در زمانهای قدیم کچلی با ننهی پیرش زندگی میکرد. خانهشان حیاط کوچکی داشت با یک درخت توت که بز سیاه کچل پای آن میخورد و نشخوار میکرد و ریش میجنباند و زمین را با ناخنهایش میکند و بع بع میکرد.
اتاقشان رو به قبله بود با یک پنجرهی کوچک و تنوری در وسط سکویی و در بالا و سوراخی در سقف رو به آسمان برای دود و نور و هوا و اینها. پنجره را کاغذ کاهی چسبانده بودند، به جای شیشه. دیوارها کاهگل بود، دورادورش تاقچه و رف.
کچل صبحها میرفت به صحرا، خار و علف میکند و پشته میکرد و میآورد به خانه، مقداری را به بز میداد و باقی را پشت بام تلنبار میکرد که زمستان بفروشد یا باز به بزش بدهد. بعدازظهرها کفتر میپراند. کفترباز خوبی بود. ده پانزده کفتر داشت. سوت هم قشنگ میزد.
پیرزن صبح تا شام پشت چرخ پشم ریسیاش مینشست و پشم میرشت. مادر و پسر این جوری نان زندگیشان را درمیآوردند.
خانهی پادشاه روبهروی خانهی اینها بود. عمارت بسیار زیبایی بود که عقل از تماشای آن حیران میشد. دختر پادشاه عاشق کچل شده بود. هروقت که کچل پشت بامشان کفتر میپراند دختر هم با کلفتها و کنیزهایش به ایوان میآمد و تماشای کفتربازی کچل را میکرد به سوتش گوش میداد. گاهی هم با چشم و اشاره چیزهایی به کچل میگفت. امّا کچل اعتنایی نمیکرد. طوری رفتار میکرد که انگاری ملتفت دختر نیست امّا راستش، کچل هم عاشق بیقرار دختر پادشاه بود ولی نمیخواست دختر این را بداند. میدانست که پادشاه هیچوقت نمیآید دخترش را به یک بابای کچل بدهد که در دار دنیا فقط بز داشت و ده پانزده تا کفتر و یک ننهی پیر و اگر هم بدهد دختر پادشاه نمیتواند در آلونک دودگرفتهی آنها بند شود و بماند.
دختر پادشاه هر کاری میکرد نمیتوانست کچل را به حرف بیاورد. حتّی روزی که دل گوسفندی را سوراخ سوراخ کرد و جلو پنجرهاش آویخت، امّا کچل باز به روی خود نیاورد. کنار تل خارها کفترهاش را میپراند و سوت میکشید و به صدای چرخ ننهاش گوش میداد.
آخر دختر پادشاه مریض شد و افتاد. دیگر به ایوان نمیآمد و از پنجره کچل را تماشا نمیکرد.
پادشاه تمام حکیمها را بالای سر دخترش جمع کرد. هیچکدام نتوانستند او را خوب بکنند.
همهی قصهگوها در این جور جاها میگویند «دختر پادشاه راز دلش را بر کسی فاش نکرد، از ترس یا شرم و حیا»، امّا من میگویم که دختر پادشاه راز دلش را به پادشاه گفت. پادشاه وقتی شنید دخترش عاشق کچل کفترباز شده عصبانی شد و داد زد: اگر یک دفعهی دیگر هم اسم این کثافت را بر زبان بیاوری، از شهر بیرونت میکنم. مگر آدم قحط بود که عاشق این کثافت شدی؟ ترا خواهم داد به پسر وزیر، والسلام.
دختر چیزی نگفت. پادشاه رفت و بر تخت نشست و وزیر را پیش خواند و گفت: وزیر، همین امروز باید کفترهای کچل را سر ببری و قدغن کنی که دیگر پشت بام نیاید.
وزیر چندتا از نوکرهای ورزشکار خودش را فرستاد به خانهی کچل.
کچل از همهجا بیخبر داشت کفترها را دانه میداد که نوکرهای ورزشکار به خانه ریختند و در یک چشم به هم زدن کفترها را سر بریدند و کچل را کتک زدند و تمام بدنش را آشولاش کردند و برگشتند. یک پای چرخ پیرزن را هم شکستند، کاغذهای پنجره را هم پاره کردند و برگشتند.
کچل یک هفتهی تمام جنب نخورد. توی آلونکشان خوابیده بود و ناله میکرد. پیرزن مرهم به زخمهایش میگذاشت و نفرین میکرد. سر هفته کچل آمد نشست زیر درخت توت که کمی هواخوری بکند و دلش باز شود. داشت فکر میکرد کفترهاش را کجا خاک کند که صدایی بالای سرش شنید، نگاه کرد دو تا کبوتر نشستهاند روی درخت توت و حرف میزنند.
یکی از کبوترها گفت: خواهرجان، تو این پسر را میشناسی؟
دیگری گفت: نه، خواهرجان.
کبوتر اولی گفت: این همان پسری است که دختر پادشاه از عشق او مریض شده و افتاده و پادشاه به وزیرش امر کرده، وزیر نوکرهاش را فرستاده کفترهای او را کشتهاند و خودش را کتک زدهاند و به این روزش انداختهاند. پسر تو فکر این است که کفترهایش را کجا چال بکند.
کبوتر دومی گفت: چرا چال میکند؟
کبوتر اولی گفت: پس تو میگویی چکار بکند؟
کبوتر دومی گفت: وقتی ما بلند میشویم چهار تا برگ از زیر پاهامان میافتد، اگر آنها را به بزش بخوراند و از شیر بز به سر و گردن کفترهاش بمالد کفترها زنده میشوند و کارهایی هم میکنند که هیچ کفتری تاکنون نکرده...
کبوتر اولی گفت: کاش که پسر حرفهای ما را بشنود!...
کفترها به هوا بلند شدند. چهار تا برگ از زیر پاهاشان جدا شد. کچل آنها را در هوا گرفت و همانجا داد بز خورد و پستانهاش پر شیر شد. کچل بادیه آورد. بز را دوشید و از شیرش به سر و گردن کفترهاش مالید. کفترها دست و پایی زدند و زنده شدند و کچل را دوره کردند.
پیرزن به صدای پر زدن کفترها بیرون آمد. کچل احوال کفترها را به او گفت. پیرزن گفت: پسرجان، دست از کفتربازی بردار دیگر. این دفعه اگر پشتبام بروی پادشاه میکشدت.
کچل گفت: ننه، کفترهای من دیگر از آن کفترهایی که تا حال دیدهای، نیستند. نگاه کن...
آن وقت کچل به کفترهاش گفت: کفترهای خوشگل من، یک کاری بکنید و دلم را شاد کنید و ننهام را راضی کنید. کفترها دایره شدند و پچوپچ کردند و یکهو به هوا بلند شدند رفتند. کچل و ننهاش ماتشان برد. مدتی گذشت. از کفترها خبری نشد. پیرزن گفت: این هم وفای کفترهای خوشگل تو!...
حرف پیرزن تمام نشده بود که کفترها در آسمان پیدایشان شد. یک کلاه نمدی با خودشان آورده بودند. کلاه را دادند به کچل. پیرزن گفت:
عجب سوغاتی گرانبهایی برایت آوردند. حالا ببین اندازهی سرت هست یا نه.
کچل کلاه نمدی را سرش گذاشت و گفت: ننه، بهم میآید. نه؟
پیرزن با تعجب گفت: پسر، تو کجایی؟
کچل گفت: ننه من همینجام.
پیرزن گفت: کلاه را بده من ببینم.
کچل کلاه را برداشت و به ننهاش داد. پیرزن آن را سرش گذاشت.
کچل فریاد کشید: ننه، کجا رفتی؟
پیرزن جواب نداد. کچل مات و متحیر دور و برش را نگاه میکرد. یکهو دید صدای چرخ ننهاش بلند شد. دوید به اتاق دید چرخ خود به خود میچرخد و پشم میریسد. حالا دیگر فهمید کلاه نمدی خاصیتش چیست. گفت: ننه، دیگر اذّیتم نکن کلاه را بده بروم کمی خورد و خوراک تهیه کنم. دارم از ضعف و گرسنگی میمیرم.
پیرزن گفت: قسم بخور دست به مال حرام نخواهی زد تا کلاه را بدهم.
کچل گفت: قسم میخورم که دست به چیزهایی نزنم که برای من حرامند.
پیرزن کلاه را به کچل داد و کچل سرش گذاشت و بیرون رفت.
چند محله آن طرفتر حاجی علی پارچهباف زندگی میکرد. چندتا کارخانه داشت و چند صدتا کارگر و نوکر و کلفت. کچل راه میرفت و به خودش میگفت: خوب، کچل جان حساب کن ببین مال حاجی علی برایت حلال است یا نه. حاجی علی پولها را از کجا میآورد؟ از کارخانههایش؟ خودش کار میکند؟ نه. او دست به سیاه و سفید نمیزند. او فقط منفعت کارخانهها را میگیرد و خوش میگذراند. پس کی کار میکند و منفعت میدهد، کچل جان؟ مخت را خوب به کار بینداز. یک چیزی ازت میپرسم، درست جواب بده. بگو ببینم اگر آدمها کار نکنند، کارخانهها چطور میشود؟ جواب: تعطیل میشود. سؤال: آن وقت کارخانهها باز منفعت میدهند؟ جواب: البته که نه. نتیجه: پس، کچل جان، از این سؤال و جواب چنین نتیجه میگیریم که کارگرها کار میکنند امّا همهی منفعتش را حاجی برمیدارد و فقط یک کمی به خود آنها میدهد. پس حالا که ثروت حاجی علی مال خودش نیست. برای من حلال است.
کچل با خیال راحت وارد خانهی حاجی علی پارچهباف شد. چند تا از نوکرها و کلفتها در حیاط بیرونی در رفت و آمد بودند. کچل از میانشان گذشت و کسی ملتفت نشد. در حیاط اندرونی حاجی علی با چند تا از زنهایش نشسته بود لب حوض روی تخت عصرانه میخورد. چایی میخوردند با عسل و خامه و نان سوخاری. کچل دهنش آب افتاد. پیش رفت و لقمهی بزرگی برای خودش برداشت. حاجی علی داشت نگاه میکرد که دید نصف عسل و خامه نیست. بنا کرد به دعا خواندن و بَسمِالله گفتن و تسبیح گرداند. کچل چایی حاجی علی را از جلوش برداشت و سرکشید. این دفعه زنها و حاج علی از ترس جیغ کشیدند و همه چیز را گذاشتند و دویدند به اتاقها. کچل همهی عسل و خامه را خورد و چندتا چایی هم روش و رفت که اتاقها را بگردد. توی اتاقها آنقدر چیزهای گرانقیمت بود که کچل پاک ماتش برده بود. شمعدانهای طلا و نقره، پردههای زرنگار، قالی و قالیچههای فراوان و فراوان، ظرفهای نقره و بلور و خیلی خیلی چیزهای دیگر. کچل هرچه را که پسند میکرد و توی جیبهاش جا میگرفت برمیداشت.
خلاصه، آخر کلید گاو صندوق حاجی را پیدا کرد. شب که همه خوابیده بودند، گاو صندوق را باز کرد و تا آن جا که میتونست از پولهای حاجی برداشت و بیرون آمد. به خانههای چند پولدار دیگر هم دستبرد زد و نصف شب گذشته بود که به طرف خانه راه افتاد. کمی پول برای خودشان برداشت و باقی را سر راه به خانههای فقیر داد.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.