سارا
سرد است. سفیدی برف چشم را میزند. چیزی نمیبیند. سفیدی آوار شده رویش. چیزی نشسته روی سینهاش. میخواهد داد بزند؛ ماااادر. مادر نشسته زیر درخت زردآلوی خانهی پدری. زردآلوها لابهلای برگهای زرد گماند. زردآلوهایی که فقط مادر میدیدشان. میکند و گاز میزد و تف می کرد.
- کاله هنوز.
سارا میخواست دستش را بیاورد بالا و همهی سفیدیها را از چشمش پاک کند. دستش تکان نخورد. مادر هنوز نشسته بود روی نیمکت چوبی و دست تکان میداد. بعد دست دراز کرد و آنقدر درخت را تکان داد که همهی زردآلوها ریختند توی دامنش. سارا دست برد زردآلو بردارد، مادر زد روی دستش. زردآلوها را میخورد و هی دست تکان میداد. مثل آن روزی که نشست تو ماشین امیر و برای سارا دست تکان داد.
دیشب خیلی سرد بود ولی نه بهاندازهی حالا که استخوان یخ میزند. حالا یخ توی تنش بود. دیشب لرز که کرد، مادر را دید که هی میچرخید وسط اتاقها و با خودش حرف میزد.
- سردمه. سردمه.
مادر آمد و دست کشید روی تشکش. تشک خیس بود. دستش را گرفت و از جا بلندش کرد.
- از بس حرص اون زنیکه رو خوردم بچهم ناقص شد. یه چیزیش شده که شب اینقدر میشاشه.
پدر گفته بود: «بس کن دیگه. کی دست میکشی از زیرورو کردن چیزی که گذشته. من که سراغ اون و بچهش هم نرفتم.»
برف هنوز تو باغچه بود. مادر شلوارش را پایین کشید و شیلنگ آب را گرفت رویش.
- منت هم میذاره سرم. اون زن بمیره با بچهش.
از جایی سوز میآمد. سارا میخواست پاهایش را جمع کند. نمیتوانست. میخواست در خودش جمع شود. قلمبه شود تا گرما بپیچد توی تنش. میخواست پاهایش را جمع کند توی شکمش و بچسبد به بخاری. نمیشد. یکی توی سرش طبل میزد. میکوبید و میکوبید. ناگهان کسی نوحه میخواند وسط دامدامدام درام. مهنا جیغ میزد یا علی یااااا... قفس مهنا را خودش داده بود دست مادر مریم.
وقتی امیر مادر را برد، سارا نتوانست برگردد به خانه. در را به هم کوبید و راه افتاد توی خیابان. رفت و رفت تا جایی که از ضعف کف پا نشست روی پلهی یک خانه، مثل مادر که هروقت خسته میشد هر پلهای گیر میآورد مینشست رویش. عکس امیر که افتاد روی گوشی، موبایل را خاموش کرد. کفشهایش به درد راهرفتن نمیخوردند. زیرهی یکیشان سوراخ شده بود. انگار کف پا را بکشی روی زمین. تاریک بود که برگشت خانه. نمیشد توی خیابان ماند. خسته شده بود از ماشینهایی که بوق میزدند و مردهایی که میآمدند به طرفش. امیر جلوی در بود. او را که دید حرفی نزد. رفت تو خانه. آن شب نه شام خوردند، نه خوابشان برد. هیچ صدایی توی خانه نبود. دلش میخواست امیر حرف بزند. کفشهای مشکیصورتی عروسکیاش را آن شب انداخت توی سطل. لنگهی چپ کف نداشت.
دیشب میلرزید که امیر آمد بالای سرش. کلاه کیسهی خواب را دور سرش محکم کرد: «چی شدی تو یکدفعه؟»
امیر شبهای صعود خواب نداشت. مدام از جانپناه میرفت بیرون. مریم میگفت باید به خلوتش برسد و تمرکز بگیرد. اینهمه تمرکز گرفت توی عمرش. چه کار کرد؟ فقط توانست کلاسهای عرفاندرمانی برگزار کند. اسمهای الکی که خودش میساخت و پولش خوب بود.
مادر را که از خانه برد، سارا دیگر به حرفهایش دل نبست. چند ماه بعد از آن صعود لعنتی حرفش را پیش کشیده بود و سارا داد زده بود که خجالت بکش. امیر بعد از شام رفته بود گوشهی تخت سارا نشسته بود که خواهر من کی قرار است مواظب مادر باشد؟ مادر میخواهد دمبهساعت همهی زندگی را بریزد وسط حیاط و شیلنگ آب بگیرد رویشان. وسایل خانه به درک؛ خودش جان درنمیبرد از این همه آب و آبکشی. تو میتوانی بشینی توی خانه یا من؟ کاش میگفت من. من. من. سارا فقط به امیر نگاه کرده بود و اشک سرازیر شده بود از چشمهایش. امیر هم با او گریه کرده بود؛ بعد دست کشیده بود زیر چشمهای سارا:
- مجبورم خواهرکم. مجبورم. ما که کسی رو نداریم. وسواسش درمونشه برش میگردونم.
- مادر نباشه تنهاتر میشیم دادا.
- نگفتم دیگه نگو دادا؟
داد زده بود. نگو دادا. نگو دادا. دادا...
از آن صعود که برگشت امیر قبلی نبود. چند سال پیش بود؟ همینجاها آمده بودند. امیر دو سالی برزخ بود. مادر وقتی حاجسعید را میدید برزخ میشد. میگفت پسر آن زنیکه را که میبینم نحس میشوم. امیر بعد از صعودی که سامان ماند توی برفها و برنگشت، با همهچیز برزخ میشد تا مریم آمد. کاش حاجسعید کاری میکرد برایش. مثل وقتهایی که بیهوا پیدایش میشد با هدیهای که سارا نمیگذاشت مادر و امیر ببینند. کاش حالا میآمد و او را از زمهریر نجات میداد. یعنی مرده بود؟ مادر میگفت، سادات را بهجای جهنم میبرند زمهریر. حاجسعید... برادر بود یا نبود؟ نبود. مادر میگفت پسر آن زن است. حاجسعید پسرِ پدر است. پس برادرش بود. آن زن تا مُرد مادر را برزخ میکرد.
پایش سنگین بود. یک ستون سیمانی یخزده. نمیشد تکانش داد. سارا میخواست دل بدهد به آهنگی که تو سرش میزدند. صدای آهنگ بود یا مهنا میخواند؟ صدای امیر هم بود. فرناز با صدای هر آهنگ میرقصید. سارا میخواست دستش را مثل او تکان دهد. فرناز حرف میزد با قروقمبیلش. دستها را میبرد بالا، تاب میداد و میچرخید به طرف سارا. مهنا از کجا پیدایش شد؟ چرا هی نوک میزد به انگشتهای فرناز؟ فرناز صورت نداشت. همهجا صدا بود. گامپ. گامپ. گام... فرناز میچرخید. میچرخید. میچرخید.
رضا کلنگ را فرو میکرد توی برف. میخواست کارگاه بزند که سارا و فرناز راحتتر باشند. امیر جلو رفت، فرناز پشتسر رضا بود. سارا رفت بالای شکاف برفی. فرناز گفت حواست را جمع کن. همیشه به رضا میگفت مواظب خودت باش. چرا حالا به سارا گفت؟ از کلاهک بالای کنج بال، قندیل یخ آویزان بود. قندیل یخ رفته تو شکمش که هیچجوری گرم نمیشود. اگر میتوانست دستش را تکان بدهد خودش را از شیب میکشید بالا. امیر کجا بود؟ همیشه جلو میرفت و کار خودش را میکرد. سارا گفته بود:
- صعود رو عقب بنداز که مریم هم بیاد.
امیر گفته بود: «برنامهم بههم میخوره. تو هم نمیخوای نیا.»
قندیل یخ داشت نصفش میکرد. نصف تنش را حس نمیکرد. پاهایش را...
برف که میآمد مادر برگه میریخت توی جیبش. برگهها بوی خاک میداد، ولی شیرین بود. دهانش پر از چیزی بود که نمیدانست. مزهای نداشت. خاک نبود، یخ زده بود. آخر هفته چیزی میخرد و میرود دیدن مادر. بیشتر از همیشه مینشیند. نمیگوید دیرش شده. دماغش را از بوی شاش نمیگیرد. اصلاً مادر را برمیگرداند خانه.
تنش خیس بوده که سرما اینجور نشسته به جانش. دیگر صدایی نبود. چرا امیر صدایش نمیکرد؟ میخواست دستش را بالا بیاورد و برف را، خاک را، هر آشغالی هست را از دهانش بیرون بیاورد و امیر را صدا کند. دستش تکان نمیخورد. انگشتها را که تکان داد، درد پیچید تا بالای گردنش. کولهپشتی داشت گردنش را میشکست. انگار کوله را پر از آهن کرده بود. چیزی نداشت که. بیشتر خوراکیها را گذاشتند جانپناه. کاش میتوانست گردنش را به جایی تکیه بدهد. سوز از شکافی که نمیدانست کجاست میخورد به صورتش. جایی هست، جایی هست که نفسش بالا بیاید. سارا بلند نفس کشید... نفس کشید...
بابا را که گذاشته بودند تو خاک. نگاه کرده بود به سنگها. هیچ شکافی نبود که نفس بکشد. سارا نشسته بود روی تل خاک. پیرمرد کوتاهی که کلاه بافتنی به سر داشت هی خاکها را ریخته بود روی بابا. سارا جیغ زده بود. حاجسعید تهسیگار را فرو کرده بود توی خاکها، دستش را محکم گرفته بود و از جا بلندش کرده بود. چه زوری داشت حاجسعید سارا رفته بود بهطرف زنها. دست دخترعمه را گرفته بود و بیهیچ حرفی رفته بود خانه. خانهی بیبابا. خانهی پر از صدای قرآن و هقهق زنها. سارا ساکت مانده بود. مثل حالا که صدایش درنمیآمد. نه صدایی، نه اشکی. حاجیسعید هر چند وقت میآمد جلوی مدرسه که سارا را ببیند. مدیر و ناظم به سارا خوب میرسیدند. سارا یاد گرفته بود ساکت باشد. مادر میفهمید آبرویش توی مدرسه میرفت.
صدای تومبای توی سرش قاتی شده با نوحهای که میخوانند. همین نزدیکیهاست. دام... دام. امشو شوشه... دستش را میخواهد ببرد بالا و انگشتها را بلرزاند. نمیشود. چرا دوباره شروه میخوانند؟ پس چطور فرناز میرقصد؟ همان روز اولی که برایشان رقصیده بود گفته بود با هر صدایی میشود رقصید. نرم بود فرناز مثل ماهی. با کفشهای پاشنهدهسانت انگار روی ابرها بود.
اگر دستش را محکم میزد به برفها، شکاف بزرگتر میشد و فرناز میآمد کمکش. امیر و رضا میکشاندندش بالا. باید دستش را بالا بیاورد. چرا آمده بود روی یخهای کلاهک که ندانند حالا کجاست؟ صدای نوحه، صدای تومبا، جیغ مهنا، قاقار کلاغها... چرا خبری از امیر نیست. امیر که گفته بود تا زندهام تو خواهرکوچولوی منی. بیخیال حاجسعید. اگر حاجسعید...
امیر گفته بود همهچیز را آماده کردهام. هوا خوب است این دو روز. مگر شما صعود زمستانی نمیخواستید؟ یک روزه میرویم بالای بالکبوتر و برمیگردیم. دلش میخواست توی ماشین فرناز باشد، سرش را تکیه دهد به عقب و بخوابد. هزار سال بخوابد. امیر نمیگذاشت. میگفت، نخواب. اینقدر نخواب. نخواب.
سارا میخواست کمرش را مثل فرناز بچرخاند. میخواست لباس سفید بپوشد و هی مثل عروسک اسپانیولیِ خانهی فرناز خودش ار تکان بدهد. باید نوک پاشنههای کفشش را هی بکوبد به زمین و بچرخد. کمر فرناز نرم بود و ظریف. روی ابرها بود. بدن سارا خشک بود. میخواست گریه کند و داد بزند بس کنید این صدای تومبا و نوحه را. به کدام سازتان برقصم؟ امیر باید چیزی بگوید به این مرغ مینای ذلیلمرده. سرم دارد منفجر میشود. چرا اینقدر ساز میزنند؟ شما کدام گوری هستید؟
سرما بالاتر آمد. سفیدی برف داشت چشمهاش را میبست. مگر امیر کجاست که فقط فریاد میکشد نخواب، نخواب؟ کاش میتوانست دستش را تکان بدهد و بکند توی جیبش. شمارهی یکی را بگیرد و بگوید من اینجام. وسط زمهریر.
خواب چشمهای سارا را به سفیدی بست. امیر توی خوابش بود:
- چقدر بگم نخواب؟
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.