Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

مرگ قسطی - قسمت اول

مرگ قسطی - قسمت اول

نویسنده: لویی فردینان سلین
مترجم: مهدی سحابی

برگزیده ی سفارت فرانسه به عنوان بهترین مترجم ادبیات فرانسه به فارسی

"در این کتاب آنچه فردینان سلین ترسیم می‌کند، واقعیت نیست، وهم و هذیانی است که واقعیت بر‌می‌انگیزد". آندره ژید

***

دوباره تنها شدیم. چقدر همه‌چیز کند و سنگین و غمناک است... بزودی پیر می‌شویم. بالاخره تمام می‌شود. خیلی‌ها آمدند اتاقم. خیلی چیزها گفتند. چیز به‌دردبخوری نگفتند. رفتند. دیگر پیر شده‌اند. مفلوک و دست‌وپاچلفتی هر کدام یک گوشۀ دنیا.

دیروز ساعت هشت خانم برانژ سرایدار مرد. شب توفان بزرگی می‌شود. این بالای بالا که ما هستیم همۀ خانه‌ها تکان می‌خورد. دوست خوب مهربان وفاداری بود. فردا قبرستان خیابان «سول» خاکش می‌کنند. واقعاً دیگر پیر بود، ته تهِ خط پیری. از همان اولین روزی که سرفه کرد به‌اش گفتم: «مبادا دراز بکشید!... توی رختخوابتان بنشینید!» دلم درست نبود. که بعد این طوری شد... که کاریش هم نمی‌شود کرد.

همیشه کارم این کار گهِ طبابت نبوده. نامه می‌‌نویسم و خبر مرگ خانم برانژ را به همه کسانی که می‌شناسندم، به همۀ کسانی که می‌شناختندش می‌دهم. ببینی کجاند؟

دلم می‌خواهد توفان از این هم بیشتر قشرق کند، سقف خانه‌ها بریزد پایین، بهار دیگر نیاید، خانه‌مان محو بشود.

خانم برانژ می‌دانست که همۀ غصه‌ها توی نامه‌ست. دیگر نمی‌دانم برای کی نامه بنویسم... همه‌شان جای دورند... روحشان را عوض کرده‌ند که بتوانند راحت‌تر خیانت کنند، راحت‌تر فراموش کنند، همه‌ش از چیزهای دیگر حرف بزنند...

بینوا پیرزن، خانم برانژ، سگش را که لوچ هم هست یک کسی برمی‌دارد، با خودش می‌برد...

همۀ غصۀ توی نامه‌ها که از نزدیک به بیست سال پیش تا حال از زیر دست او رد می‌شد، دیگر تمام. غصه‌ها دیگر بوی مرده را گرفته، مردۀ تازه، بوی ترش عجیب... بویی که تازه سرزده... بلند شده... می‌چرخد... می‌شناسد ما را، ما هم دیگر می‌شناسیمش. دیگر هیچ وقت ولمان نمی‌کند. باید آتش اتاقک را خاموش کرد. به کی نامه بنویسم؟ دیگر کسی را ندارم. دیگر حتی یک نفر هم نمانده که با روح مهربان مرده‌ها خوشرویی کند... بعد از این با چیزها مهربان‌تر حرف بزند... دیگر باید تنهایی تحمل کرد.

سرایدار پیرم این آخرها دیگر نمی‌توانست حرف بزند. نفسش بند می‌آمد، دستم را می‌گرفت و نگهم می‌داشت... پستچی آمد تو. مردنش را دید. یک سکسکۀ کوتاه. قبلاًها خیلی‌ها می‌آمدند پیشش و سراغ من را می‌گرفتند. همه‌شان رفته‌ند جاهای دور، دوری و فراموشی، رفته‌ند دنبال روحی برای خودشان. پستچی کلاهش را از سرش برداشت. می‌توانم هر چقدر که بخواهم از نفرتی که دارم حرف بزنم. می‌دانم. اگر نیامدند این کار را می‌کنم، بعد. ترجیح می‌دهم قصه تعریف کنم. چنان قصه‌هایی تعریف می‌کنم که از چهارگوشۀ دنیا فقط برای این برمی‌گردند و می‌آیند که بکشندم. آن وقت دیگر کار به آخر می‌رسد و دلم خنک می‌شود.

 

توی درمانگاهی که کار می‌کنم، بنیاد لینوتی، تا حالا هزار بار به خاطر قصه‌هایی که تعریف می‌کنم ازم ایراد گرفته‌ند... پسرخاله‌م گوستن سابایو که اصلاً شک ندارد، می‌گوید بکلی باید خودم را عوض کنم. او هم طبابت می‌کند، امّا طرف دیگر رود سن، «شاپل ژونکسیون». دیروز وقت نشد بروم ببینمش. می‌خواستم اتفاقاً دربارۀ خانم برانژ بااش حرف بزنم.

دیر راه افتادم. کار ما، طبابت، کار پدر درآری‌ست. شب که می‌شود او هم رُسش کشیده‌ست. تقریباً همه سؤال‌هایی می‌کنند که آدم را خسته می‌کند. چه فایده که تر و فرز کار کنی، چون باید بیست بار همه جزئیات نسخه را شرح بدهی. لذت می‌برند از این که آدم را به حرف بکشند، جان آدم را به لبش برسانند...هر توصیه و سفارشی که به‌اشان بکنی گوش نمی‌دهند، عین خیالشان نیست. امّا می‌ترسند که مبادا به اندازۀ کافی براشان زحمت نکشی، برای اطمینان بیشتر پافشاری می‌کنند؛ بله بادکش، رادیولوژی، آزمایش خون... دست‌مالی و معاینه از بالا تا پائین... اندازه‌گیری همه چیز... فشارخون و از این مزخرف‌ها... گوستن سی سال است که در «ژونکسیون» کارش طبابت است. من، حالا که فکرش را می‌کنم، یک روز صبح باید همۀ این مریض‌هام را بفرستم کشتارگاه «ویلت» که بروند خون گرم بخورند... از همان اول صبح از رمق می‌اندازدشان... نمی‌دانم چه کاری می‌توانم بکنم که حالشان را به هم بزند...

بله، پریروز دیگر عزمم جزم بود که بروم پیش گوستن، بروم ببینمش. محلّش، بعد از این که از رودخانه رد شدی، بیست دقیقه‌ای با محل ما فاصله دارد. هوا هوای خوبی نبود. امّا دیگر راه افتادم. گفتم می‌روم اتوبوس سوار می‌شوم. تند و تند خودم را به آخر وقت رساندم. از راهروی بخش پانسمان زدم بیرون. یکدفعه یک زن چشمش می‌افتد به‌ام و بند می‌کند. حرف زدنش مثل خودم است، کُند و کش‌دار. باید از خستگی باشد. امّا دهنش هم بو می‌دهد، بوی الکل. می‌افتد به گریه، ولم نمی‌کند. «بیایید دکتر، خواهش می‌کنم!... دخترکم، آلیس‌م!... همین خیابان رانسین است!... دو قدم بیشتر نیست!» مجبور نیستم بروم انصافاً، کارم را کرده‌م، مریض‌ها را دیده‌م!... دست بردار نیست... آمدیم بیرون... حالم از هرچه آدم مریض احوال است به هم می‌خورد... از اول وقت امروز سی تا مزاحم این جوری را راست و ریس کرده‌م... دیگر تحملش را ندارم... به من چه، سرفه کنند! بالا بیارند! از هم وا بروند! هر بلایی می‌خواهند سر همدیگر بیارند! با یک انبار گاز توی ماتحت‌شان توی هوا پر بزنند!... عین خیالم نیست... امّا ننه گریه‌کن همین‌طور بند شده به من. بدجوری وبال گردنم شده، بدبختی‌ش را تف می‌کند توی صورتم... هرچه هست از «قرمزی»‌ست... نای کلنجار رفتن ندارم. زنک ولم نمی‌کند. به خیابان «دِکاس» که رسیدیم که خیلی دراز است و یک چراغ هم ندارد شاید یک لقد محکم به نشیمنش بزنم و در بروم... هنوز همتش را ندارم... وا می‌دهم... دوباره آه و ناله‌ش شروع می‌شود. «وای دخترکم! خواهش می‌کنم، دکتر!... طفلک آلیس‌م!... می‌دانید کجاست؟...» خیابان «رانسین» آنقدرها هم نزدیک نیست... راهم دور می‌شود... می‌دانم کجاست. بعد کارخانۀ کابل‌سازی‌ست. همین‌طور در حال حواس‌پرتی گوشم با اوست... «همه‌ش هفته‌ای 82 فرانک داریم... با دو تا بچه!... بعد هم شوهرم خیلی با من بد رفتاری می‌کند!... افتضاح‌ست، دکتر جان!...»

همه‌ش چرت‌وپرت است، می‌دانم. می‌دانم. همۀ چیزهایی که می‌گوید بوی گند شراب و بخار معده را می‌دهد...

رسیدیم دم خراب‌شده‌شان...

می‌روم بالا. بالاخره می‌توانم یک دقیقه بنشینم... دخترک عینکی‌ست.

می‌نشینم کنار تختش. هرچه باشد درحالی هست که هنوز یک کمی با عروسکش بازی کند. من هم سعی می‌کنم سرش را گرم کنم. بامزه‌ام من، وقتی بخواهم و حالش را داشته باشم... بچه‌ها از دست نرفته، نه... نَفَسش خیلی آزاد نیست. سینه‌ش گرفته، معلوم است... می‌خندانمش. نفسش بند می‌آید. به مادره اطمینان می‌دهم که چیزی نیست. پتیاره سوء‌استفاده می‌کند، حالا که می‌بیند توی خانه‌ش گیر افتاده‌م می‌خواهد که خودش را هم معاینه کنم. برای جای ضربه‌هایی‌ست که همه رانش را پوشانده... دامنش را می‌زند بالا، خط‌های درشت کبودی و حتی سوختگی عمقی. کار انبر اجاق است. شوهر بیکارش همچو موجودی‌ست. تجویزکی می‌کنم.... بعد برای عروسک که زشت هم هست با یک تکه نخ یک تاب بامزه درست می‌کنم... می‌رود بالا تا دستگیرۀ در و می‌آید پایین... از حرف زدن که بهترست.

با گوشی معاینه می‌کنم. شُش‌ها حسابی گرفته. امّا آن قدرها هم خطرناک نیست. دوباره اطمینان می‌دهم. هر کلمه‌ای را دوبار تکرار می‌کنم. همین پدر آدم را درمی‌آرد... دخترک دیگر می‌خندد. دوباره نفسش می‌گیرد. مجبورم دست بردارم. صورتش کبود می‌شود... نکند یک کمی حصبه داشته باشد؟ باید دید... آزمایش؟ فردا!...

پدره سر می‌رسد. با 82 فرانکش که غیر از شراب سیب چیزی توی خانه‌شان پیدا نمی‌شود، شراب بی‌شراب. درجا به‌ام می‌گوید: «با کاسه می‌خورم، شاش را زیاد می‌کند!» شیشه را سر می‌کشد. نشانم می‌دهد... می‌گوییم چه خوب که دخترک حالش خیلی بد نیست. من چیزی که برام جالب است عروسکه‌ست... دیگر از سروکله زدن با بزرگ‌ترها و تشخیص و تجویز به تنگ آمده‌م. آدم‌های بزرگ گَندند! دیگر تا فردا حتی یکی‌شان را هم حاضر نیستم ببینم.

به درک که فکر می‌کنند توی کارم جدی نیستم. باز هم می‌خورم به سلامتی. بابت طبابتم پولی نمی‌گیرم. بکُل مجانی. مادره دوباره می‌رود سراغ ران‌هاش. تجویز آخر را هم می‌کنم. بعد از پله‌ها می‌آیم پایین. توی پیاده‌رو برمی‌خورم به یک سگ کوچک لنگ. بی برو برگرد می‌افتد دنبالم. امشب چرا همه به من بند می‌کنند. از این سگ‌های «فوکس» است، سیاه و سفید. گمانم گم شده. یاروها بیکارهای آن بالا چه نمک‌نشناسند. حتی بدرقه‌م نکردند. مطمئنم که دوباره شروع کرده‌ند کتک‌کاری. نعره‌هاشان را می‌شنوم. انبر را تا دسته فرو کند به هرچه نه بدترش! روش کم می‌شود! تا او باشد که دیگر مزاحم من نشود!

بروم طرف چپ... مسیر «کلمب»... سگه هنوز دنبالم می‌کند. بعد از «اَنیر» می‌رسم به «ژونکسیون» و پیش پسرخاله‌م. امّا سگه بدجوری می‌لنگد. به‌ام زل می‌زند. حالم از دیدن راه رفتنش به هم می‌خورد. شاید بهتر باشد بروم خانه. از پل «بینو» و حاشیۀ کارخانه‌ها برگشتیم. وقتی رسیدیم هنوز درمانگاه تعطیل نشده بود... به خانم هورتانس گفتم: «باید یک چیزی بدهیم این توله‌سگ بخورد. یک نفر برود دنبال گوشت... فردا اول وقت تلفن می‌کنم... از حمایت با ماشین می‌آیند می‌برندش. امشب باید یک جایی نگهش داشت.» خیالم راحت شد و راه افتادم. امّا سگه زیادی ترسو بود. بدجوری کتکش زده بودند. رهگذرها بی‌رحمند. فردا پنجره را باز نکرده مهلت نداد و جست بیرون، از ما می‌ترسید. خیال می‌کرد برای تنبیه نگهش داشته بودیم. چیزی سرش نمی‌شد. دیگر به هیچ‌چیز و هیچ‌کس اعتماد نداشت. این‌جوری هم خیلی بد است.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در مرگ قسطی - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب مرگ قسطی- نشر مرکز
  • تاریخ: یکشنبه 18 مهر 1400 - 08:11
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2297

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2181
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23028833