ماهی کوچولو از آبشار پایین آمد و افتاد توی یک برکه پر آب. اولش دست و پایش را گم کرد، اما بعد شروع کرد به شنا کردن و دورِ برکه گشت زدن. تا آن وقت ندیده بود که آن همه آب، یکجا جمع بشود. هزارها کفچه ماهی تویِ آب وول میخوردند. ماهی سیاه کوچولو را که دیدند، مسخرهاش کردند و گفتند، «ریختش را باش! تو دیگر چه موجودی هستی؟»
ماهی، خوب وراندازشان کرد و گفت: «خواهش میکنم توهین نکنید. اسمِ من ماهی سیاه کوچولو است. شما هم اسمتان را بگویید تا با هم آشنا بشویم.»
یکی از کفچه ماهیها گفت: «ما همدیگر را کفچه ماهی صدا میکنیم.»
دیگری گفت: «دارای اَصل و نَسَب.»
دیگری گفت: «از ما خوشگلتر، تو دنیا پیدا نمیشود.»
دیگری گفت: «مثل تو بیریخت و بدقیافه نیستیم.»
ماهی گفت: «من هیچ خیال نمیکردم شما اینقدر خودپسند باشید. باشد، من شما را میبخشم؛ چون این حرفها را از رویِ نادانی میزنید.»
کفچه ماهیها، یکصدا، گفتند: «یعنی ما نادانیم؟»
ماهی گفت: «اگر نادان نبودید، میدانستید در دنیا خیلیهای دیگر هم هستند که ریختشان برای خودشان، خیلی هم خوشایند است! شما حتی اسمتان هم مالِ خودتان نیست.»
کفچه ماهیها خیلی عصبانی شدند؛ اما چون دیدند ماهی کوچولو راست میگوید، از درِ دیگر درآمدند و گفتند:
«اصلاً تو بیخود به در و دیوار میزنی! ما هر روز، از صبح تا شام، دنیا را میگردیم؛ اما غیر از خودمان و پدر و مادرمان، هیچکس را نمیبینیم، مگر کرمهای ریزه. که آنها هم به حساب نمیآیند!»
ماهی گفت: «شما که نمیتوانید از برکه بیرون بروید، چطور از دنیاگردی دَم میزنید؟»
کفچه ماهیها گفتند: «مگر غیر از برکه، دنیای دیگری هم داریم؟»
ماهی گفت: «دستِکم، باید فکر کنید که این آب از کجا به اینجا میریزد و خارج از آب، چه چیزهایی هست».
کفچه ماهیها گفتند: «خارج از آب، دیگر کجاست؟ ما که هرگز خارج از آب را ندیدهایم! هاها... هاها... به سرت زده بابا!»
ماهی سیاه کوچولو هم خندهاش گرفت. فکر کرد که بهتر است کفچه ماهیها را به حال خودشان بگذارد و برود. و بعد فکر کرد بهتر است با مادرشان هم دو کلمهیی حرف بزند، پرسید: «حالا مادرتان کجاست؟»
ناگهان صدای زیر قورباغهیی او را از جا پراند.
قورباغه لب برکه، روی سنگی نشسته بود، جست زد توی آب و آمد پیش ماهی و گفت:
«من اینجام، فرمایش؟»
ماهی گفت: «سلام، خانم بزرگ!»
قورباغه گفت: «حالا چه وقتِ خودنماییست، موجود بیاَصل و نَسب! بچه گیر آوردهیی و داری حرفهای گنده گنده میزنی! من دیگر آنقدرها عمر کردهام که بفهمم دنیا همین برکهست. بهترست بروی دنبال کارت و بچههای مرا از راه به دری نبری.»
ماهی کوچولو گفت: «صد تا از این عمرها هم که بکنی، باز هم یک قورباغه نادان و درمانده بیشتر نیستی».
قورباغه عصبانی شد و جست زد طرف ماهی سیاه کوچولو، ماهی تکان تندی خورد و مثل برق در رفت و لای و لجن و کرمهای ته برکه را به هم زد.
دره پر از پیچ و خم بود. جویبار هم آبش چند برابر شده بود؛ اما اگر میخواستی از بالای کوهها ته دره را نگاه کنی، جویبار را مثل نخ سفیدی میدیدی. یک جا تخته سنگ بزرگی از کوه جدا شده بود و افتاده بود ته دره، و آب را دو قسمت کرده بود. مارمولکِ درشتی، به اندازهی کفِ دست، شکمش را به سنگ چسبانده بود. از گرمی آفتاب لذت میبرد و نگاه میکرد به خرچنگ گِرد و درشتی که نشسته بود روی شنهای ته آب، آنجا که عمق آب کمتر بود، و داشت قورباغهیی را که شکار کرده بود، میخورد. ماهی کوچولو ناگهان چشمش افتاد به خرچنگ و ترسید؛ از دور سلامی کرد. خرچنگ، چپ چپ به او نگاهی کرد و گفت:
«چه ماهی با ادبی! بیا جلو کوچولو، بیا!»
ماهی کوچولو گفت: «من میروم دنیا را بگردم، و هیچ هم نمیخواهم شکار جنابعالی بشوم!»
خرچنگ گفت: «تو چرا اینقدر بدبین و ترسویی، ماهی کوچولو؟»
ماهی گفت: «من نه بدبینم و نه ترسو. من هرچه را که چشمم میبیند و عقلم میگوید، به زبان میآورم».
خرچنگ گفت: «خوب، بفرمایید ببینیم چشمِ شما چه دید و عقلتان چه گفت که خیال کردید ما میخواهیم شما را شکار کنیم؟»
ماهی گفت: «دیگر خودت را به آن راه نزن!»
خرچنگ گفت: «منظورت قورباغهست؟ تو هم که پاک بچه شدی، بابا! من با قورباغهها لجم و برای همین شکارشان میکنم؛ میدانی، اینها خیال میکنند تنها موجود دنیا هستند، و خوشبخت هم هستند، و من میخواهم بهشان بفهمانم که دنیا واقعاً دست کیست! پس تو دیگر نترس جانم؛ بیا جلو، بیا!»
خرچنگ این حرفها را گفت و پَس پَسَکی، راه افتاد طرف ماهی کوچولو. آنقدر خندهدار راه میرفت که ماهی، بیاختیار، خندهاش گرفت و گفت:
«بیچاره! تو که هنوز راه رفتن بلد نیستی، از کجا میدانی دنیا دست کیست؟»
ماهی سیاه از خرچنگ فاصله گرفت. سایهیی بر آب افتاد و ناگهان، ضربهی محکمی خرچنگ را توی شنها فرو کرد. مارمولک از قیافهی خرچنگ چنان خندهاش گرفت که لیز خورد و نزدیک بود خودش هم بیفتد توی آب. خرچنگ، دیگر نتوانست بیرون بیاید. ماهیِ کوچولو دید پسر بچهی چوپانی لب آب ایستاده و به او و خرچنگ نگاه میکند. یک گلّه بز و گوسفند به آب نزدیک شدند و پوزههاشان را در آب فرو کردند، صدای مع مع و بع بع، دره را پر کرده بود.
ماهی سیاه کوچولو آنقدر صبر کرد تا بزها و گوسفندها آبشان را خوردند و رفتند، آنوقت، مارمولک را صدا زد و گفت:
«مارمولک جان! من ماهیِ سیاه کوچولویی هستم که میروم آخرِ جویبار را پیدا کنم، فکر میکنم تو جانور عاقل و دانایی باشی، اینست که میخواهم چیزی از تو بپرسم.»
مارمولک گفت: «هرچه میخواهی بپرس.»
ماهی گفت: «در راه، مرا خیلی از مرغِ سقا و ارّهماهی و پرنده ماهیخوار میترساندند. اگر تو چیزی دربارهی اینها میدانی، به من بگو.»
مارمولک گفت: «ارّهماهی و پرنده ماهیخوار، این طرفها پیدایشان نمیشود مخصوصاً ارّهماهی که توی دریا زندگی میکند، اما سقائک، همین پایینها ممکنست باشد؛ مبادا فریبش را بخوری و توی کیسهاش بروی.»
ماهی گفت: «چه کیسهیی؟»
مارمولک گفت: «مرغ سقا زیر گردنش کیسهیی دارد که خیلی آب میگیرد. او در آب شنا میکند و گاهی ماهیها، ندانسته، واردِ کیسهی او میشوند و یکراست میروند توی شکمش. البته اگر مرغ سقا گرسنهاش نباشد، ماهیها را در همان کیسه ذخیره میکند که بعد بخورد.»
ماهی گفت: «حالا اگر ماهی وارد کیسه شد، دیگر راهِ بیرون آمدن ندارد؟»
مارمولک گفت: «هیچ راهی نیست، مگر این که کیسه را پاره کند. من خنجری به تو میدهم که اگر گرفتار مرغ سقا شدی، این کار را بکنی.»
آنوقت، مارمولک توی شکافِ سنگ خزید و با خنجرِ بسیار ریزی، برگشت. ماهی کوچولو خنجر را گرفت و گفت: «مارمولک جان! تو خیلی مهربانی، نمیدانم چطوری از تو تشکر کنم.»
مارمولک گفت: «تشکر لازم نیست جانم! من از این خنجرها خیلی دارم؛ وقتی بیکار میشوم، مینشینم از تیغِ گیاهها خنجر میسازم و به ماهیهای دانایی مثل تو میدهم.»
ماهی گفت: «مگر قبل از من هم ماهییی از اینجا گذشته؟»
مارمولک گفت: «خیلیها گذشتهاند! آنها حالا دیگر برای خودشان دستهیی شدهاند و مرد ماهیگیر را به تنگ آوردهاند.»
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.