Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تپلی و بیست داستان دیگر (حامی)

تپلی و بیست داستان دیگر (حامی)

نویسنده: گی دو موپاسان
ترجمۀ: محمدرضا پارسایار

چنین موقعیتی را حتی به خواب هم نمی‌دید! ژان مارَن، پسر یکی از مأمورین ابلاغ دادگستری شهرستان، مانند خیلی‌های دیگر، به کارتیه لاتَن آمده بود تا به تحصیل در رشتۀ حقوق بپردازد. در آبجوفروشی‌های مختلفی که وی پی‌در‌پی به آن‌ها رفت‌وآمد می‌کرد، با چند دانشجوی حرّاف دوست شده بود که درحال نوشیدن آبجو، از سیاست حرف می‌زدند. آنها را تحسین می‌کرد و مدام با آنها از کافه‌ای به کافۀ دیگر می‌رفت. حتی وقتی پول داشت، نوشیدنی آنها را هم حساب می‌کرد.

سرانجام وکیل شد، اما در این کار موفق نبود. تا اینکه یک روز صبح که روزنامه می‌خواند، دریافت که یکی از همکلاسی‌های قدیمش نماینده مجلس شده.

دوباره سگ باوفای رفیقش شد. بی اینکه هیچ‌گاه خم به ابرو بیاورد، هرگاه که این رفیق نیازی به کمک داشت، هر کار شاقی را برایش انجام می‌داد. پس از چندی، بنابر ملاحظات پارلمانی، نمایندۀ مجلس به وزارت رسید. شش ماه بعد هم ژان مارَن به عضویت شورای دولتی فرانسه درآمد.

او چنان به خود غرّه شد که خود را گم کرد. به کوچه و خیابان می‌رفت تا خودنمایی کند و می‌پنداشت دیگران بی اینکه او را بشناسند به موقعیتش پی می‌بردند. به هر طریق که شده، با کسبه، با روزنامه‌فروش، حتی با درشکه‌چی سر صحبت را باز می‌کرد تا بگوید:

- من که عضو شورای دولتی‌ام،...

سپس، به خاطر مقام و مرتبه‌اش، به لحاظ ضرورت شغلی و بنابر وظیفه‌ای که یک فرد توانا و بزرگوار در برابر دیگران دارد، به شدت احساس کرد که باید از مردم حمایت کند. بنابراین، در هر موقعیتی، سخاوتمندانه به همه کمک می‌کرد.

وقتی در خیابان به آشنایی برمی‌خورد با خوشحالی به طرفش می‌رفت، دستانش را می‌گرفت، سلامتی‌اش را جویا می‌شد و بعد، بی اینکه منتظر پرسش‌های طرف مقابلش باشد، می‌گفت:

- می‌دونید که من عضو شورای دولتی‌ام و حالا هم در خدمت شُمام. اگه کاری از دستم برمیاد، بدون تعارف بگین. با موقعیتی که من دارم، خیلی کارها می‌تونم بکنم.

آن وقت با وی به کافه می‌رفت، کاغذ و قلم و مرکب می‌خواست و می‌گفت:

- گارسن، یه ورق کاغذ می‌خوام برای نوشتن توصیه‌نامه. و هر روز ده، بیست، پنجاه توصیه‌نامه می‌نوشت. در کافه‌های آمِریکَن، بینیون، تُرتُنی، مِزون دوره، ریش، اِلدِر، آنگله، ناپُلیتَن، خلاصه همه‌جا، برای همۀ مقامات دولتی، از امین صلح گرفته تا وزرا توصیه‌نامه می‌نوشت و از این کار بسیار لذت می‌برد.

یک روز صبح که برای رفتن به شورای دولتی از منزل خارج شد، باران گرفت. در این فکر بود که درشکه بگیرد، ولی نگرفت. پیاده در خیابان به راه افتاد.

باران به رگباری شدید بدل شد و آب پیاده‌رو و خیابان را فرا گرفت. آقای مارَن مجبور شد زیر در یک ساختمان پناه بگیرد. کشیش سالخورده‌ای با موهای سفید آنجا بود. آقای مارَن، پیش از آن‌که عضو شورای دولتی شود، از کشیش‌ها خوشش نمی‌آمد. اما از زمانی که یک کاردینال دربارۀ موضوع مهمی محترمانه با وی مشورت کرده بود، به کشیش‌ها احترام می‌گذاشت. رگبار سیل‌آسا می‌بارید و آن دو برای آن‌که خیس نشوند مجبور شدند وارد ساختمان شوند و تا اتاق سریدار پیش بروند. آقای مارن، که همیشه دلش می‌خواست حرف بزند و خودنمایی کند، سر صحبت را باز کرد:

- چه هوای مزخرفیه، جناب کشیش!

کشیش سالخورده سری تکان داد و گفت:

- بله، آقا، مخصوصاً برای کسایی که فقط برا چند روز به پاریس میان خیلی ناخوشاینده.

- آه! شما از شهرستان میاین؟

- بله، آقا، موقتاً اینجام.

- واقعاً ناراحت‌کننده است که وقتی آدم فقط چند روزی تو پاریسه، هوا این‌طور باشه. ما که مأمور دولتیم و اینجا زندگی می‌کنیم، به این مسئله فکر نمی‌کنیم.

کشیش پاسخی نداد. به خیابان نگاه می‌کرد، شدت رگبار کاهش یافته بود. لحظه‌ای فکر کرد و ناگهان، مانند زنان که دامنشان را بالا می‌گیرند تا از جوی رد شوند، دامن قبایش را بالا زد.

آقای مارن که دید او قصد رفتن دارد، با صدای بلند گفت:

- این‌طوری خیس می‌شین، آقای کشیش، یه خرده صبر کنین بارون بند میاد.

کشیش مردد شد و ایستاد:

- آخه خیلی عجله دارم، یه قرار مهم دارم.

آقای مارن ظاهراً متأثر شد:

- یه کم صبر کنین، می‌تونین راحت برین. می‌تونم بپرسم کدوم محله می‌رین؟

کشیش همچنان مردد به نظر می‌رسید، اما گفت:

- می‌رم سمت پاله روایال.

- پس بیاین زیر چتر من. من می‌رم شورای دولتی. عضو شورای دولتی‌ام.

کشیش پیر سر بلند کرد و نگاهی به او کرد. سپس گفت:

- ممنونم، آقا، با کمال میل.

آنگاه آقای مارن بازوی او را گرفت و به راه افتادند. آقای مارن راه را به وی نشان می‌داد، مراقبش بود و اندرزش می‌داد:

- مراقب جوب باشین، آقای کشیش. مخصوصاً از درشکه‌ها دوری کنین، یه وقت به سرتاپاتون گِل می‌پاشن. همیشه حواستون به چتر عابرا باشه. هیچی به اندازۀ سر چتر واسه چشم خطرناک نیست. زنا واقعاً خطرناکن. اصلاً متوجه نیستن، همیشه سر چترشون می‌ره تو صورت آدم، هیچ‌وقتم به روی خودشون نمیارن. انگار کل شهر مال اوناست. فرمانروای پیاده‌رو و کوچه‌ان. من که فکر می‌کنم درست تربیت نشدن.

و زد زیر خنده.

کشیش پاسخی نداد. کمی خمیده راه می‌رفت و با احتیاط قدم برمی‌داشت تا کفش و قبایش گلی نشوند.

آقای مارن دنبالۀ حرفش را گرفت:

- لابد برای گردش به پاریس اومدین.

کشیش پاسخ داد:

- نه، کار دارم.

- کار مهمیه؟ جسارتاً می‌تونم بپرسم چه کاریه؟ اگه کمکی از دست من برمیاد، در خدمتم.

کشیش معذب به نظر می‌رسید. منّ‌ومن‌کنان گفت:

- نه، یه کار کوچک شخصیه. اختلاف مختصری با... اسقفم دارم. به کار شما مربوط نمی‌شه. یه... یه مسئله داخلیه... به... به روحانیت مربوط می‌شه.

آقای مارن فوراً گفت:

- دقیقاً شورای دولتی به این قبیل کارا رسیدگی می‌کنه. پس کارتونو به من بگین.

- بله، آقا. من دارم میرم شورای دولتی. خیلی ازتون ممنونم. می‌رم آقای لرپِر و آقای ساوُن و شایدم آقای پتی‌پا رو ببینم.

آقای مارن یکدفعه ایستاد:

- اینا که دوستای منن، آقای کشیش، بهترین دوستا و بهترین همکارامن. قطعاً سفارشتونو به هر سه‌تاشون می‌کنم. روی من حساب کنین.

کشیش تته‌پته‌کنان از لطف و مرحمت او بسیار تشکر کرد.

آقای مارن با خوشحالی افزود:

-‌واقعاً باید از بخت و اقبالتون شاکر باشین. آقای کشیش، حالا می‌بینین، می‌بینین که با وجود من کاراتون چطور رو غلتک می‌افته.

به شورای دولتی رسیدند. آقای مارن کشیش را به دفترش برد و صندلی کنار شومینه را به او تعارف کرد. بعد خودش پشت میز نشست و شروع به نوشتن کرد:

همکار گرامی، اجازه دهید یک روحانی بسیار شایسته و برجسته، آقای...

به یکباره دست از نوشتن نامه کشید و پرسید:

- اسم شما؟

- سَنتور.

آقای مارن به نوشتن ادامه داد:

- سنتور را به شما معرفی ‌کنم. ایشان برای کار کوچکی آمده‌اند که به استحضارتان خواهند رساند و به مساعدت جنابعالی نیازمندند.

بسیار خوشوقتم، همکار گرامی، که بدین مناسبت...

و نامه را با تعارفات معمول به پایان برد.

وقتی سه نامه را برای سه همکارش نوشت، آن‌ها را به کشیش داد و با اطمینان‌خاطر وی را روانه کرد.

آقای مارن کارش را انجام داد و به خانه برگشت. آن روز را در آرامش گذراند و شب راحت خوابید. سرِحال از خواب برخاست و گفت روزنامه‌هایش را بیاورند.

اولین روزنامه را که باز کرد مربوط به حزب رادیکال بود و سرمقاله‌اش چنین بود:

 

روحانیون و مأموران دولتی ما.

ما نمی‌توانیم از ذکر اعمال بد برخی از روحانیون خودداری کنیم. کشیشی به نام سَنتور، که احتمالاً در گذشته یسوعی بوده، به دلیل ارتکاب اعمال ناشایستی که ذکرشان را صلاح نمی‌دانیم از جانب یکی از اسقفان تنزل مقام یافته و به علت توطئه علیه دولت، چندی قبل برای توضیح رفتارش به پاریس فراخوانده شد. اما یکی از اعضای شورای دولتی، به نام مارن، به حمایت از وی برخاسته و بی‌هیچ واهمه‌ای برای این تبهکار رداپوش توصیه‌نامه‌هایی قاطع و الزام‌آور خطاب به همکاران جمهوری‌خواهش نوشته است.

ما توجه وزیر را به رفتار غیرقابل‌توجیه این عضو شورای دولتی جلب می‌کنیم...»

 

آقای مارن از جا جست، لباس پوشید و شتابان نزد همکارش پتی‌پا رفت. پتی‌پا به محض دیدن وی گفت:

- مگه شما دیوانه شدین که سفارش یه توطئه‌گر پیرو به من می‌کنین!

آقای مارن با تشویش و لکنت زبان پاسخ داد:

- نه، والّا... ببینین... من فریب خوردم... ظاهر خوبی داشت... گولم زد... بدجوری گولم زد... خواهش می‌کنم به شدت محکومش کنین، به شدت. الان نامه می‌نویسم. به من بگین برای محکوم کردنش به کی باید نامه بنویسم. می‌رم پیش دادستان کل، پیش اسقف اعظم پاریس، بله، پیش اسقف اعظم...

و فوراً پشت میز آقای پتی‌پا نشست و چنین نوشت:

عالی‌جناب، مفتخرم به استحضار آن مقام محترم برسانم که اینجاب اخیراً قربانی توطئه و اظهارات دروغین کشیشی به نان سنتور شده‌ام که از حسن‌نیت من سوء‌استفاده کرده است.

پس از آن که این فرد مرا با گفته‌هایش فریب داد، توانستم....

 

و بعد از آن‌که نامه را مهر و امضا کرد، به همکارش رو کرد و گفت:

- ببینین، دوست عزیز، از این کار درس عبرت بگیرین و هیچ وقت سفارش کسی رو نکنین.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب تپلی و بیست داستان دیگر - انتشارات فرهنگ معاصر
  • تاریخ: شنبه 27 فروردین 1401 - 08:14
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2232

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 614
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22928580