مامان یه نگاه خیره داشت که تا بینهایت امتداد داشت. تو اون لحظه، اون مامانم نبود، بلکه یه چیزی جدا از من بود. نگاهی به اون چیز انداختم که هیچوقت به چشم چیزی جز "مامان" بهش نگاه نکرده بودم و پوست پودرزدۀ صورتشو دیدم پودر زده، بدون آرایش لطیف، بدون هیچ مادۀ نرمکنندۀ کمکی. چشم و ابروهاش با همدیگه یه طرح هنری رو تشکیل میدادن، بابام اونو "چشم دریایی" صدا میکرد، البته وقتی یکی از گیلاسهای شکلاتی اونو میخواست که تو کابینتِ لیکور مثل یه چیز لذتبخشِ اختصاصی قایم میکرد. اما حالا معنی اون اسمو فهمیدم. فکر کرده بودم به خاطر آبی بودن اونا بود، اما حالا دیدم به خاطر عمیق و بیانتها بودن اونا بوده، با حالتی که منو ترسوند. اون موقع یه غریزه داشتم، نه یه فکر پیشرفته، و اون این بود که قبل از این که هالیدی منو ببینه و بو بکشه، قبل از اینکه مه شبنمزدۀ معلق تو هوای بالای علفها بخار بشه و مامانم توی خودش بیدار بشه، اون طوری که هر روز صبح میشد، باید با دوربین تازهام یه عکس ازش بگیرم.
وقتی حلقه فیلم تو یه پاکت مخصوص سنگین از "کداک" برگشت، تونستم بلافاصله اون تفاوتو حس کنم. اونجا فقط یه عکس بود که مامانم توش "ابیگیل" بود. همون اولین عکس، همون که بدون اطلاعش گرفتم. همون عکسی که قبل از اون گرفته شد که صدای تیکِش اونو دوباره به مادرِ دختری تبدیل کنه که روز تولدش بود، به زنی که صاحبِ یه سگ زبر و زرنگ و شاد بود، همسرِ اون مرد با محبت بود، و مادرِ بازم یه دخترِ دیگه، و یه پسرِ نازپرورده. خانهدار. باغبان. همسایهای شاد و سرحال. چشمهای مامانم دریا بودن، اما توی اونا شکست بود. فکر کردم که باید تمام زندگی خودمو صرفِ فهمیدن اونا بکنم. اما اون تنها روزی بود که من این کارو کردم. یه بار روی زمین، اونو مثل ابیگیل دیدم و گذاشتم به عقب برگرده جلوی شیفتگیِ من با این خواسته که اون همون مامان باشه و منو مثل همون مامان تو پناه خودش بگیره مانع ایجاد شده بود.
من تو عمارت کلاهفرنگی بودم و به اون عکس فکر میکردم، به مامانم فکر میکردم، به لینزی، وقتی که نصفه شب بیدار میشد و آروم تو هال راه میافتاد. اونو میدیدم، انگار تو یه فیلم یه دزد بودم که دور یه خونه میچرخید، میدونستم کِی دستگیرۀ در اتاق منو میچرخونه و دَرو باز میکنه. میدونستم وارد اتاق میشه، اما اونجا چیکار میکنه؟ قبلاً قلمرو خصوصیِ من شده بود یه سرزمینِ بدون مرد وسط خونهمون. مامانم با اون کاری نداشت. رختخوابم، از صبح روزِ پُر از هولووَلای مُردن من، هنوز به هم ریخته بود. اسبِ آبی گلدارم وسط ملافهها و بالشها بود، یکی از لباسهام که قبل از انتخابِ اون دکمه زرده کنار گذاشته بودم هم همین طور.
لینزی از روی قالیچه نرم رد شد و به دامن آبی و زیرپوشِ قرمز و آبیِ قلاببافیام دست کشید. لینزی یه زیرپوشِ زرد و سبز با همین طرح داشت. زیرپوشو گرفت و روی تخت پهن و صاف کرد. اون زیرپوش زشت بود ولی به طور ناگهانی عزیز و گرامی شده بود. میتونستم ببینم. لینزی اونو نوازش میکرد.
لینزی برای صفحه طلاییای نقشه میکشید که تو کمدم نگه میداشتم و پُر از سنجاقسینههایی بود که از رأگیریها و مدرسه میآوردم. سنجاقسینه مورد علاقه من اونی بود که روش نوشته بود: "هیپیدیپی میگوید: عشثقِ من"، که تو محوطه پارکینگ مدرسه پیداش کرده بودم ولی به مامانم قول داده بودم هیچوقت اونو به لباسم نزنم. روی اوی صفحه طلایی یه عالمه سنجاقسینه زده بودم و به یه پرچم نمدیِ دانشگاه ایندیانا که بابام اونجا درس خونده بود چسبونده بودم. فکر کردم لینزی اونارو میدزده یکی دوتاشونو میگیره به لباسش بزنه اما این کارو نکرد. حتی اونا رو بلند نکرد. فقط نوک انگشتهاشو روی همه چیزهای که روی اون صفحه بود کشید. بعد لینزی اونو دید، یه چیزِ دور سفیدِ کوچیک که از اون زیر بیرون زده بود. اونو بیرون کشید.
این همون عکس بود.
یه نفس عمیق کشید و روی زمین نشست، دهنش هنوز باز مونده بود و دستش هنوز عکسو نگه داشته بود. تمام بندها و مهارها دور و وَرش فرود اومدن، مثل یه خیمه پارچهای که طنابهاش از میخها شُل شده و باز میشن. لینزی هم مثل من، که تا صبح روزِ گرفتن عکس، هرگز اون مادر غریبه رو ندیده بودم، هیچوقت مامانو اون طوری ندیده بود. اون عکسهایی رو دیده بود که بعد از اون عکس گرفته بودم. تو اون عکسها مامانم به نظر خسته میاومد اما لبخند میزد. اون و هالیدی جلو درخت زغالاخته وایستاده بودن و نور خورشید از لباس گشاد و پیرهن مامانم رد میشد. اما من دوست داشتم تو خونه تنها کسی باشم که میدونه مامانم یه آدمِ دیگه هم بود یه آدم اسرارآمیز و برای ما ناآشنا.
اولین باری که یه پیشرفتی کردم، یه اتفاق بود. اون روز 23 دسامبر سال 1973 بود.
باکلی خوابیده بود. مامانم، لینزی رو پیش دندانپزشک برده بود. اون هفته اونا توافق کرده بودن که هر روز به عنوان یه خانواده، یه کم از وقت خودشونو برای پیش بردن کارها صرف کنن. بابام خودشو به تمیز کردن اتاق مهمون طبقه بالا موظف کرده بود، که چند وقت بود اطاق مطالعه و پاتوق خودش شده بود.
پدرش بهش یاد داده بود که چطور توی بطریهای شیشهای کشتی بسازه. اون بطریها، چیزهایی بودن که مامانم، خواهرم و برادرم کوچیکترین اهمیتی براشون قائل نبودن. اما من عاشق اونا بودم. اون پاتوق پُر از اون کشتیها بود.
بابام، تمام روز، سر و کارش با اعداد و ارقام بود و اونارو حساب میکرد جدیّتی ضروری برای یه شرکت بیمه به اسم "چَدزفورد" و شبها کشتی میساخت یا برای خستگی در کردن کتابهای مربوط به "جنگ داخلی" رو میخوند. هر وقت آمادۀ برافراشتنِ بادبانها میشد منو صدا میکرد. تا اون موقع دیگه کشتی محکم به ته بطری چسبیده بود. میرفتم تو و بابام میگفت دَرو ببندم. به نظر میرسید که بیشتر وقتها بلافاصله زنگ غذا به صدا درمیاومد، انگار مامانم برای کارهایی که توش دخالت نداشت حس ششم داشت. اما وقتی این حس ششم مامانمو به حال خودش میذاشت، کار من این بود که بطری رو برای بابام نگه دارم.
بابام میگفت: "محکم وایستا، تو اولین دستیارِ من هستی."
خیلی آروم اون نخی که هنوز از گردنه بطری بیرون بود و میکشید و.... اینه! تمام بادبانها بلند میشد، از بادبان دکل جلویی تا بادبان اصلیِ دکلِ عقب. کشتیِ ما درست شده بود. هیچوقت نمیتونستم از خوشحالی دست بزنم، چون بطری رو نگه میداشتم، اما همیشه دوست داشتم این کارو بکنم. بابام بعد از اون خیلی سریع کار میکرد، و انتهای نخ داخل بطری رو با یه چوب لباسی که روی شمع داغش کرده بود میسوزوند. اگه این کارو اشتباه انجام میداد، کشتی از بین میرفت، یا تازه بدتر از اون، بادبانهای کاغذیِ ظریف آتیش میگرفتن و یه دفعه، با یه صدای ویژ بلند، یه بطری پر از شعله آتیش تو دست من میموند.
آخر سر، بابام یه گیره از چوب بالسا ساخت تا جانشین من بشه. لینزی و باکلی تو شور و اشتیاق من شرکت نمیکردن. بابام بعد از این که بیخودی برای ایجاد علاقه تو هر سه اونا تلاش میکرد، وِل میکرد و به پاتوقش برمیگشت. یه کشتیِ توی بطری، عین کشتیِ دیگهاس، حالا بقیه خانوادهام اهمیت بدن یا نه، فرقی نمیکرد.
اما بابام اون روز که اتاقمو تمیز میکرد با من حرف میزد.
گفت: "سوزی، عزیزم، دختر کوچولوی دریانورد من، تو همیشه این چیزهایی کوچیکو دوست داشتی."
وقتی کشتیهای تو بطریرو ردیفی روی میز میذاشت، و اونارو تو قفسههایی که همیشه روش بودن مرتب میکرد بهش نگاه میکردم. با استفاده از یه بلوز کهنه مامانم که پارهپوره شده بود شروع به گردگیری قفسهها کرد. زیر میزش بطریهای خالی بودن ردیف ردیف بطری که برای کشتیهای آینده جمع کرده بودیم. تو گنجه بازم کشتی بود کشتیهایی که با بابای خودش ساخته بود، کشتیهایی که تنهایی ساخته بود و همین طور کشتیهایی که با هم ساخته بودیم. بعضی از اونا کامل بودن، اما بادبانهاشون زرد شده بود؛ بعضی از اونا در اثر مرور زمان شُل و واژگون شده بود. اون یکی که یه هفته قبل از مردن من آتیش گرفت هم بود.
بابا اول اونو انداخت زمین و خرد کرد.
قلبم وایستاد. برگشت. به تمام کشتیهای دیگه، به تمام اون سالهایی که اونا نشانگرش بودن و به دستهایی که اونارو رو نگه داشته بودن نگاه کرد. دستهای پدرِ مردهاش، دستهای بچه مردهاش. وقتی بقیه رو خرد میکرد من نگاهش میکردم. دیوارها و صندلی چوبی رو با خبرهای مربوط به مرگ من پوشونده بود و بعد وسط اطاق مهمونی/پاتوق وایستاد که پُر از شیشه سبز بود. بطریها، همهشون، خرد شده و روی زمین بودن، بادبانها و بدنه کشتیها بین اونا ریخته بود. بابام وسط اون خردهریزهها وایستاد. اون وقت بود که بدون این که بدونم چرا، خودمو نشون دادم. توی هر تیکه شیشه، توی هر خرده شیشه و تیکه کاغذ نقش صورتمو انداختم. بابام به زمین و به دور و برش نگاه کرد، چشمهاش به همه جای اتاق میگشت. دیوانهوار. این فقط برای یه ثانیه بود، و بعد من رفتم. بابام یه لحظه آروم بود، و بعد خندید یه خندۀ از ته دل. اونقدر بلند و زیاد خندید که من تو بهشتم با صدای اون لرزیدم.
بابام از اون اتاق خارج شد و به اتاق خواب من رفت. راهرو کوچیک بود، درِ اتاق من مثل بقیه درها به اندازهای تو رفته بود که راحت میشد با یه مشت سوراخش کنی. نزدیک بود آیینه روی کمدمو خرد کنه، کاغذ دیواریها رو با ناخنهاش پاره کنه، اما به جاش جلوی تخت من روی زمین افتاد، با هِق هِق گریه، و ملافههای قرمزو تو دستهاش مچاله میکرد.
باکلی گفت: "بابایی؟" برادرم دستگیرۀ دَرو با دستش نگه داشته بود.
بابام برگشت اما نمیتونست جلوی اشکهاشو بگیره. با ملافههایی که هنوز تو مشتهاش بود کف اتاق نشست، و بعد دستهاشو باز کرد. اون همیشه مجبور بود دوبار به برادرم بگه که بِره تو بغلش. اونم هیچوقت مجبور نبود این کارو بکنه، اما این بار باکلی خودش رفت به طرف بابام.
برادرمو توی ملافههایی پیچید که بوی منو میداد. یاد اون روزی افتاد که من بهش التماس کرده بودم اتاقمو رنگ و کاغذدیواری قرمز بکنه. یاد جابجا کردنِ "نَشنال جیاگرافیک"های قدیمی به طبقههای پایینِ کتابخونه من افتاد. (من میخواستم خودمو تو عکاسیِ حیات وحش غرق کنم.) یاد وقتی افتاد که تو فاصله زمانیِ خیلی کوتاهی تا اومدن لینزی، فقط یه بچه تو خونه بود.
بابام که باکلی رو محکم بغل کرده بود گفت: "مرد کوچولو"، تو برای من بینظیر و فوقالعادهای.
باکلی عقب رفت و به صورت پُرچین و چروک بابام، و به قطرههای براق و کوچیک اشکهای گوشه چشمهاش خیره شد. با حالتی جدی سرشو تکون داد و صورت بابامو بوسید. چیزی اون قدر آسمونی و خدایی که هیچکس تو بهشت هم نمیتونست اونو خلق کنه؛ توجهی که یه بچه به یه آدم بزرگ میکنه.
بابام ملافههارو دور شونههای باکلی پیچید و یادش افتاد که چطور از تختخواب پردهآویزِ بلندم میافتادم روی زمین، و اصلاً از خواب بیدار نمیشدم. اون روی صندلی سبزش تو اتاق مطالعهاش مینشست و کتاب میخوند، با صدای افتادن من از جا میپرید و فاصله کوتاهِ تا اتاقِ منو طی میکرد. دوست داشت وقتی با سر و صدا میخوابیدم، به من نگاه کنه، آزاد از کابوس یا حتی کف اتاق چوبی و سفت. تو اون لحظهها قسم میخورد که بچههاش پادشاه یا فرمانروا یا هنرمند یا دکتر یا عکاس حیات وحش خواهند شد. هر چیزی که آرزو کنن میتونن بشن.
چند ماه قبل از اینکه بمیرم، بابام منو تو یه همچین وضعیتی پیدا کرد، اما کنار من برادرمم با پیژامه و خرسش، پشت من توی ملافهها گلوله شده بود، در حالی که با حالت خوابآلود شَستِشو میمکید. بابام تو اون لحظه، اولین احساسِ عجیب و غمانگیزِ فناپذیریِ پدر بودنو درک کرده بود. زندگی، به اون سه تا بچه داده بود، این عدد هم به اون آرامش میداد. اهمیتی نداشت که چه اتفاقی برای ابیگیل یا خودش بیافته، اون سه تا همدیگه رو دارن. به این ترتیب، به نظر اون، مسیری که شروع کرده بود فناناپذیر بود، مثل یه سیم فولادی که به آینده وصل شده بود و راحت از روی اون میگذشت و به راهش ادامه میداد، بدون اهمیت به این که کجا ممکن بود بیافته. حتی تو دورانِ پیریِ خیلی زیاد.
بابام حالا سوزیِ خودشو تو وجود پسر کوچیکش پیدا میکرد. همون عشقو نثار اون موجود زنده کن. اینو به خودش گفت تو مغزش اینو با صدای بلند گفت اما حضورِ من مثل زنجیر روی اون بود، اونو به عقب، عقب و عقبتر میکشید. به اون پسر کوچولو که تو دستهاش نگه داشته بود خیره شد. متوجه شد که داره از خودش میپرسه: "تو کی هستی؟ از کجا اومدی؟"
به بابام و برادرم نگاه میکردم. حقیقت با اون چیزی که ما تو مدرسه یاد گرفته بودیم خیلی فرق میکرد. حقیقت این بود که انگار حدّ فاصلِ بین زندهها و مردهها میتونه غمانگیز و تیره و تار باشه.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.