صاحبعلی و پولاد بودند و آمده بودند شکمی از میوه سیر بکنند. مثل دیگر روستاییان هیچ ترسی از تفنگ باغبان نداشتند. روستاییان هیچوقت قدم به باغ نمیگذاشتند، امّا پولاد و صاحبعلی همیشه پابرهنه با یک شلوار پاره و وصلهدار توی باغ ولو بودند. باغبان حتّی چند دفعه پشت سرشان گلوله در کرده بود امّا پولاد و صاحبعلی در رفته بودند. آنموقع هر دو هفت هشت ساله بودند.
خلاصه، آن روز دوان دوان آمدند از روی من پریدند و رفتند به سراغ مادرم. کمی بعد دیدم دارند برمیگردند امّا اوقاتشان بدجوری تلخ است. از حرفزدنهایشان فهمیدم که از دست باغبان عصبانیاند؟
پولاد میگفت: دیدی؟ این هم آخرین میوهی باغ که حتّی یک دانهاش قسمت ما نشد.
صاحبعلی گفت: آخر چکار میتوانستیم بکنیم؟ یک ماه آزگار است که نرهخر تفنگ به دست گرفته و نشسته پای درخت، تکان نمیخورد.
پولاد گفت: لعنتی حتّی یک دانه هم برای ما نگذاشته. آخ که چقدر دلم میخواست یک دانه از آن آبدارهایش را زورکی توی دهانم میتپاندم!... یادت میآید سال گذشته چقدر هلو خوردیم؟
صاحبعلی گفت: انگاری ما آدم نیستیم. همهچیز را دانه دانه میچیند میبرد تحویل میدهد به آن مردیکه که حرامش بکند. همهاش تقصیر ماست که دست روی دست گذاشتهایم و نشستهایم و میگذاریم که ده را بچاپد.
پولاد گفت: میدانی صاحبعلی، یا باید این باغ مال ده باشد یا من همهی درختها را آتش میزنم.
صاحبعلی گفت: دوتایی میزنیم.
پولاد گفت: بیغیرتم اگر نزنیم.
صاحبعلی گفت: بچهی پدرمان نیستیم اگر نزنیم.
بچهها چنان عصبانی بودند که پاهایشان را به زمین میزدند که یک دفعه ترسیدم نکند لگدم کنند. امّا نه، نکردند. درست جلو رویشان بودم که خاری به پای پولاد رفت. پولاد خم شد که خار را دربیاورد که چشمش به من افتاد و خار پایش را فراموش کرد. من را از زمین برداشت و به صاحبعلی گفت: نگاه کن صاحبعلی!
بچهها من را دست به دست میدادند و خوشحالی میکردند دلشان میخواست من را خنک بکنند بخورند که زیر دندانشان بیشتر مزه کنم. دستهای پرچروک و پینهبستهشان پوستم را میخراشید امّا من خوشحال بودم چون میدانستم که من را تا آخرین ذره با لذت خواهند خورد و پس از خوردن، لبها و انگشتهایشان را خواهند مکید. و من روزها و هفتهها زیر دندانشان مزه خواهم کرد.
صاحبعلی گفت: پولاد، شرط میکنم تا حالا همچین هلوی درشتی ندیده بودیم.
پولاد گفت: نه که ندیده بودیم.
صاحبعلی گفت: برویم کنار استخر. خنکش کنیم بخوریم خوشمزهتر است.
من را چنان میبردند که انگار تنم را از شیشهی نازکی ساخته بودند و با یک تکان میافتادم میشکستم.
کنار استخر سایه و خنک بود. بیدها و نارونهای پیوندی چنان سایهی خنکی انداخته بودند که من در نفس اول خنکی را حتّی در هستهام حس کردم. من را با احتیاط توی آب گذاشتند و چهار دست کوچک پینهبستهشان را جلو آب گرفتند که من را نبرد توی استخر بیندازد. آب حسابی یخ بود. کمی که نشستند پولاد گفت: صاحبعلی!
صاحبعلی گفت: ها، بگو.
پولاد گفت: میگویم این هلو خیلی قیمت دارد ها!
صاحبعلی گفت: آری.
پولاد گفت: آری که حرف نشد. اگر میدانی بگو چند.
صاحبعلی فکری کرد و گفت: من هم میگویم خیلی قیمت دارد.
پولاد گفت: مثلاً چقدر؟
صاحبعلی باز فکر کرد و گفت: اگر حسابی سردش بکنیم حسابی ها! هزار تومان.
پولاد گفت: پول ندیدی خیال میکنی هزار هم شد پول.
صاحبعلی گفت: خوب، تو که ماشاءالله سر خزانه نشستهیی بگو چقدر.
پولا گفت: صد تومان.
صاحبعلی گفت: هزار که از صد بیشتر است.
پولاد گفت: تو بمیری! من که از خودم حرف درنمیآرم. از پدرم شنیدهام.
صاحبعلی گفت: اگر این جوری است شاید هم هر دو یکی باشد. من هم از خودم حرف درنمیآورم از پدرم شنیدهام.
پولاد من را یواشکی لمس کرد و گفت: دستهایم یخ کرد. به نظرم وقتش است بخوریم.
صاحبعلی هم من را با احتیاط لمس کرد و گفت: آری، سرد سرد است. آن وقت من را از آب درآورد. از آب که درآمدم بیرون گرما را حس کردم. حالا دلم میخواست من را زودتر بخورند تا نشان بدهم که لذیذتر از آن هستم که خیال میکنند. دلم میخواست تمام قوت و گرمایی را که از خورشید و از مادرم گرفته بودم به تن این دو بچهی روستایی برسانم.
درحالی که پولاد و صاحبعلی برای خوردن تصمیم میگرفتند، من توی این فکرها بودم که در عمرم چند دفعه حال به حال شدهام و چند دفعهی دیگری خواهم شد. به خودم میگفتم: «روزی ذرههای بدنم خاک و آب بودند، بعضیهایشان هم نور خورشید. مادرم آنها را کمکم از زمین میمکید و تا نوک شاخههایش بالا میآورد و بعد مادرم غنچه کرد، بعد گل داد و یواش یواش من درست شدم. من ذرههای تنم را کم کم از تن مادرم مکیدم و با ذرههای خورشید قاتی کردم تا هسته و پوست و گوشتم درست شد و شدم هلویی رسیده و آبدار. امّا اکنون پولاد و صاحبعلی من را میخورند و مدتی بعد ذرههای تن من جزو گوشت و مو و استخوان بدن آنها میشود. البته آنها هم روزی خواهند مرد، آن وقت ذرههای تن من چه خواهند شد؟»
بچهها تصمیم گرفتند من را بخورند. صاحبعلی من را داد به پولاد و گفت: یک گاز بزن.
پولاد یک گاز زد و من را داد به صاحبعلی و خودش شروع کرد لبهایش را مکیدن. صاحبعلی هم یک گاز زد و من را داد به پولاد.
همانطوری که به خودم گفته بودم زیر دندانشان خیلی مزه کردم.
اکنون گوشت تن من از بین میرفت امّا هستهام در فکر زندگی تازهیی بود. یک دقیقه بعد از هلویی به نام من اثری نمیماند در حالی که هستهام نقشه میکشید که کی و چه جوری شروع به روییدن کند. من در یک زمان معینی هم میمُردم و هم زنده میشدم.
آخرین دفعه پولاد من را توی دهانش گذاشت و آخرین ذره گوشتم را مکید و فرو برد و وقتی من را دوباره بیرون آورد، دیگر هلو نبودم؛ هستهی زندهیی بودم که پوستهی سختی داشتم و تویش تخم زندگی تازه را پنهان کرده بودم.
فقط احتیاج به کمی استراحت و خاک نمناک داشتم که پوستهام را بشکافم و برویم.
وقتی بچهها انگشتها و لبهایشان را چند دفعه مکیدند، پولاد گفت: حالا چکار کنیم؟
صاحبعلی گفت: برویم توی آب.
پولاد گفت: هستهاش را نمیخوریم؟
صاحبعلی گفت: برایش نقشهیی دارم، بگذار باشد.
پولاد من را گذاشت در پای درخت بیدی و عقب عقب رفت و خیز برداشت خودش را به پشت انداخت توی آب در حالی که زانوانش را توی شکمش جمع کرده بود و دستهایش را دور آن حلقه بسته بود. یک لحظه رفت زیر آب، دست و پایی زد و سر پا ایستاد و لای لجن ته آب از اطرافش بلند شد. آب تا زیر چانهاش میرسید. خزههای روی آب از سر و گوش و صورتش آویزان بود.
صاحبعلی گفت: پولاد، رویت را بکن آن بر.
پولاد گفت: شلوارت را در میآوری؟
صاحبعلی گفت: هنوز که تا ظهر بشود و برگردیم به خانه، خیلی وقت داریم.
صاحبعلی گفت: مگر خورشید را بالای سرت نمیبینی؟
پولاد دیگر چیزی نگفت و رویش را آن بر کرد. وقتی صدای افتادن صاحبعلی در آب شنیده شد، پولاد رویش را برگرداند و آن وقت شروع کردند به شنا کردن و زیر آبی زدن و به سر و صورت یکدیگر آب پاشیدن. بعد هر دو گفتند بیوقت است بیرون آمدند. پولاد پاچههای شلوارش را چند دفعه چلاند. آن وقت من را هم از پای بید برداشتند و راه افتادند. از دیوار ته باغ بالا رفتند و پریدند به آن بر. خانههای ده دورتر از باغ اربابی بود.
پولاد گفت: خوب، گفتی که برایش نقشهیی داری.
صاحبعلی گفت: سایه که پهن شد میآیم صحبت میکنم میرویم تپه مینشینیم برایت میگویم چه نقشهیی دارم.
کوچههای ده خلوت بود امّا از مگس و بوی پهن پر بود. سگ گندهیی از بالای دیواری پرید جلوی پای ما. پولاد دستی به سر و صورت سگ کشید و خم شد و رفت به خانهشان. سگ هم دنبال او توی خانه تپید.
کوچه سربالا بود چنانکه کمی آنورتر کف کوچه با پشتبام خانهی پولاد یکی میشد. صاحبعلی از همان پشت بام راهش را کشید و رفت.
چند خانه آنورتر خانهی خودشان بود. من را توی مشتش فشرد و جست زد توی حیاط خانهشان و پاهایش تا زانو رفت توی سرگین خیس و نرمی که مادرش یک ساعت پیش آنجا ریخته بود و صاحبعلی خبر نداشت. مادرش به صدای افتادن، سرش را از سوراخ خانه بیرون کرد و گفت: صاحبعلی، زود باش بیا برای پدرت لقمهای نان و آب ببر.
صاحبعلی من را برد طویله و در گوشهیی، توی پهن سوراخی کند و من را چال کرد. دیگر جز سیاهی و بوی پهن نمیفهمیدم. نمیدانم چند ساعتی در آنجا ماندم. بوی تند پهن کم مانده بود خفهام کند. عاقبت حس کردم که پهن از روی من برداشته میشود. صاحبعلی بود. من را درآورد و یکی دو دفعه وسط دستهایش مالید و به شلوارش کشید تا تمیز شدم. از همان راهی که آمده بودیم رفتیم تا رسیدیم پشتبام خانهی پولاد. مادر و خواهر پولاد پشتبام تاپاله درست میکردند و با زن همسایه حرف میزدند که تاپالههای خشک را از دیوار میکند و تلنبار میکرد.
صاحبعلی از مادر پولاد پرسید که پولاد کجاست؟ مادر پولاد گفت:
پولاد بزه را برده به صحرا، در خانه نیست.
پولاد را سر تپه پیدا کردیم. بز سیاهشان را ول کرده بود پشت تپه چرا میکرد و خودش با سگش چشم به راه ما نشسته بود. من ناگهان ملتفت شدم که رنگ پوست پولاد و صاحبعلی درست مثل پوستهی من است. هر دو از بس برهنه جلو آفتاب راه رفته بودند که سیاه سوخته شده بودند.
پولاد با بیصبری گفت: خوب، نقشهات را بگو.
صاحبعلی گفت: میخواهی صاحب یک درخت هلو بشوی؟
پولاد گفت: مگر دیوانهام که نخواهم!
صاحبعلی گفت: پس برویم.
پولاد گفت: بزه را چکار کنیم؟
صاحبعلی گفت: ولش میکنیم توی خانه.
پولاد گفت: مادرم گفته تا خورشید نشسته برش نگردانم.
صاحبعلی گفت: پس سگه را میگذاریم پیش بزه.
پولاد دستی به سر و گوش سگ کشید و گفت: بزه را میپایی تا من برگردم. خوب؟
ما سه تایی دوان دوان رفتیم تا رسیدیم پای دیوار باغ.
صاحبعلی گفت: دیگر نمیخواهد نقشهات را پنهان کنی. خودم فهمیدم. میخواهیم هستهی هلومان را بکاریم.
صاحبعلی گفت: درست است. هستهیمان را پشت تل خاکی که ته باغ ریخته میکاریم. آن وقت چند سالی که گذشت ما خودمان صاحب درخت هلویی هستیم. خودت که میفهمی چرا جای دیگر نمیخواهیم بکاریم.
پولاد گفت: سر تپه، توی سنگها که درخت هلو نمیروید. درخت آب میخواهد، خاک نرم میخواهد.
صاحبعلی گفت: حالا دیگر مرثیه نخوان، من رفتم بالا ببینم باغبان برنگشته باشد.
باغبان هنوز از شهر برنگشته بود. پولاد و صاحبعلی در یک گوشهی خلوت باغ، پشت تل خاکی، زمین را کندند و من را زیر خاک کردند و دستی روی من زدند و گذاشتند رفتند.
خاک تاریک و مرطوب من را بغل کرد و فشرد و به تنم چسبید. البته من هنوز نمیتوانستم برویم، مدتی وقت لازم بود تا قدرت رویش پیدا کنم.
از سرمایی که به زیر خاک راه پیدا میکرد، فهمیدم زمستان رسیده و برف روی خاک را پوشانده است. خاک نیموجبی یخ بست امّا زیر خاک آنقدر گرم بود که من سردم نشود و یخ نکنم.
بدین ترتیب من موقتاً از جنب و جوش افتادم و در زیر خاک به خواب خوش و شیرینی فرو رفتم. خوابیدم که در بهار آماده و با نیروی بیشتری بیدار شوم، برویم، از خاک درآیم و برای پولاد و صاحبعلی درخت پر میوهیی شوم. درختی با هلوهای درشت و آبدار و با گونههای گلگون مثل دخترهای خوشگل خجالتی.
میدانم یکدفعه خواب دیدم درخت بزرگی شدهام، پولاد و صاحبعلی از من بالا رفتهاند شاخههایم را تکان میدهند و تمام بچههای لخت ده جمع شدهاند هلوهای من را توی هوا قاپ میزنند، با لذت میخورند و آب از دهانشان سرازیر میشود. سینه و شکم و ناف برهنهشان را خیس میکند. بچهی کچلی هی پولاد را صدا میزد و میگفت: پولاد نگفتی اینها را که میخوریم اسمش چیست؟ آخر من میخواهم به خانه برگشتم به مادربزرگم بگویم چی خوردم، و زیاد هم خوردم امّا از بس لذیذ بود هنوز سیر نشدهام و حاضرم باز هم بخورم و حاضرم شرط کنم که باز هم سیر نشوم.
دو تا بچهی کوچک کوچک هم بودند که اصلاً چیزی به تنشان نبود و مگس زیادی دور و بر لب و بینیشان نشسته بود. بچهها هر کدام هلوی درشتی در دست گرفته بودند و با لذت گاز میزدند و به به میگفتند.
این، یکی از خوابهایم بود.
آخرین دفعه گل بادام را در خواب دیدم.
مریض و بیهوش افتاده بودم یک دفعه صدای نرمی بلند شد و من حس کردم همراه صدا بوهای آشنای زیادی به زیر خاک داخل شدند.
صدا گفت: گل بادام، بیا جلو عطرت را به صورت هلو خوشگله بزن. اگر باز هم بیدار نشد، دستهایت را بکش روی صورت و تنش، بگذار بوی گل را خوب بشنود. خلاصه هرچه زودتر بیدارش کن که وقت رویش و جوانهزدن است. همهی هستهها دارند بیدار میشوند.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.