Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

سفر - قسمت سوم

سفر - قسمت سوم

نویسنده: محمود دولت آبادی

2

کامیونی که مرحب خودش را توی باربند آن جا داده بود، یکی از چراغ‌های جلوش خراب و خاموش بود و تنها از چراغ طرف چپش یک لوله نور بیرون می‌زد و شب را سوراخ می‌کرد و پس می‌رفت. مرحب خودش را در بالاپوشش پیچیده بود و محکم میان باربند نشسته و میله‌های دو طرف را چسبیده بود. از گیلان تا پایتخت، این سومین ماشینی بود که عوض کرده بود. اینجا هم قرار نبود روی باربند جلو سوار شود، اما چند فرسخی بیشتر نتوانست روی الوارها تاب بیاورد و خودش را به باربند کشاند و کنار رختخواب شاگرد شوفر مچاله شد و میله‌ها را چسبید.

حالا از منجیل تا اینجا روی باربند باد خورده بود و حس می‌کرد گونه‌ها و چشم‌هایش می‌سوزند و گوش‌هایش از باد پر شده‌اند. سر دوراهیِ بیرون شهر، نزدیک خط آهن دور کامیون کند شد و کنار جاده ایستاد و شاگرد شوفر، سر و نیمی از شانه‌اش را از پنجره بیرون آورد و داد زد:

- بپر پایین. تو شهرش قدغنه!

مرحب گفت: «به چشم.» و بقچه را از بالای باربند پایین انداخت و خودش از نردبان آهنی کنار اتاق پایین آمد و درحالی که بال‌های پتویش را جمع و جور می‌کرد، با هر فن و زبانی بلد بود به شوفر و شاگرد فهماند که ممنونشان است و کامیون که براه افتاد از بیخ شانه برایشان دست تکان داد و بعد یادش آمد که کلاهش را هم می‌توانسته بردارد و تکان بدهد. اما هرچه بود گذشته بود و شاید دیگر هیچ وقت این دو مرد را نمی‌دید. مثل بسیاری از آدم‌هایی که تا حال دیده و از کنارشان گذشته بود و دیگر هیچ وقت ندیده‌شان. دنیا هم چقدر شلوغ پلوغ است!

مرحب بال‌های پتویش را از روی زمین جمع کرد، آن را روی دوشش انداخت، بعد بقچه‌اش را از زمین برداشت به کول گرفت و رو به قهوه‌خانۀ کوچک کنار راه رفت. قهوه‌چی داشت در را می‌بست که مرحب رسید و به توی قهوه‌خانه سرک کشید و آرام وارد شد. یک لحظه ماند و دور و اطرافش را پایید. قهوه‌خانه جای تنگی بود و روی نیمکت‌هایش تک و توکی خوابیده بودند و یکی هم تازه داشت دراز می‌کشید. مرحب به گوشه‌ای رفت و جایی برای خودش باز کرد. قهوه‌چی رو به او کرد و گفت:

- رختخواب؟

مرحب گفت:

- خودم بالاپوش دارم.

بقچه را زیر سر گذاشت و پتو را روی خود کشید و پاهایش را جمع کرد و گرمای غلیظ قهوه‌خانه را به ریه‌هایش فرو برد و تن خستۀ خود را به خواب داد.

- تو خیال نداری بخوابی؟ با یه چتول قدش از سر شب اون گوشه نشسته و داره سیگار دود می‌کنه!

مرحب رد نگاه و صدای قهوه‌چی را دنبال کرد و جوانکی را کنج دیوار، روی جایش چمباتمه نشسته دید. لاغر و زردرو بود و صورتی دراز داشت، به جواب قهوه‌چی رو به او کرد، نگاه سنگین‌اش را بر او تاباند و گفت:

- تو چی کار من داری؟ اگه دلت میخواد چراغتو خاموش کن.

قهوه‌چی دست به پیچ چراغ زنبوریش برد، بادش را خالی کرد و گفت:

- فاتحه.

خاموشی فضا را پر کرد و چشم‌های مرحب در نقطۀ سرخ سیگار جوانک به خواب رفتند.

صبح، وقت خوردن نان و چای، مرحب خودش را به نزدیک همو جوانک کشاند و کوشید تا سر حرف را با او باز کند. به کارش می‌آمد تا با امثال او آشنا بشود. پس، پیش از اینکه قهوه‌چی سینی نان و استکان‌های بزرگ چای را جلوشان، روی میز بگذارد، مرحب به حرف درآمد:

- تو هم غریبی؟

- نه.

- پس چطور اینجا، تو قهوه‌خونه می‌خوابی؟

مرحب دمی منتظر جواب ماند. پیدا بود که جوانک بیشتر از آنچه او فکر میکرده تلخ و کم گفت و شنوا است. با این همه مرحب در نمی‌ماند.

گفت:

- آخه من غریبم. واسه اینه که خیال کردم تو هم مثل خودمی. حالا اسمت چیه؟

- علی.

- پس غریب نیستی؟

- تو هم غریب نیستی؛ از حرف زدنت پیداست.

مرحب همراه لبخندی که بیشتر وقت‌ها روی لبش بود، گفت:

- خیلی حواست سرجاس. آره منم همین‌جاییم. اما نه که خیلی وقته بیرونا بودم، اینه که خیال می‌کنم غریبم. یعنی یه حال بدی پیدا کردم. هر جا هستم یه حالی دارم که نه انگار غریبم، نه غریب نیستم. همین جوری... می‌بینم هستم دیگه. آسمون همه‌جام که یه رنگه. اما خب، یه رنگی وارنگی‌یم داره. مثلاً جایی که دیروز من بودم از آسمونش مثل جارو آب می‌ریخت پایین. بارون بی‌امان. جوری که اگه پات را از زیر ایوون میذاشتی بیرون سرِ یه دقیقه مثل موش آب کشیده می‌شدی. اما اینجا، مثلاً این جور نیست. یه جور دیگه‌ست. صبحش آفتابه. اما سوز داره. همین یه دقیقه پیش که رفتم بیرون سر گونه‌هام همچین سوخت مثل اینکه نمک رو زخم بپاشی.

- تو دیروز کجا بودی؟

این را علی از مرحب پرسید. پس به حرف آمده بود.

مرحب گفت:

- گیلان بودم. نزدیکای رشت. اون‌جا تو یکی از این کارخونه‌های چوب‌بری کار می‌کردم. تا حالا اون‌جاها رفتی؟

علی سری تکان داد، استکان خالی را توی نعلبکی گذاشت و گفت:

- از اینجا تا مسگرآبادم نرفتم! تو تابستونی اون‌جا بودی؟

- آره، از آخراش.

- تا حالا؟

- ای... آره.

- پس واسه چی اومدی؟

- یه دقیقه پیش چی به‌ات گفتم؟ اون‌جا دایم بارون میاد. ماها که به‌اش عادت نداریم استخون‌درد می‌گیریم. یکسره تن و بدنمون کش میاد. شب می‌خوابی صبح میخوای پاشی جات خیسه. عین اینی که تو جات... نه، گفتن نداره. دویم از این، آدمی که همیشه یه‌جا بمونه خسته میشه؛ میپوسه.

علی گفت:

- آقا مشیر یه چای دیگه.

مرحب گفت:

- دوتا... تو بیکاری؟

علی پرسید:

- دنبال کار می‌گردی؟

مرحب، کلاهش را بالای سرش پس و پیش کرد و گفت:

- ای... نه، نه، آن‌قدر محتاجش نیستم. حالا حالاها خیال دارم واسه خودم بگردم و عیش کنم، اما خب، بالاخره‌اش باید یه کاری پیش بگیرم. پیش می‌گیرم. یعنی پیدا می‌کنم. آخه دوست و آشنا زیاد دارم. همچین بی‌کس و بی‌پر‌و‌بال نیستم. اما خب، پیش هر کسی هم نمیخوام رو بندازم. آخه خودت که می‌دونی، آدم کوچک میشه. وگرنه آدمای کت‌کلفتی‌رم می‌شناسم. حالا، حالا تو چی کار می‌کنی؟

علی لب‌هایش را لیسید، نان‌های چسبیده به لثه‌هایش را با نوک زبانش روفت، قورت داد و گفت:

- من، من... منم یه کاری می‌کنم دیگه. تو یه کارخونه‌ای.

- مثلاً چه کارخونه‌ای؟

علی باز هم به حرف‌هایش آب و تابی داد و گفت:

- مثلاً لوله‌سازی... لولۀ فابریک.

- تو چه قسمتی؟

علی گفت:

- پای دیگ.

- تابستونام؟

- زمستون و تابستون.

مرحب گفت:

- نکنه واسه همینه که عینکی شدی؟ نور چشمات سابیده شده؟

- ای...

مرحب گفت:

- من اون‌جا که بودم، سر ماشین تراش بودم. نه که اوستا باشم، وردست اوستا، اما شیش ماه دیگه مونده بودم، شاید اوستاکار می‌شدم. راستی این دوربرا میشه یه اتاق ارزون قیمتی گیر آورد؟ به ماها میدن؟

علی گفت:

- به عزب نمیدن. مگه چطور بشه.

- واسه همینه که تو هم اینجا، تو قهوه‌خونه می‌خوابی؟

علی لحظه‌ای خاموش ماند، بعد گفت:

- نه. واسه این نیست.

برخاست و دکمه‌هایش را بست و گفت:

- دیرم میشه. دیگه باید برم. ساعت باید دوروبر شیش و نیم باشه.

براه افتاد، مرحب هم با او تا نزدیک تخته‌کار قهوه‌خانه رفت و نگذاشت علی پول چای و نان را بدهد. علی خداحافظی کرد و از در بیرون رفت. مرحب لحظه‌ای ماند، بعد از در بیرون زد و او را صدا کرد:

- داداش، داداش...

علی ماند، و همچنان که دست‌ها را در جیب برده و گردنش را تا گوش‌ها به درون یقه کشیده بود، رو به او برگشت و گفت:

- ها؟

مرحب به او نزدیک شد و گفت:

- می‌خواستم یه چیزی ازت بپرسم. یادم رفته بود.

- خب؟ چی؟

مرحب گفت:

- می‌خواستم ببینم تو، تو بازم شب همین‌جا میای؟

علی گفت:

- شاید، شاید بیام.

براه افتاد. مرحب بازهم او را نگاه داشت:

- یه چیز دیگه.

- چی؟

- می‌خواستم ببینم کارخونۀ شما توش نجارخونه نداره؟

علی گفت:

- نمی‌دونم. درست نمی‌دونم. اما شنیدم «لاستیک‌سازی» کارگر میخواد.

بیش از این نماند، روگرداند، قوز کرد و رفت. مرحب هم لحظه‌ای سر جا ماند، رفتن او را نگاه کرد، بعد برگشت و به قهوه‌خانه پا گذاشت و گفت:

- یه قند پهلو بیار.

 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب سفر - مؤسسۀ انتشارات نگاه
  • تاریخ: شنبه 9 بهمن 1400 - 10:57
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2430

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 719
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096544