Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

دخترِ نارنج و ترنج

دخترِ نارنج و ترنج

یک قصه‌ی فولکورِ امروزی

یکی بود، یکی نبود، زن و مردی بودند که سال‌ها ازدواج کرده بودند، اما بچه‌دار نشده بودند. کلی هم دوا و درمون کرده بودند و پیش انواع و اقسام متخصص نازایی رفته بودند و کلی هم عکس و آزمایش گرفته بودند، اما حتی دکتر علفی و نذر و نیاز هم فایده‌ای نکرد. تا این‌که بالاخره خدای مهربون به اونا یه پسر کاکل‌زری داد و اونام اسم‌شو گذاشتند: «پسر پادشاه!»!!

20 سال از اون روز گذشت و اون‌ها ناگهان متوجه شدند پسرشون چنان بزرگ شده که انگار 20 سال‌شه! و چون پدر و مادر «پسر پادشاه!» نذر کرده بودند پسرشون به سن بیست سالگی رسید، تو حوض بلورین شهر، برای مردم «سمنو» بپزند، بساط سمنوپزی رو راه انداختند. البته شما که غریبه نیستین، تو شهر اونا حوض بلورینی در کار نبود، ولی اونا دیدند استخر وسط پارک جون می‌دهد واسه سمنوپزون، و این بود که از طریق خبرگزاری و سایت‌ها و وبلاگ‌ها و سایر وسایل ارتباط‌جمعی، به همه خبر دادند که: «چون ظرف یک بار مصرف، در چرخه‌ی بازیافت طبیعت در دراز مدت تجزیه نمی‌شود، لطفاً در روز فلان از ماه بهمان، به پارک شهر بیایید و با خودتان کاسه هم بیاورید که نذری‌پزون است!»

از قضا پیرزنی که تنهایی تو خونه‌اش نشسته بود و با «نُت‌بوک»‌اش داشت تو فضای مجازی اینترنت با یه بنده خدایی «چت» می‌کرد، از این نذری‌پزون خبردار شد و بدو کاسه‌اشو برداشت و رفت سمنوی نذری بگیره.

جونم واسه‌تون بگه وقتی پسر پادشاه کاسه‌ی پیرزنو پر کرد، پیرزن گفت: «الهی دختر نارنج و ترنج نصیبت بشه!»

پسر پادشاه که برخلاف جوونای امروزی به عمرش آفتاب و مهتاب ندیده بود چه برسه به دیدن دختران نارنج و ترنج، با خنده پرسید: «ننه، دختر نارنج و ترنج دیگه کیه؟»

پیرزن گفت: «اولاً ننه خودتی، ننه باباته، ننه جد و آبادته! دوماً چی بگم از دخترای نارنج و ترنج که هر چی بگم، کم گفتم. دخترایی که از قشنگی به ماه میگن: تو در نیا، که ما هستیم! هیکلاشون «آ»؛ عینهو مانکن‌های فَشن!؛ بینی‌ها همه باریک و ظریف و مَریف، همگی یکی یه چسب به دماغ‌هاشون زده!!! همه چشماشون رنگی و لنزدار، مژه‌های مصنوعی، گونه‌ها همه برجسته، انگار همین الان از مطب جراح بیرون اومده‌ان!!! دندونا مروارید، انگار همین حالا ارتدونسی شده‌ان، لباس‌هاشون همه مارک‌دار!....»

پسر پادشاه که اینارو از پیرزن شنید، مثل این سریال‌های 90 قسمتی تلویزیون، ندیده و نشناخته، یه دل نه، صددل عاشق دخترای نارنج و ترنج شد و پرسید: «من چطوری می‌تونم یکی از این دخترا رو پیدا کنم؟»

پیرزن گفت: «یا باید «آی‌دی» داشته باشی و وارد «روم» بشی و از طریق «چَت» کردن با یکی از اینا آشنا بشی، یا باید یه عصای دیجیتال و یه جفت کفش آهنی بخری و بری دنبالشون!»

پسر پادشاه گفت: «انگار چَت‌کردن آسون‌تره!»

پیرزن گفت: «چَت‌کردن یه خوبی داره، صد تا بدی، ممکنه تو اینترنت با یکی آشنا بشی، ولی بعد از ماه‌ها «چَت»‌کردن، تازه بفهمی طرف مونث نیست و خواسته تو رو بذاره سرِکار و بهت بخنده!»

پسر پادشاه گفت: «پس بهتره بگین کفش و عصای آهنی رو که خریدم چکار کنم؟»

پیرزن گفت: «فقط کافیه بری یه جفت کفش آهنی مدل علاءالدین بخری، با یه عصای دیجیتال تیتانیوم! و از در خونه راه بیفتی و به سمت شرق بری و بری تا برسی به یه «بیل‌بورد» تبلیغاتی سه وجهی. کنار اون «بیل‌بورد» دیوارِ بزرگ یه باغه. این دیوار، درِ دو لنگه‌ای داره که یه لنگش بازه و یه لنگه‌اش بسته! تو باید اون دری که بازه، ببندی و اون دری رو که بسته است، باز کنی. بعد بری تو باغ. اینور باغ، یه سگ می‌بینی که جلوش یونجه است، اونور باغ هم یه الاغ می‌بینی که جلوش استخونه. تو باید استخون جلوی الاغ رو برداری و بذاری جلوی سگ، و یونجه‌ی جلوی سگ رو برداری و بذاری جلوی الاغ. بعد میری تا میرسی به درختای نارنج و ترنج. با انبری که با خودت بردی، 3 تا نارنج از درخت می‌چینی و دِ فرار.»

پسر پادشاه همین کار رو کرد و 3 تا نارنج درشت از درخت چید. اما همین که نارنج‌ها رو چید، یه خروس داد زد: «چید، چید، با انبر چید!!!»

و ناگهان از ته باغ، صدای قدم‌های گرومپ گرومپ یه دیو اومد که داشت به طرف پسر پادشاه می‌دوید. پسر پادشاه حسابی ترسیده بود، پا گذاشت به فرار. دیو داد زد: «آهای الاغه، اون دزد و بگیرش!» الاغه گفت: «چرا بگیرمش؟ من که تا حالا استخون می‌خوردم، ولی اون به من یونجه داد، من نمی‌گیرمش!» دیو داد زد: «آهای سگه بگیرش!» سگه گفت: «چرا بگیرمش؟ تو تا حالا به من یونجه می‌دادی، ولی اون به من استخوان داد، من نمی‌گیرمش!» دیو داد زد: «آهای در، بسته شو!» در گفت: «من تا حالا بسته بودم، حالا که باز شدم، دیگه نمی‌خوام بسته باشم!» دیو داد زد: «آهای در، باز شو!» اون یکی لنگه در گفت: «من تا حالا باز بودم، حالا بسته شدم، دیگه نمی‌خوام باز باشم!» و این شد که پسر پادشاه تونست از اون باغ فرار کنه!

خلاصه پسر پادشاه رفت رفت، تا رسید به سایه‌ی درختی و نشست زیر سایه‌ی درخت تا نارنج‌ها رو ببره. نارنج اول رو برید، و دختر مثل ماه از داخل نارنج اومد بیرون و گفت: «1385»! و ناگهان افتاد و مُرد!... پسر پادشاه دید دختر عینهو همون دختریه که پیرزن تعریف کرده بود:

هیکلش «آ»، دماغش با چسب بینی و لباسش آخرین مدل و خلاصه خیلی ناراحت شد...

بعد نارنج دوم رو برداشت و از وسط برید. ناگهان دختری مثل خورشید از داخل نارنج اومد بیرون و گفت: «1385»! و ناگهان افتاد و مُرد!... پسر پادشاه به این یکی دختر هم نگاه کرد، دید بینی نگو، بگو از زیر دست قلم‌تراش بیرون اومده، گونه‌اش انگار همین حالا جراحی کرده، فک و چونه‌اش که هیچ!... چشم‌هاش لنز رنگی!... ابروها و خط لب و خط چشمش هم «تَتو» شده! پسر پادشاه دلش سوخت، و آهی از ته دل کشید و نارنج سوم رو برداشت و این بار با دقت اونو نصف کرد و تا دختر نارنج و ترنج ازش بیرون اومد و دهن باز کرد حرف‌شو بزنه، پسر پادشاه گفت: «صبرکن!... 1385 چیه!؟»

دختر نارنج و ترنج با صدایی معصومانه گفت: «مهریه‌ی منه!... 1385 سکه‌ی طلا!»

پسر پادشاه با لکنت گفت: «1385 سکه طلا؟»

دختر نارنج و ترنج گفت: «خب، بله،... این رسم خونوادگی ماست! مهریه‌ی همه دخترای نارنج و ترنج به عدد تاریخ تولدشون سکه‌ی طلاست!»

پسر پادشاه گفت: «ولی فکر کنم، نه من، بلکه همه‌ی پسرای این سرزمین این همه طلا نداشته باشن که مهریه بِدنَ، شما که می‌دونین، مهریه، عندالمطالبه است!»

دختر نارنج و ترنج گفت: «بله، همین‌طوره، ولی مگه تو پسر پادشاه نیستی؟!»

پسر پادشاه گفت: «اسمم پسر پادشاست، ولی پادشاه کدومه، چه کشکی، چه دوغی!؟»

دختر نارنج و ترنج گفت: «آه... من دارم می‌میرم!»

پسر پادشاه گفت: «ببین، وایستا، بذار من از اینجا برم، بعد تو هر کار خواستی بکن!» و راه افتاد و رفت که بره شهر خودش و یه دختر خوب از دخترای شهرش بگیره زیرلب هم گفت:

«من دختر نارنج و ترنج نمی‌خوام! من دختر معقولی می‌خوام که بتونم باهاش زیر یه سقف زندگی کنم، نه یه دختر تی‌تیش مامانی که همه اجزای صورتش جراحی شده و همه خطوط صورتش نقاشی شده!»

و این شد که پسر پادشاه کفش دیجیتال‌شو که کیلومترشمار هم داشت و تعداد قدم‌هاشو کنتور می‌زد از پاش درآورد و گیوه‌هاشو پوشید و عصاشو دور انداخت و به طرف شهر خودش راه افتاد.

بالا رفتیم، هوای آلوده بود، پایین اومدیم، زمین پر از زباله بود، قصه‌ی مام با کمی دخل و تصرف، انگار یه همچین چیزایی بود!

پایان.

 

متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: مجله تجربه- سال سوم مهرماه 1392
  • تاریخ: جمعه 11 تیر 1400 - 07:29
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2814

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 472
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096297