Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

مجموعه داستان‌های کوتاه فلانری اوکانر (گربه‌ی وحشی) - قسمت آخر

مجموعه داستان‌های کوتاه فلانری اوکانر (گربه‌ی وحشی) - قسمت آخر

نویسنده: فلانری اوکانر
مترجم: آذر عالی پور

گیبریئل پیر دوباره از میان تاریکی پاورچین پاورچین به طرف تختخوابش رفت. می‌توانست مدتی توی صندلی بنشیند یا دراز بکشد. خودش را روی تخت ولو کرد و بینی‌اش را به روتختی مالید و آن را بو کشید و لمس کرد. آن‌ها هرچقدر هم بو می‌کشیدند فایده‌ای نداشت. او می‌توانست بقیه چیزها را هم درست به همین شکل بو بکشد. بوی آن گربه را، از همان وقتی که شروع کرده بودند به صحبت درباره‌اش، همیشه آن را احساس می‌کرد. یک روز عصر بود – بویی بود متفاوت از همه‌ی بوهای اطرافش، بویی متفاوت از بوی کاکاسیاها و گاوها و بو‌های زمینی. گربه‌ای وحشی بود. تال ویلیامز او را دیده بود که چطور پریده بود روی یک گاو.

گیبریئل ناگهان نشست. بو حالا نزدیک‌تر شده بود. از رختخواب بیرون آمد و با عجله به طرف در رفت. این در را قفل کرده بود؛ ولی درِ بعدی می‌بایست باز باشد. نسیمی داشت وارد اتاق می‌شد و او جلو رفت و هوای شب را کاملاً روی صورتش احساس کرد. این یکی در باز بود. آن را محکم بست و قفل را تویش چرخاند. چه فایده داشت؟ گربه‌هه اگر تصمیم می‌گرفت بیاید تو، راحت می‌توانست این کار را بکند. به طرف صندلی برگشت و رویش نشست. در دور و بر پیرمرد هوای چندانی جریان نداشت. سوراخی کنار در بود که سگ‌های شکاری می‌توانستند واردش شوند و بو بکشند؛ گربه‌هه می‌توانست با چنگال‌هایش سوراخ را گشادتر کند و قبل از این که پیرمرد بیرون برود، از میان آن وارد اتاق شود. شاید اگر کنار در پشتی می‌نشست زودتر می‌توانست فرار کند. از جایش بلند شد و صندلی را دنبال خودش به آن سر اتاق کشید. بو نزدیک‌تر می‌شد. شاید بهتر بود می‌شمرد. می‌توانست تا هزار بشمرد. هیچ کاکاسیاهی در آن دور و بر نمی‌توانست تا هزار بشمرد. شروع کرد به شمردن.

موز و لوک تا شش ساعت دیگر برنمی‌گشتند. فردا شب قرار نبود بروند؛ اما گربه‌هه امشب به سراغش می‌آمد. پسرا بذارین باهاتون بیام و اونو براتون بو بکشم. این دور و برا من تنها کسی‌ام که می‌تونم بو بکشم.

آن‌ها گفته بودند اگر بیایی، توی جنگل گمت می‌کنیم. گفته بودند شکار گربه‌های وحشی کار تو نیست.

«من نمی‌ترسم، نه از گربه‌های وحشی و نه از جنگل. بذارین باهاتون بیام پسرا، بذارین بیام.»

آن‌ها خندیده بودند: پس دلیلی نداره که از تنهاموندن بترسی. چیزی سراغت نمی‌آد. اگه می‌ترسی می‌بریمت بالای جاده. خونه‌ی مَتی!

خونه متی! او را ببرند خونه متی! که بنشیند بغل دست زن‌ها. فکر می‌کنین من کی‌ام؟ من از گربه وحشی ترسی ندارم. اما اون می‌آد، پسرا. تازه، به جنگل که نمی‌آد – می‌آد این‌جا. شماها دارین وقتتونو تو جنگل هدر می‌دین. اگه بمونین می‌تونین همین‌جا بگیرینش.

قرار بود بشمرد. کجا بود؟ پانصد و پنج، پانصد و شش... خونه‌ی متی! فکر می‌کنند او کی است؟ پانصد و دو، پانصد و...

شق و رق روی صندلی نشست و عصای روی زانویش را محکم در دست‌هایش فشرد. آن گربه نمی‌توانست آن‌طور که زن‌ها را گیر می‌انداخت، او را گیر بیندازد. پیراهنش خیس به تنش چسبیده بود و باعث می‌شد بیش‌تر بو بدهد. مردها آخر شب با یک خرگوش و دو سنجاب برگشته بودند. کم کم آن یکی گربه‌ی وحشی را به خاطر آورد و به یاد آورد که انگار به جای این‌که پیش زن‌ها باشد در کلبه‌ی هزوا بود. داشت فکر می‌کرد نکند هزوا است. او گیبریئل بود. گربه‌هه نمی‌تواست او را مثل هزوا گیر بیندازد. او گربه را می‌زد. از خودش جدایش می‌کرد. او را... چطور می‌توانست همه‌ی این کارها را بکند؟ از چهار سال پیش تا حالا حتی نتوانسته بود کله‌ی یک جوجه را بکَند. گربه‌هه حتماً به او حمله می‌کرد و او هم کاری از دستش برنمی‌آمد جز این که انتظار بکشد. بو نزدیک شد. پیرها کاری جز انتظارکشیدن از دستشان برنمی‌آمد. گربه امشب او را گیر می‌انداخت. لابد دندان‌هایش داغ و پنجه‌هایش سرد بودند. پنجه‌ها راحت توی تنش می‌نشست و دندان‌ها توی استخوان‌هایش فرو می‌رفت و آن‌ها را می‌برید.

گیبریئل عرق را روی تن خود احساس کرد. فکر کرد اگه من می‌تونم این بو رو حس کنم، اونم راحت می‌تونه بوی منو حس کنه. همین‌جا می‌شینم و بو می‌کشم و اونم بو می‌کشه و می‌آد اینجا. دویست‌وچهار؛ کجا بود؟ چهارصد و پنج...

صدای خش‌خش ناگهانی از طرف دودکش به گوشش رسید. صاف نشست، عصبی و با گلوی خشک‌شده. پچ‌پچ‌کنان گفت: «بیا جلو، من این‌جام. منتظرتم.» نمی‌توانست از جایش جُم بخورد؛ نمی‌توانست خودش را تکان بدهد. صدای خش‌خشی دیگر به گوشش رسید. دوست نداشت این طور عذاب بکشد، اما از انتظار کشیدن هم خوشش نمی‌آمد. «من این‌جام.» خش‌خشی دیگر، فقط صدایی مختصر و سپس یک جنب‌وجوش. خفاش‌ها. دستش روی عصا شل شد. چرا نفهمیده بود که این صدا مال گربه نبوده. گربه‌هه هنوز به طویله هم نرسیده بود. چه بلایی سر بینی‌اش آمده بود؟ چه مرگش شده بود؟ هیچ کاکاسیاهی تا صد مایلی آن‌جا نمی‌توانست مثل او بو بکشد. دوباره صدای خش‌خش را شنید که از جهتی دیگر می‌آمد، از گوشه‌ی خانه که سوراخ فاضلاب در آن جا بود. پیک... پیک.. پیک. این یک خفاش بود. می‌دانست که خفاش است. پیک... پیک. زمزمه کرد: «من این‌جام.» نه این خفاش نیست. دستش را محکم روی پاهایش فشرد تا از جایش بلند شود. پیک. زمزمه کرد:«خدا منتظر منه. اون منو با صورت پاره‌پوره نمی‌خواد. پس چرا نمی‌آی. گربه‌ی وحشی؟ منو واسه چی می‌خوای؟» حالا سرِ پا بود. «خدا منو با خراش‌هایی که یه گربه‌ی وحشی تو صورتم بندازه، نمی‌خواد...» داشت به طرف سوراخ فاضلاب می‌رفت. آن سوتر، در ساحل رودخانه، خدا با گروهی از فرشتگان منتظرش بود و رداهایی طلایی برایش آماده کرده بود که بپوشد. به آن جا می‌رسید، رداها را می‌پوشید و در معیت خدا و فرشتگان می‌ایستاد و درباره‌ی زندگی داوری می‌کرد. هیچ کاکاسیاهی تا پنجاه مایلی آن جا برای داوری‌کردن شایسته‌تر از او نبود. پیک. ایستاد. سوراخ را که بو کشید، بوی گربه را درست در آن طرف احساس کرد. می‌بایست می‌رفت و روی چیزی می‌ایستاد! برای چه به طرف گربه‌هه می‌رفت؟ باید می‌رفت و روی چیز بلندی می‌ایستاد! بالای دودکش بخاری، قفسه‌ای با میخ به دیوار نصب شده بود و او شتابزده برگشت و روبروی یک صندلی برزمین افتاد و صندلی را تا نزدیک بخاری هل داد. دستش را به قفسه گرفت و خودش را کشاند روی صندلی و اول به بالا و بعد به عقب پرید و برای یک لحظه تخته‌ی باریک قفسه را زیر خود حس کرد و بعد احساس کرد زیرپایش خالی شد و پاهایش را بالا کشید. آن وقت احساس کرد قفسه یک جایی از دیوار جدا شد. دل و روده‌اش گویی از جا کنده شد و سپس به سختی به جای خود برگشت و تخته‌ی قفسه روی پاهایش افتاد و میله صندلی به سرش اصابت کرد، و پس از لحظه‌ای سکوت، زوزه‌ی ضعیف و بریده‌بریده‌ی حیوانی را بر بالای دو تپه شنید که وقتی به او رسید فروکش کرد؛ بعد ناگهان صدای غرش‌هایی خشمگین از میان زوزه‌هایی دردناک در فضا پیچید. گیبریئل با بدنی خشک و منقبض روی زمین نشست.

سرانجام زیرلب گفت: «گاو، گاو».

کم کم احساس کرد عضلاتش نرم می‌شوند. گربه قبل از این که به سراغ او بیاید. رفته بود سروقت گاو. لابد حالا می‌رفت و می‌خوابید، اما فردا شب دوباره برمی‌گشت. با تنی لرزان از روی صندلی بلند شد و تلوتلوخوران به طرف تختش رفت. او تا حالا نصف مایل دور شده بود. پیرمرد مثل گذشته‌ها زبل نبود. آن‌ها نمی‌بایست پیرها را تنها می‌گذاشتند. او بهشان گفته بود که توی هیچ جنگلی چیزی شکار نخواهند کرد. گربه فردا شب برمی‌گشت. فردا شب آن‌ها می‌ماندند و او را می‌کشتند. حالا دلش می‌خواست بخوابد. به آن‌ها گفته بود که توی هیچ جنگلی هیچ گربه وحشی‌ای را شکار نخواهند کرد. به آن‌ها گفته بود گربه‌هه را کجا می‌توانند گیر بیندازند. اگر به حرفش گوش کرده بودند، تا حالا کار را تمام کرده بودند. دلش می‌خواست موقع مردن توی تخت خوابیده باشد. دلش نمی‌خواست روی زمین باشد و گربه‌ای وحشی صورتش را پاره‌پاره کرده باشد. خدا منتظرش بود.

بیدار که شد، تاریکی مملو از علائم صبحگاهی بود. صدا موز و لوک را پای اجاق گاز شنید و بوی گوشت را توی ماهی‌تابه احساس کرد. دستش را به طرف توتونش برد و توتون را ریخت بین لب‌هایش. با قاطعیت پرسید: «چی گرفتین؟»

لوک بشقاب را توی دست‌های او گذاشت: «دیشب که چیزی نگرفتیم. اینم گوششت. چی شد که زدی اون قفسه رو داغون کردی؟»

گیبریئل پیر زیرلب گفت: «من هیچ قفسه‌ای رو داغون نکردم. باد انداختش پایین و نصف شبی منو از خواب پروند. حقش بود که بیفته. شماها که تا حالا چیز بادوومی نساختین.»

موز گفت: «ما یه تله کار گذاشتیم. امشب گربه‌هه رو می‌گیریم.»

گیبریئل گفت: «حتماً می‌گیرینش پسرا. امشب یه راست می‌آد این‌جا. مگه دیشب تو نیم مایلی این جا یه گاو رو نکشت؟»

لوک گفت: «معنیش این نیست که امشب می‌آد این طرفا.»

گیبریئل گفت: «چرا، می‌آد همین طرفا.»

«بابابزرگ، تا حالا چند تا گربه‌ی وحشی رو کشتی؟»

گیبریئل ایستاد؛ بشقاب گوشت توی دستش لرزید. «من خودم می‌دونم چه کارایی کردم، پسرجون.»

«به زودی گیرش می‌آریم. تو جنگل فورد یه تله کار گذاشتیم. گربه‌هه اومده این دور و برا. ما هرشب می‌ریم روی یه درخت بالای اون تله و منتظر می‌شیم تا آخر سر که گیرش بندازیم.»

چنگال‌هایشان روی بشقاب‌های حلبی مثل دندانه‌های چاقو که روی سنگ سابیده شود، جیرینگ جیرینگ می‌کرد.

«بابا بزرگ، یه کم دیگه گوشت می‌خوای؟»

گیبریئل چنگالش را روی تختی گذاشت. گفت: «نه، پسرجون. دیگه گوشت نمی‌خوام.» تاریکی دور و برش عمیق بود و از اعماق آن، فریاد حیواناتی که ضجه می‌زدند با تاپ تاپ ضربان گلویش درمی‌آمیخت.

پایان.

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب مجموعه داستان های کوتاه فلانری اوکانر- نشر آموت
  • تاریخ: شنبه 10 مهر 1400 - 08:44
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2509

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1255
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23027907