گنجشک زرنگ و بامبولی و ماهی خوشکلکِ زبر و زرنگ، دوستان خوبی برای هم بودند. روزهای تابستان زبر و زرنگ و بامبولی کنار رودخانه میرفت تا با دوستش گپ بزند. دوستش را صدا میکرد و میگفت:
- آهای، خوشگلک زبر و زرنگ؛ حالت چطور است؟
خوشگلک زبر و زرنگ جواب میداد:
- خوبم. بد نیستم. گاهگاهی به دیدن من بیا. واقعاً که اینجا خیلی خوبه، رودخانه آنقدر گود و خنک و آرام است که نگو. آنقدر گیاه آبی در آن است که عقل هیچکس به آن نمیرسد، تخم قورباغهی لذیذ، کِرم و حشرات آبی به تو میدهم.
- خیلی ممنونم آقای زبر و زرنگ، خیلی دلم میخواهد بیایم، اما از آب میترسم. خودت چرا نمیپری اینجا، پشتبام. برای دیدن من؟ از توتهای خودم به تو میدهم، یک عالمه از آنها دارم. آنوقت میرویم یک تکه نان، چند دانه جو و کمی شکر و یکی دو تا پشه میگیریم. تو که حتماً شکر دوست داری، نه؟
- شکر چیست؟
- سفید و کوچک و...
- مثل شنهای ته رودخانه؟
- بله، اما شن را نمیتوان خورد. شکر سفید است و در دهانت وا میرود. بیا برویم پشتبام؛ میآیی؟
-رنه من نمیتوانم بپرم. نمیتوانم بیرون از آب نفس بکشم. خوب است بیایی و با هم شنا کنیم. تو را به همه جای رودخانه میبرم. گنجشکِ بامبولی، داخل آب میرفت و خودش را به آب میزد؛ تا زانوهایش، به آب فرو میرفت، اما دیگر جلوتر نمیرفت. هیچ نمیخواست غرق شود. کمی از آب زلال رودخانه میخورد. او روزهای گرم تابستان در گودالهای کمعمق آبتنی میکرد، بعد پر و بالش را تمیز میکرد و دوباره به پشتبام برمیگشت. آنها دوستان خوبی برای هم بودند و خیلی خوششان میآمد که از اینجا و آنجا صحبت کنند.
گنجشک با تعجب میگفت: از آب خسته نمیشوی؟ هوا سرد است، ممکن است سرما بخوری!
اما ماهی زبر و زرنگ، به همان اندازهی رفیقش، از زندگی آن دیگری سر در نمیآورد. میپرسید: آقا بامبولی، از پریدن خسته نمیشوی؟ هوا گرم است، من نمیدانم تو چطور میتوانی نفس بکشی؟ الان رودخانه خنک است. هرقدر دلت بخواهد میتوانی شنا کنی. تابستان همه شنا میکنند. یکی مثل خودت پیدا کن که به پشتبام رفته باشد.
- آقا ماهی، خیلیها به پشتبام میروند. یکی، «یاشا»، بخاری پاککن. با هم خیلی صمیمی هستیم. گاهی به دیدن من میآید، خیلی خندهروست و همیشه آواز میخواند؛ دودکشها را پاک میکند و زمزمه میکند. گاهی هم روی پشتبام مینشیند و خستگی درمیکند. آنوقت کمی نان بیرون آورده و میخورد، من هم خردهریزهها را میخورم. خیلی خوشحالم که باهمیم؛ من و یاشا. من خودم هم همیشه خندان هستم.
آقا بامبولی و زبر و زرنگ در خیلی مسایل مشترک بودند. حتا مشکلشان نیز یکی بود؛ مثلاً زمستان، هوا چقدر سرد میشد. آقا بامبولی بیچاره چقدر سردش بود! آنقدر سرد میشد که کم میماند قلبش یخ کند. پرهایش ژولیده میشد. پاهایش را تا میکرد و بیحرکت همانجا میماند. فقط میتوانست خود را به دیوارهی یک دودکش چسبانده و گرم شود. اما، این کار خطرناک بود. یک بار کم مانده بود کشته شود؛ آن هم به دستِ دوست مهربانش یاشا.
آقا بامبولی خودش را داخل یک دودکش جمعوجور میکرد که یک دفعه یاشا رسید و جارویش را داخل دودکش کرد. کم مانده بود سر آقا بامبولی بشکند؛ زود به بیرون جست، سراپایش پوشیده از دوده شده بود درست مثل بخاری پاککن. اوقاتش خیلی تلخ شد. با نارحتی گفت:
- یاشا چی کار میکنی؟ کم مانده بود مرا بکشی!
یاشا جواب داد: کف دستم را بو نکرده بودم که بدانم تو آنجا هستی! خوب است بعد از این مواظب باشی. میدانی که اگر با آن جارو میزدمت، هیچ صورت خوشی نداشت!
ماهی زبر و زرنگ هم در زمستان وضع خوبی نداشت. به ته یک استخر گود میخزید و میخوابید. آب سرد و سیاه بود. زبر و زرنگ ساعتها بیحرکت مینشست. فقط وقتی که آقا بامبولی میآمد آبی بخورد و او را صدا میکرد، از داخل سوراخ یخی بیرون میآمد.
- آهای، حالت خوب است؟
زبر و زرنگ با صدای خوابآلودی جواب میداد:
- خوبم، اما همیشه خوابم میآید. زمستان نفرتانگیز است. اینجا همه خوابیدهاند. وضع ما هم همینطور است. چاره نداریم، وقتی باد میوزد، دیگر نمیشود خوابید. روی پاهایم جستوخیز میکنم تا گرم شود. آدمها که مرا میبینند میگویند چه گنجشک قشنگی! کاش زودتر هوا گرم شود. آقا بامبولی، باز هم خوابیدی؟
تابستان هم گرفتاریهایی داشت. یک روز، عقابی دنبال آقا بامبولی افتاد، یک فرسخ دنبالش کرد. آخر سر، آقا بامبولی در میان نیهای کنار رودخانه پنهان شد، و عقاب دست از سرش برداشت. آقای بامبولی که نفسش بند آمده بود به دوستش گفت:
- جان به در بردم، اگر گیرم میانداخت، کارم تمام بود.
ماهی زبر و زرنگ که میخواست دوستش را دلداری دهد، گفت:
- عقاب مثل «اردک ماهی» رودخانه است. چند روز پیش کم مانده بود مرا بگیرد. مثل برق از دنبالم میآمد، با چندی از دوستان روی آب آمده بودم، دیدم کندهی درختی در آب شناور است. ناگهان کنده به من حمله کرد. نمیدانم فایدهی اردک ماهی چیست؟
- من هم خیال میکنم که عقاب، زمانی اردک ماهی بوده و اردک ماهی زمانی عقاب؛ و هر دو جانی!
دو دوست بدین ترتیب زندگی میکردند؛ زمستانها میلرزیدند و تابستانها خوش بودند. یاشا بخاری پاککن نیز دودکشها را پاک میکرد و آوازش را میخواند. هر کدام شادی و غم داشتند. در یک روز تابستانی یاشا کارش را تمام کرد و به سمت رودخانه رفت تا دوده را از سر و رویش پاک کند. میرفت و آهنگِ شادی با سوت میزد. ناگهان صدای وحشتناکی شنید. صدا از طرف رودخانه میآمد. یاشا متحیر مانده بود که دید یک دسته پرنده بر روی رودخانه جمع شدهاند؛ اردک، غاز، چلچله، نوکدراز، کلاغ و کبوتر. جیغ و ویغ میکردند، میخندیدند و یاشا نمیفهمید که چه اتفاقی افتاده. داد زد؛ آهای؛ سلام. چه خبر است؟
جیرجیرک کوچولو و جسوری جیرجیر کرد: حتماً خبری هست. خیلی بامزه است. آقا بامبولی را باش! یقین دارم که حواسش پرت است.
جیرجیرک با صدای ریزش خندید و پرید روی رودخانه. وقتی یاشا کنار رودخانه رسید، آقا بامبولی جلویش دوید. خیلی عصبانی بود، منقارش کاملاً باز بود. چشمانش مانند گلولههای آتش میسوخت، موهایش سیخ ایستاده بود. یاشا پرسید: آقا بامبولی، چرا این قدر سر و صدا راه انداختهای؟
آقا بامبولی که از خشم سرخ شده بود فریاد کشید: به او نشان خواهم داد، به زبر و زرنگ، مرا درست نشناخته. نشانش میدهم! کاری دستش دهم کارستان، بیشرف!
زبر و زرنگ از داخل آب فریاد زد: به حرفش گوش نکن. دروغ میگوید.
آقا بامبولی داد زد: چی؟ من دروغ میگویم. من؟ چه کسی کِرم را پیدا کرد، بگو ببینم؟ من دروغ میگویم هان؟ آن کِرم چاق و چله را کنار رودخانه با منقارم از خاک درآوردم. خیال نکن کار سادهای بود. آخر سر پیدایش کردم و داشتم به لانهام میبردم. من زن و بچه دارم! باید خوراکشان را برسانم. از رودخانه رد میشدم که زبر و زرنگ، الهی طعمهی اردک ماهی شود، فریاد کشید: عقاب آمد! من از ترس جیغ کشیدم و کِرم از دهانم در آب افتاد. زبر و زرنگ آن را برداشت. دروغ نمیگویم؟ اصلاً عقابی در کار نبود، میخواست کلاه سرم بگذارد.
زبر و زرنگ برای این که خود را بیگناه نشان دهد، گفت: شوخی کردم بابا؛ اما در مورد کِرم باید بگویم، واقعاً خوشمزه بود.
ماهیهای زیادی دور و بر زبر و زرنگ جمع شده بودند؛ ماهی قنات، ماهی کولی، ماهی تیغدار و ماهی ریز. به حرفهای زبر و زرنگ گوش کردند و میخندیدند. زبر و زرنگ حقهی خوبی به دوست قدیمی خود زده بود. جالب بود که آقا بامبولی تازه میخواست با او دعوا راه بیندازد، از اینور و آنور حمله میکرد، اما کاری از دستش برنمیآمد؛ فریاد میکشید:
الهی، کِرم من گلوگیرت شود. میروم و برای خودم کِرم دیگری مییابم. خیلی رو میخواهد که با حقه و بامبول کِرم مرا بخوری و به رویم بخندی. مرا باش که به لانهام دعوتش کردهام، خوب دوستی از آب درآمد! میدانم یاشا با من موافق است، ما دوستان خوبی هستیم، حتا گاهی با هم غذا میخوریم؛ او میخورد و من خردهریزهاش را جمع میکنم. یاشا گفت:
- دوستان، یک لحظه صبر کنید. بیایید مشکل را حل کنیم، اما اول من آبتنی میکنم بعد. باید ببینم حق با کیست؟ حالا آقا بامبولی کمی آرام باش!
بامبولی جیغ زد: من که آرام هستم! من کاری نکردهام و به زبر و زرنگ میفهمانم که حقهبازی یعنی چه! میفهمانم...
یاشا کنار رودخانه نشست، دستمال شامش را روی یک سنگ گذاشت. دست و رویش را شست و گفت: خوب دوستان، حال ببینیم حق با کیست. تو زبر و زرنگ، ماهی هستی و تو بامبولی، پرنده؛ درست؟
پرندهها و ماهیها فریاد زدند: آره، آره!
- خوب ماهی در آب زندگی میکند و پرنده در آسمان. درست است؟
یاشا دستمالش را باز کرد. یک تکه نان سیاه بود؛ خوراک شامش همان بود، نان را روی سنگ گذاشت و گفت: من کار کرده و آن را به دست آوردهام، حال تنها کسی خواهم بود که آن را میخورد. میخورمش و کسی هم نیست که چیزی از دست داده باشد. حال اگر پرندهها و ماهیها شام میخواهند، باید خودشان به دست آورند. دعوا چه فایده دارد؟ بامبولی کِرم را از خاک بیرون آورده، پس مال اوست.
صدای ضعیفی از بین پرندهها گفت:
- یاشا، یک دقیقه صبر کن!
پرندهها کنار کشیدند و به سار کوچولو راه دادند تا روی پاهای نازکِ کوچکش جست زند. جیغ زد که: این حرف درست نیست.
- چه چیز درست نیست؟
- من بودم که کِرم را پیدا کردم. از اردکها بپرس. آنها دیدند. من پیدایش کردم و بامبولی پرید، آن را از من قاپید.
یاشا نمیدانست چه بگوید. اتفاق بدی افتاده بود. غرید که: چطور ممکن است؟ آقا بومبولی، به همهی ما دروغ میگفتی؟
نه، سار دروغ میگوید. او به اردکها سپرده تا حمایتش کنند و...
- فکر نمیکنم کار درستی کرده باشی؛ البته کِرم چیز مهمی نیست، اما دزدی است. دزدی به دروغگویی میکشد. اینطور نیست، هان؟...
همه فریاد کشیدند: آره، آره! حالا دعوای بامبولی و زبر و زرنگ را فیصله بده. حق با کدام است؟ این دو سر و صدا کردند، دعوا راه انداخته و همه را بلند کردند.
- حق با کدام است؟ با هیچ کدام. آهای بامبولی، زبر و زرنگ، هر دوتان کار بدی کردید. هر دوتان را تنبیه میکنم تا درس عبرتی برایتان باشد. با هم دست بدهید و آشتی کنید. میشنوید؟
یاشا ادامه داد: اما کرم را سار بیرون آورده، من کمی نان برایش میدهم تا حالش جا بیاید. همه راضی هستند؟
همه دوباره فریاد زدند: آره، آره!
یاشا دستش را دراز کرد تا نان بردارد، اما... نان نبود! وقتی همگی سرگرم صحبت بودند، بامبولی آن را برداشته و فرار کرده بود. پرندها و ماهیها با خشم فریاد زدند: دزد، کلاهبردار!
همه به دنبال دزد به راه افتادند. تکهی نان کلفت و سنگین بود. بامبولی نمیتوانست راه دوری برود. پرندههای بزرگ و کوچک به سویش هجوم بردند و درست بالای رودخانه دستگیرش کردند. شلوغی وحشتناکی بود. پرندهها چنان تکه نان را میکشیدند که خردههایش به رودخانه ریخت. ماهیها به آن حمله کردند و حسابی با پرندهها درگیر شدند. در این گیر و دار، نان ریز ریز شد و همه ریزهها را خوردند، دیگر اثری از نان نماند. آن وقت بود که فهمیدند چه کار کردهاند و به راستی شرمنده شدند؛ همهی نان دزدی را خورده بودند. اما یاشا کنار رودخانه نشسته بود، آنها را تماشا میکرد و میخندید. خیلی بامزه بود. همه فرار کرده بودند به جز سار. یاشا پرسید:
- چرا دنبالشان نمیروی؟
- اگر اینقدر کوچیک نبودم، دنبالشان میرفتم. اما پرندههای بزرگ مرا با منقارشان زده و میکشند.
- سار کوچولو، حقیقت مطلب این است که، هر دو بی شام ماندهایم؛ شاید زیاد کار نکرده بودیم!
دراین وقت بود که آلیوناشکا کنار رودخانه رسید. از یاشا پرسید که چه شده. وقتی یاشا ماجرا را برایش تعریف کرد، دخترک هم خندید و گفت:
- پرندهها و ماهیها چقدر احمق هستند، اگر من بودم، کِرم و نان را به طور مساوی تقسیم میکردم و دیگر احتیاجی به دعوا نبود. دو سه روز پیش پدرم چهار سیب به من داد و گفت: میان من و لیزا و خودت تقسیم کن. یک سیب دادم به پدر، یکی به لیزا، و دو تایش را هم خودم برداشتم.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در کلاغ سیاهه - قسمت آخر مطالعه نمایید.