناب سروان، تنبیه مستقیم بدنی قدغن است، شما می‌توانید به من دستور دویدن بدهید، حق ندارید مرا بزنید.» شیپور فریاد می‌کشد: «خفه شو، فضولی را تمام بکن، این حق را دارم، حق دارم پوست از کله‌ات بکنم تا، درست نشوی، تا، نظامی نشوی.»

و من می‌شمارم هت، هوهو، هوهو، او فرمان می‌دهد: «هت، هو، هه، هار.» عاقبت نه من رام‌شدنی هستم نه او. هر دو نفر سمج‌تر از یکدیگر هستیم، نه او رام‌شدنی است نه من. تقصیری ندارم، زیرا که نمی‌توانم، اما او چه. دوباره شلاق‌ها را یکی پس از دیگری بر گرده‌ام حس می‌کنم. با صدای بلند می‌گویم: «جناب سروان فکر می‌کنید که من دردم می‌آید؟ یک هفته تمام قدم آهسته رفتم، یک هفته تمام پشت موزیکم انداختی، دیدی که چیزیم نشد، حالا بزن، شلاق بزن، به خدا دردم نمی‌آید، می‌خواهی لخت بشم و تو تا دلت می‌خواد شلاق‌کاری بکنی، اما می‌خواهم چیزی بهت بگم، با این کار خودتو خسته می‌کنی، تو بیچاره‌تر از منی، حالا یه راه خوب نشونت بدم، اگه می‌خوای من آدم بشم و پا بگیرم. اگر با زدن و کتک‌کاری به راه می‌افتم، این طور زدن فایده نداره، نگاه کن، من تنها زیر بغل راستم جایی هس که می‌تونی بزنی، اگه تو با مشت یا شلاق به آن جا بزنی دردم میاد، درد حسابی، باور نمی‌کنی، نگاه کن.»

شروع می‌کنم به کندن لباس‌ها، لباس‌ها را یکی بعد از دیگری می‌کنم و نیمه‌لخت می‌شوم، بازویم را بلند می‌کنم و زیربغلم را نشان ستوان می‌دهم، چشمانش برافروخته می‌شود و عقب عقب می‌رود، با صدای نازکی می‌پرسد: «چی شده؟»

جواب می‌دهم: «چیزی نشده جناب سروان، این‌جا را که می‌بینی زخم بزرگ و گودی هس و تویش حفره بسیار بزرگی است، نگاه کن.» و شروع می‌کنم به بیرون کشیدن، از داخل زخم فتیله را بیرون می‌کشم و بیرون می‌کشم و بیرون می‌کشم، فتیله را از توی زخم بیرون می‌کشم، یک متر، دو متر، سه متر، شش متر، هشت متر، آره هشت متر فتیله را از توی زخمم بیرون می‌کشم، ستوان با چشمان برافروخته و مبهوت نگاه می‌کند، چراغ کوچکی که در زیر سقف روشن است روی فتیله نور می‌پاشد، چراغ روی فتیله زخم نور می‌پاشد، بعد خم می‌شوم و حفره زیربغلم را خالی می‌کنم، چند پیمانه خون و چرک به کف اتاق می‌ریزد، بوی خفه‌کننده و بخار مرطوب اتاق را پر می‌کند ستوان نمی‌تواند تحمل بکند، می‌دود به طرف دریچه‌ی اتاق سرش را از آن جا بیرون می‌کند و استفراغ می‌کند، یک شکم، دو شکم، استفراغ می‌کند. صدای استفراغ شیپور در پادگان به صدا درمی‌آید. صدای پرش چند زاغچه را از بالای ساختمان چوبی می‌شنوم. دوباره وارد اتاق می‌شود، چشمانش را بسته است، من زیربغلم را بالا برده و جلو می‌روم و می‌گویم: «حالا شلاق بزن جناب سروان، شلاق بزن تا دلت می‌خواهد، اما اینو بهت بگم که از من کاری ساخته نیس، من نمی‌تونم راه بیفتم، نمی‌تونم پا بگیرم، ممکن است یک بار این کار را بلد بشم ولی تا آخر بلد نیستم، مرا از صف معاف کنید، پشت موزیکم نیندازید، روی شن‌ها، روی چشم‌ها، آخر چه طوری بگم، یه کار بیش‌تر از من ساخته نیس، می‌دونید اون کار چیه؟ در جنگ من کار بسیار مهمی می‌تونم واسه‌تون انجام بدم، وقتی دشمن حمله کرد و جبهه‌ی ما را شکست داد و واحدهای ما را نفله کرد، من خودم را به موش‌مردگی می‌زنم، بین جنازه‌ها می‌مانم. وقتی دشمن پرچم ظفر را در جبهه‌ی ما نصب کرد آن وقت من مرده، البته که آن وقت مرده هستم، آرام آرام می‌خزم و پرچم دشمن را برمی‌دارم و پاره می‌کنم و آن‌وقت از همین زخم، از توی این زخم پرچم خودمان را که مخفی کرده‌ام بیرون می‌آورم، از حفره‌ی زیر بغلم بیرون میاورم و به جای پرچم دشمن می‌زنم، همه‌ی موفقیت آن‌ها در یک ثانیه، در یک چشم به هم زدن به هم می‌ریزم. با وجود این تا می‌توانی شلاق بزن، جناب سروان، روی این زخم و حفره شلاق بزن جناب سروان.»

دستش را بالا می‌برد ولی چشمانش را محکم بسته است، دوباره حالش به هم می‌خورد، شلاق را می‌اندازد کف اتاق و با عجله به طرف در فرار می‌کند. بعد برمی‌گردد به طرف من و فریاد می‌زند: «سرباز، دستور می‌دهم خودت پنجاه مرتبه زیر بغلت را شلاق بزنی.»

در به هم می‌خورد، و ستوان بیرون می‌رود. گوش می‌دهم، ریگ‌های خسته به خواب رفته‌اند، شیپورها به خواب رفته‌اند، همه خوابیده‌اند، همه به خواب رفته‌اند، با فتیله، چرک‌ها را از کف اتاق چوبی پاک می‌کنم و از دریچه بیرون می‌اندازم، بوی استفراغ و بخار سردی بیرون را پر کرده است، شلاق را از زمین برمی‌دارم، با دست چپ، زیربغلم را پنجاه مرتبه شلاق می‌زنم، زیر بال زاغچه‌ی سیاه پنجاه مرتبه شلاق می‌زنم.

 

4

واحدهای ما عقب‌نشینی می‌کنند، جنازه‌ها روی هم انباشته است، چند کشتی در آسمان می‌خزد و از ته آن پروانه‌های بزرگ بیرون می‌پرند. بیرق رنگین دشمن را روی نیزه‌ای زده‌اند و بین اجساد بلند کرده‌اند. آرام آرام می‌خزم، مثل یک مرده می‌خزم، پرچم را پایین می‌کشم و بعد از توی زخم، از عمق زخم پرچم مخفی افتخار را بیرون می‌آورم و چه زود بالا می‌رود.

فرمانده بزرگ از جایگاه فریاد می‌زند:

- های سرباز، اون لکه چیه که پرچم را کثیف کرده؟

از توی شیپور فریاد می‌زنم:

- «چیزی نیس، یک لکه خون، یک دست که زیر ساطور له شده، یک مغز مغشوش، یا... زاغچه‌ای قرمز بالا سر اموات.»

 

5

- بیندازش پشت موزیک

می‌اندازم پشت موزیک. توی سربازخانه مردی هست که استخوان پایش برداشته و به جایش چوب گذاشته‌اند. شیپورها می‌غرند، هر شیپور هزار مرتبه در گوشم می‌غرد و من پا می‌گیرم، هت، هه، هو، هار، هت، هو، هو، هار، هو، هو، هو، هو، هار، هار، هار، هار ...

هزاران چشم از هر طرف به من خیره می‌شود، و من روی هر چشم ده‌هزار تا قدم می‌زنم.

پادگان سلطنت‌آباد 1340

 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب آشفته حالانِ بیداربخت- مؤسسۀ انتشارات نگاه
  • تاریخ: شنبه 10 اردیبهشت 1401 - 09:42
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2362

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 4011
  • بازدید دیروز: 4121
  • بازدید کل: 23006397