Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

مجموعه داستان‌های کوتاه فلانری اوکانر (محصول) - قسمت آخر

مجموعه داستان‌های کوتاه فلانری اوکانر (محصول) - قسمت آخر

نویسنده: فلانری اوکانر
مترجم: آذر عالی پور

اواخر مارس که رسید و فصل بارندگی شروع شد، به شکلی تقریباً باورنکردنی کارهایشان به نتیجه رسیده بود. در تمام ماه گذشته، لات هر روز صبح سرساعت پنج بیدار شده بود، و ویلی هم یک ساعت زودتر. می‌خواستند تا وقتی هوا خوب است، تا آن‌جا که بتوانند محصول را برداشت کنند. هفته‌ی بعد، لات گفت که باران احتمالاً شروع خواهد شد و اگر تا آن موقع محصول را برداشت نکنند، هم این محصول را و هم تمام چیزی را که در ماه‌های گذشته به دست آورده بودند، از دست می‌دهند. معنی‌اش را می‌دانستند – این یعنی یک سال دیگر با همان محصول گذشته. تازه، سال آینده حتماً به جای یک گاو، سروکله‌ی یک بچه پیدا می‌شد. لات در هرصورت می‌خواست گاو را داشته باشد. دلیل می‌آورد که: «سیر کردن شکم بچه‌ها اون قدرها خرج نداره. تازه، گاو هم کمک می‌کنه شکمشو سیر کنیم.» اما ویلی سفت‌وسخت روی حرفش ایستاده بود – گاو می‌تواند بعداً بیاید – بچه باید زندگی را خوب شروع کند. لات آخر سر گفته بود: «شایدم به اندازه‌ی کافی واسه‌ی دوتائیشون داشته باشیم.» و رفته بود بیرون تا به زمین شخم‌زده نگاه کند. انگار که می‌توانست محصول را از روی شیارهای زمین بشمرد.

حتی با وجود کمی محصول، سال خوبی بود. ویلی کلبه را آب و جارو و لات دودکش بخاری را تعمیر کرده بود. اطراف پله‌های جلوی کلبه پر از گل‌های اطلسی شده بود و یک دسته گل میمون هم زیر پنجره روییده بود. سال آرامی بود. اما کم کم داشتند نگران محصول می‌شدند. می‌بایست قبل از شروع باران برداشتش می‌کردند. آن‌شب لات وارد کلبه که شد گفت: «یه هفته دیگه لازم داریم. تا یه هفته دیگه می‌تونیم کارو تموم کنیم. دوست داری برداشت کنی؟ نمی‌خوام مجبورت کنم، اما نمی‌تونم یه کارگر واسه کمک بگیرم.»

ویلی در همان حال که دست‌های لرزانش را پشتش قایم می‌کرد گفت: »من حالم خوبه. برداشت می‌کنم.»

لات با بدبینی گفت: «امشب هوا ابریه.»

روز بعد تا غروب کار کردند، آن‌قدر که از نا افتادند و آن وقت تلوتلوخوران به کلبه برگشتند و توی تختخواب افتادند.

ویلی نیمه‌شب با درد از خواب بیدار شد. دردی ملایم و سبزرنگ بود با نورهایی بنفش که در میان آن می‌دوید. نمی‌دانست بیدار است یا نه. سرش از طرفی به طرف دیگر می‌غلتید و اشباحی در سرش وزوز می‌کردند و قلوه‌‌سنگ به هم می‌ساییدند.

لات بلند شد و نشست و درحالی که می‌لرزید گفت: «حالت خوب نیست؟»

او خودش را روی آرنج بلند کرد و دوباره افتاد. نفس‌نفس‌زنان گفت: «برو آنا رو کنار نهر بیدارش کن. »

وزوز توی کله‌اش بلندتر شد و اشباح هم خاکستری‌تر. برای لحظاتی درد هم به این صداها و اشباح اضافه شد، و پس از آن درد طولانی‌تر شد. همچنان و پشت سرهم می‌آمد و صدای وزوز واضح‌تر شد و تازه نزدیکی‌های صبح بود که متوجه شد صدای باران بوده. با صدای گرفته‌ای پرسید: «از کی تا حالا داره بارون می‌آد؟»

لات جواب داد: «اِی، تقریباً دو روز.»

ویلی با بی حالی به بیرون و به درخت‌هایی که آب ازشان می‌چکید نگاه کرد: «پس ما ضرر کردیم. تموم شد.»

مرد با ملایمت گفت: «تموم نشده، ما صاحب یه دختر شدیم.»

«تو پسر می‌خواستی.»

مرد نیشش باز شد. «نه، من چیزی رو که می‌خواستم گیر آوردم – دو تا ویلی به جای یکی – این حتی از داشتن یه گاو هم بهتره. چکار کنم که استحقاق چیزی رو که گیرم اومده داشته باشم، ویلی؟» بعد خم شد و پیشانی‌اش را بوسید.

ویلی آهسته پرسید: «حالا من چکار می‌تونم بکنم؟ چکار می‌تونم بکنم که بیش‌تر بهت کمک کنم؟»

«چطوره بری خواربار فروشی، ویلی؟»

دوشیزه ویلرتن لات را به عقب هل داد و تته‌پته‌کنان گفت: «تو – تو چی گفتی لیوشیا؟»

«گفتم چطوره الان بری خواربار فروشی؟ این هفته هر روز صبح من رفتم و حالام سرم شلوغه.»

دوشیزه ویلرتن از جلوی ماشین‌تحریر عقب رفت. به تندی گفت: «خیلی خب. چی می‌خوای بگیرم؟»

«یه دوجین تخم‌مرغ و یه کیلو گوجه‌فرنگی – گوجه فرنگی رسیده – و بهتره هرچه زودتر اون سرماخوردگی رو درمون کنی. چشات آب‌ریزش داره و صدات دورگه شده. آسپرین توی دستشویی‌یه. یه چک واسه خواربارِ خونه بنویس. کتت رو هم بپوش. هوا سرده.»

دوشیزه ویلرتن چشم‌هایش را رو به بالا تاب داد. بعد اعلام کرد: «من چهل‌وچهار سالمه و می‌تونم از خودم مراقبت کنم.»

دوشیزه لیوشیا جواب داد: «گوجه‌فرنگی‌هاش رسیده باشه.»

دوشیزه ویلرتن با کتی که دکمه‌هایش نامنظم بسته شده بود و با قدم‌های سنگین از خیابان بورد بالا رفت و وارد سوپرمارکت شد. زیرلب گفت: «قرار بود چی بخرم؟ دو دوجین تخم‌مرغ و نیم‌کیلو گوجه‌فرنگی، آره، درسته.» از جلوی ردیف سبزیجات کنسرو شده و کراکرها گذشت و به طرف جعبه‌ای رفت که تخم‌مرغ‌ها را در آن نگه می‌داشتند. اما هیچ تخم‌مرغی توی جعبه نبود. از پسری که لوبیاسبزها را وزن می‌کرد پرسید: «تخم‌مرغ‌ها کجان؟»

پسر یک مشت دیگر لوبیا از توی جعبه درآورد و گفت: «ما غیرِ تخم جوجه‌ی یه ساله چیزی نداریم.»

دوشیزه ویلرتن پافشاری کرد: «خب، اونا کجان و فرقشون چیه؟»

پسر چند تا لوبیاسبز را برگرداند توی جعبه، خم شد روی جعبه‌ی تخم‌مرغ‌ها و یک بسته را به او داد. گفت: «راستشو بخوای فرق زیادی با هم ندارن.» و آدامسش را کشاند روی دندان‌های نیشش. «جوجه‌ی جوون یا یه چیزی تو این مایه‌ها. نمی‌دونم. حالا می‌خوایشون؟»

دوشیزه ویلرتن گفت: «آره، یه کیلو هم گوجه‌فرنگی می‌خوام، از اون رسیده‌هاش.» از خریدکردن خوشش نمی‌آمد. دلیلی نداشت که این فروشنده‌ها سرش منت بگذارند. اگر لیوشیا به جای او آمده بود پسرک این طور فس‌فس نمی‌کرد. پول تخم‌مرغ‌ها و گوجه‌فرنگی‌ها را داد و با عجله بیرون رفت. این مکان به نحوی افسرده‌اش می‌کرد.

چقدر احمقانه بود که یک خواربارفروشی آدم را افسرده کند، جایی که هیچ کاری در آن انجام نمی‌گرفت جز یک مشت کارهای خانگی پیش‌پاافتاده – زن‌هایی که داشتند لوبیا می‌خریدند – بچه‌ها را توی چرخ دستی‌های خواربارفروشی این‌ور و آن‌ور می‌بردند – و سر نیم کیلو زیادتر یا کم‌تر بودن کدو چانه می‌زدند. دوشیزه ویلرتن پیش خودش گفت یعنی از این کارها چه نفعی می‌برند؟ اصولاً هیچ مجالی برای ابراز وجود، برای آفرینش و هنر در این مکان وجود دارد؟ دور تا دورش اوضاع به همین منوال بود – پیاده‌روها پر از آدم‌هایی بود که با شتاب و با دست‌هایی پر از بسته‌های کوچک و ذهن‌هایی مملو از بسته‌های کوچک این‌طرف و آن‌طرف می‌دویدند – در گوشه‌ای زنی که بچه‌ای را با قلاده به دنبال خود می‌کشید و تکان‌تکان می‌داد او را از جلوی پنجره‌ای که یک فانوس کدو حلوایی جلویش گذاشته بودند عقب کشید. به احتمال زیاد این زن تا آخر عمر قلاده‌ی بچه را می‌کشید و تکان‌تکانش می‌داد. در گوشه‌ای دیگر، زنی وسایل داخل یک کیسه خرید را در طول خیابان پخش‌و‌پلا کرده بود، و یکی دیگر دماغ بچه‌ای را پاک می‌کرد، و زنی پیر با سه نوه‌اش که از سروکولش بالا می‌رفتند از بالای خیابان جلو می‌آمد، و پشت سر آن‌ها زوجی با فاصله‌ای خیلی کم که از نزاکت به دور بود، پیش می‌آمدند.

موقعی که آن زوج نزدیک‌تر شدند و از کنارش گذشتند، دوشیزه ویلرتن نگاهی تند به آن‌ها انداخت. زن تپل بود، با موهای زرد و قوزک‌های چاق و چشم‌های کدر. کفش پاشنه‌بلندی به پا داشت که تسمه‌های آبی رنگش را دور مچ پایش بسته بود، و یک کاپشن چهارخانه پوشیده بود. پوستش خال‌خالی بود و گردنش را طوری جلو داده بود که انگار می‌خواهد چیزی را بو کند که همیشه از او فرار می‌کرد. روی صورتش نیشخندی ابلهانه نشسته بود. مرد بلندقد بود و بی‌حال و پرمو. شانه‌هایش خمیده بود و روی گردن قرمز بزرگش برآمدگی‌های زرد رنگی به چشم می‌خورد. در همان حال که هن‌هن‌کنان پیش می‌آمدند مرد یکی دو بار با حالتی نومیدانه به او لبخند زد و دوشیزه ویلرتن متوجه شد که او دندان‌های صاف و چشم‌های غمگین دارد و یک جوش روی پیشانی‌.

چندشش شد: «اَه!»

دوشیزه ویلرتن خواربار را روی میز آشپزخانه گذاشت و برگشت پشت ماشین‌تحریرش. به کاغذ توی آن نگاه کرد. خواند: «لات موتون سگش را صدا زد. سگ گوش‌هایش را تیز کرد و یواشکی به طرف او دوید. او گوش‌های کوتاه و لاغر مردنی حیوان را کشید و با او توی خاک غلتید. »

دوشیزه ویلرتن زیرلب گفت: «این که مزخرفه!» بعد به این نتیجه رسید که: «در هر صورت سوژه‌ی خوبی نیست.» او به چیزی شادتر، چیزی پرزرق‌وبرق‌تر احتیاج داشت. مدتی طولانی به ماشین تحریرش نگاه کرد. ناگهان مشتش چند بار با شوق و ذوق بالا و پایین رفت و ضرباتی کوچک بر ماشین تحریر فرود آورد. جیغ کشید: «ایرلندی‌ها! ایرلندی‌ها!» دوشیزه ویلرتن همیشه ایرلندی‌ها را تحسین کرده بود. فکر کرد لهجه‌ی غلیظ‌شان سرشار از موسیقی است؛ و تاریخشان هم که معرکه است! به خودش گفت چه مردمانی هستند این ایرلندی‌ها! سرشار از شوق زندگی – مو قرمز، با شانه‌های پهن و سبیل‌های محشر و آویخته.

پایان.

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب مجموعه داستان های کوتاه فلانری اوکانر - نشر آموت
  • تاریخ: یکشنبه 11 مهر 1400 - 08:28
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2913

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 8192
  • بازدید دیروز: 1940
  • بازدید کل: 22927131