3
راستی که آفتاب به تن میچسبید.
مرحب بقچهاش را توی یکی از سوراخیهای قهوهخانه جاسازی کرد، پول چای و نان را داد و بیرون آمد. دمی پای در ایستاد و خود را به آفتاب دلچسب زمستانه سپرد. این نور و این گرما و این رنگ، تمام ابهام و مهآلودگی خاطرش – چیزی را که با خود از جنگلهای مه گرفته و دمکردۀ شمال آورده بود – داشت آرام آرام ذوب میکرد، آب میکرد، میشست و میبرد. اینجا ملک ری بود.
مرحب، سر به درون قهوهخانه برد و از قهوهچی پرسید:
- راسته که لاستیکسازی کارگر میگیره؟
قهوهچی گفت:
- منم شنیدم. درست نمیدونم.
- راهش از کدوم طرفه؟
- طرف راست. رو به کرج.
مرحب گفت:
- امشب اون نیمکت کنار دستگاهت را واسۀ من نگهدار. جای دیشب یه کم سرد بود. هوای اون بقچهرم داشته باش رخت و پختام توشه با یه پتو.
مشیر، کشدار و کمحوصله گفت:
- اینجا امنه؛ برو خاطرجمع باش.
مرحب رو به راه رفت، آنجا کنار به کنار خطآهن، روی شانۀ راه قدم گذاشت و پشت به آفتابی که بر تخت شانهاش میتابید براه افتاد. سوز میآمد و زمین زیر پایش خشک بود. انگار دیشب یخ زده بود. یقۀ نیمتنهاش را بالا زد، کلاه پشمیاش را که – آنجا با یک شاگرد شوفر سنگسری با چاقوی ضامندارش تاخت زده بود – تا روی گوشهایش پایین کشید. دستهایش را تو جیبها فرو برد و کوشید تا قدمهایش را تندتر و بلندتر بردارد. راه خلوت بود و گهگاه ماشینی میآمد، از کنارش میگذشت و دودهایش را روی راه، برای او باقی میگذاشت و میرفت. دیوارهای بلند یخچال را تمام نکرده بود که یک گاری به او رسید. اسب لِغرهای گاری را دنبال خود میکشید و مرد پیری خودش را توی یک کیسه گونی پیچانده و بالای گاری چمباتمه زده بود. مرحب قدمهایش را تندتر کرد و تقریباً به دو خودش را به گاری رساند و بلند بلند نشانی کارخانۀ لاستیکسازی را از پیرمرد پرسید. پیرمرد گردنش را تاباند و به مرحب نگاه کرد. مرحب از صورت او فقط دو چشم و یک قبضه ریش و سبیل و دو تا ابروی خاکستری بیشتر ندید، چون پیرمرد تمام سر و گوشها و گردن و چانهاش را در شالی پیچانده بود. روی سبیلهایش هم از آب بینیاش خیس بود و دهنش را که به حرف گشود، بخار مثل یک حلقه دود از لای لبهایش بیرون دمید. مرحب دریافت که پیرمرد، حرف او را نشنیده است. نمیباید هم شنیده باشد. صدای سمهای اسب، شرنگ شرنگ قلاده و زنگولههایش، و تق و تاق چرخهای گاری بر روی دستاندازها، جای شنیدن صداهای دیگری برای گوشهای بسته و شالپیچیدۀ او باقی نمیگذاشت. پس مرحب بلندتر از پیش گفت:
کارخونۀ لاستیکسازی. گفتم این کارخونۀ لاستیکسازی کجاست؟
پیرمرد دهنۀ اسبش را محکم تکان داد، حیوان را هی کرد و گفت:
- من چه میدونم عموجان؟ از اینجا تا ته شهریار کارخونهس. من چه میدونم؟
مرحب، دیگر حرفی نزد، پا پس کشید، آرام به پشت گاری خزید، دستش را به جایی گیر داد و خودش را به نرمی بالا کشاند و پشت به پشت پیرمرد، روی لبۀ ته گاری نشست. مرحب حس میکرد مرد بیش از اینها به خود مشغول است که به فکرش برسد پشت سرش را نگاهی بکند. پس خاموش و بیصدا، و بیآنکه گاریچی وجودش را حس کند با او همسفر شد. از جلو پاسگاه رد شدند، کارخانۀ سفالپزی را هم پشت سر گذاشتند و پیرمرد هنوز ملتفت نشده بود که کسی روی گاریش سوار شده. یا مرحب این جور خیال میکرد. چون وقتی چشم پیرمرد به جمعیتی افتاد که جلو در کارخانهای کپه شده بودند، رو به مرحب گرداند و گفت:
- شاید همینجا باشه. برو پایین، به سلامت!
مرحب، جاخورده خودش را پایین انداخت، پیرمرد اریب نگاهش کرد، لبخند درشتی به رویش زد و گفت:
- خیلی زرنگی! تو این دوره زمانه چیزی میشی.
مرحب برای یک لحظه لال شد. حرفی نتوانست بزند. تلق و تلق رفتن گاری و پشت قوزکردۀ پیرمرد را نگاه کرد، تا دور شد و در پناه تپه از چشم افتاد. پس رو به جمعیتی که جلو کارخانه ایستاده بودند رفت و قاطیشان شد. همه جور آدمی تویشان بود. پیر، جوان، میانهسال، حتی جُرّه. همه سینه به آفتاب داده، یا دستها را زیر بغلهایشان زده و قوزکرده و روی پاهایشان تکان تکان میخوردند. هرچه بود آرام نداشتند. هم سردشان بود و هم دلواپس بودند. دلواپس اینکه بالاخره چه خواهد شد؟ لابد هر کسی زیر زبانش از خود میپرسید: «من را انتخاب میکنند؟» و لابد هر کسی با خودش میگفت: «من که از پهلودستم، از او که آن جور خودش را مچاله کرده و ایستاده، پُربنیهترم. میگویی نه، حاضرم همراهش کشتی بگیرم» و دیگری لابد با خودش میگفت: «آن لندهور را نگاه کن، به خیالش از هیکل درشت کار بیشتری هم ساخته است! نمیداند که کارگری به گردنکلفتی نیست. کارگر باید جوهر داشته باشد، نه گُرِم گردن! حالا خدا کند آن کسی که هم انتخاب میکند، این یک چیز را حالیاش بشود. اما کی به کی است؟ همه عقلشان توی چشمشان است. هر که باشد تا به قد کوتاه و گردن باریک من نگاه کند فوراً عذرم را میخواهد.» دیگری با خود میاندیشید: «چطور میشه حالیشان کرد که آدم هر چه پا به سن گذاشتهتر باشد، پختهتر و کارآمدتر است؟!» جوانی، او که شانههای برآمده، گردن شق و چشمهایی گرد و قهوهای داشت، بلند بلند – همان چه را که فکر میکرد – گفت:
- فقط جوونا را گلچین میکنن. از سی به پایین. وزن و قوۀ بدنیام شرطه. حالا هر کی هرچه میخواد بگه. من از پیش میدونم.
- به صف. به صف وایستین. یاالله به صف.
نگهبان جلو در کارخانه که سبیلهای درشت و خاکستری پشت لبش را پر کرده بود، بیرون آمد و همچنان که ته ماندۀ لقمۀ نانش را میجوید، صدای بم و پر طنیناش را از سینه بیرون داد:
- ها باریکللا. به صف. کنار دیوار. الان میادش. اومدش. اوناهاش.
همۀ سرها، نگاه نگهبان را دنبال کرد و آنجا، روی پیشانی و عینک مرد لاغر و کشیدهای که از ماشین پیاده میشد، ماند. مرد درِ ماشیناش را به هم زد و راست، رو به آدمها آمد، ردیفشان را از نظر گذراند، بعد به طرف در رفت و به نگهبان که شانهها و گردنش را به سلام خم کرده بود گفت:
- چارتا، چارتا ردشان کن تو. چارتا، چارتا.
نگهبان درِ آدمرو را پیش کرد، دستگیرهاش را به دست گرفت و گفت:
- آروم و بیشلوغی، چارتا چارتا، از همین جلو. دستپاچه نباشین. نوبت به همه میرسه. اول شما چارتا بیاین برین تو. تو یک، تو دو، تو سه، تو چهار.
چهار نفر اول توی دهن در فرو رفتند، و چهار نفر بعدی خودشان را به پیش، نزدیک به سینۀ نگهبان کشاندند. نگهبان دو تا دستش را روی سینۀ جوانکی که تقریباً به او چسبیده بود گذاشت، او را به عقب راند و گفت:
- مثل آدم وایستا. مگه نگفتم بیشلوغی؟ هر کی شلوغ کنه راهش نمیدم. خوب شد؟
جوانک که موهای نرم و سیاه و بلندی روی گوشهایش را گرفته بود، رو به پشتسریهایش کرد و داد زد:
- بابا هل ندین دیگه! مثل اینکه آش نذری میدن!
مرحب کنار همو که گفته بود «فقط جوونا را گلچین میکنن» خودش را جا کرده و خاموش ایستاده بود و کسانی را که جلویش قطار شده بودند، چهار تا چهار تا میشمرد. اگر اشتباه نکرده باشد، او جزو چهارنفر چهارم تو میرفت. همراه همو که گفته بود «من از پیش میدونم.» خب، باز هم زیاد طول نمیکشد. خیلی هم از خودش هوشیاری به خرج داد تا توانست جزو بیست نفر اول صف خودش را جا بدهد. اگر کمی غفلت کرده بود، شاید نفر صد و پنجاهم میشد.
چهار نفر اول بیرون آمدند، چهار نفر دوم توی در فرو رفتند، آنها هم بیرون آمدند، و دستۀ بعد، دستۀ بعد و حالا نوبت چهار نفری بود که مرحب هم تویشان بود. جوانکی بچهسال، مردی میانهسال و جوانی که گردنش خیلی شق بود و چشمهای قهوهای گرد داشت و گفته بود «من از پیش میدونم.» تا حال، مرحب کم و بیش توی چهرههایی که از در بیرون میآمدند، دقیق شده بود و از میان شانزده نفری که از در بیرون آمده بودند، دو نفرشان چشمهایی راضی و لبهایی محکم داشتند. بقیه با گوشهای افتاده و پیشانی اخم کرده بیرون آمده و راهشان را کشیده و رفته بودند. در این میان یکیشان گفته بود «خواهرتون را... ییدم.» حالا نوبت چهار نفر بعدی بود.
نگهبان گفت:
- شما... یک تو، دو تو، سه تو، چهارم تو.
دستش را به شانۀ مرحب زد و او را به داخل راند و سپس در را پشت سرش بست. یک نفر جلو در دفتر ایستاده بود و راهنمایی میکرد:
- از این طرف.
مرحب و سه نفر دیگر پا به دفتر گذاشتند. دو نفر پشت دو میز نشسته بودند. یکی همو که دمی پیش آمد. و دیگری مردی که لبهای کلفت و قرمز داشت و موهای ته سرش ریخته بود و یک گوش بیشتر نداشت.
دو نفر جلو یک میز ایستادند، و مرحب و مرد میانهسال هم جلو میز دیگر. مرد یکگوش گفت:
- اسم شما؟
- مرحب. محمد مرحب. بهام میگن مرحب. همه جور کاریم ازم برمیاد.
مرد سرش را بالا کرد، چشمهای بدرنگش را به او دوخت و به تعجب پرسید:
- مرحب؟!
- تقریباً آقا. تو بیشتر کارام واردم.
- سن؟
- بیست و چار پنج.
- بیست و چار یا بیست و پنج؟
- بیست و چار و نیم.
- سواد؟
- ای...
- معافی یا برگ...
- خدمت کردم.
- برو بالای قپان.
مرحب، بالای قپان رفت و همچنان که کف پاهایش را روی سطح قپان فشار میداد، گفت:
- تا روزی چارده ساعتم مثل آب خوردن کار میکنم.
مرد از بالای میز کمی خم شد، به درجۀ قپان دقیق شد و بعد به مرحب نگاه کرد.
مرحب گفت:
- چطوره؟
- کمه؟
- کمه؟ مگه شما چند کیلوییشو میخواین؟
- حداقل هفتاد. کار بدنییه.
- خب باشه کار بدنی؟ مگه نوبره آقا؟ من میدونستم کار بدنییه و اومدم. اصلاً کار من بدنییه.
- وزنت کمه آقا جان.
- وزن قربان؟ من وزنم را...
مرد چشمهایش را توی چشمهای مرحب دوخت و گفت:
- بیرون آقا جان، ما کار دیگه هم داریم.
مرحب دیگر حرفی نزد؛ از در بیرون آمد و کنار صف ایستاد. نگهبان به او گفت:
- معطل وایستادی؟ برو دیگه.
مرحب خاموش نگاهش کرد. دیگری گفت:
- چطور شد؟
مرحب خاموش نگاهش کرد. دیگری گفت:
- معلومه که خیلی پکره!
مرحب او را نگاه کرد. دیگری گفت:
- دماغ سوخته؟!
مرحب رو به او گرداند. دیگری گفت:
- طوری نیست؛ بعضی وقتا آدم بد میاره!
جوانی که چشمهای قهوهای و گرد داشت، از در بیرون آمد. گردنش از پیش شقتر بود. مرحب بیتوجه به آنچه که این و آن میگفتند، او را نگاه کرد. جوان صف را با لبخندی نرم و پرغرور ورانداز کرد، بعد رو به راه رفت. مرحب هم آرام و نرم رد او را گرفت و رفت، لحظهای سایه به سایهاش قدم برداشت و پس گفت:
- داداش.
او برگشت. مرحب گفت:
- میبخشین، میخواستم یه چیزی بپرسم.
- گوشم.
مرحب گفت:
- شما قبول شدی دیگه، نه؟
ای... گمون کنم.
- میخواستم بپرسم، شما چند کیلویی؟
لبخندی زیر لبهای جوان، چشمهای قهوهایش برق زد و گفت:
- چار پنج تا روی هفتاد.
- آها!
مرحب، این را گفت و قدمهایش را پس کشید.
آفتاب همهجا پهن شده بود، مرحب یقۀ نیمتنهاش را واگرداند و دورۀ کلاهش را از روی گوشها بالا زد.