از اینجایی که نشستهام میتوانم فانوس دریایی را ببینم. سالهاست که از پشت همین میزِ گرد و خوشفرم؛ که با تنهایی من جور در میآید، مینشینم و نگاهش میکنم. اما داشتن شبی مثل امشب بسیار لذتبخش است؛ زیرا دریای مهآلود آذرماه مانند بانویی است که از پشت روسری حریر، با چشمان پفکردهاش به من زل میزند و من هم با تمام وجود به او خیره میشوم. انتظار میکشیدم تا مانند شبهای گذشته داستانکی از عمق دریا به سراغم بیاید تا فیالفور آن را بریزم توی لپتاپم و باهاش بازی کنم؛ سرانجام، بعد از خوردن سومین قهوهی تُرک، کامل میشود. اما امشب دریا یک رقم دیگر است؛ در سکوت محض، زیر مه غلیظِ شناور دراز کشیده؛ انگار رازی را در خود پنهان کرده است. ردیف چراغهای خط ساحل، به سختی نور زرد کسلکنندهشان را از مه عبور میدهند تا آن قسمت ناپیدای دریا را آشکار کنند. مردی که سالها پاهای بلند و صورت کشیدهاش را میدیدم، خم میشود روی میز، بدون آنکه لبخند بزند، یا همچون گذشته، دَمگفت شود با من. او مرد دیلاقی است که گارسون همین کافیشاپ است. میداند که در چنین ساعتی پیدایم میشود و از قبل قهوهی تُرک و کیک شکلاتی را آماده میکرد. حالا با آن دستمال سفید تا شده سطح میز را برق میاندازد. وقتی حرکت دستهایش کند میشود، لبِ پایینِ آویزانش، که مانند تکه گوشتی خیس برق میزند، تکان میخورد:
«اون فانوس دریایی، منم!»
بُخار تلخ قهوه، موّاج، از روبهروی صورتم بالا میرفت. به خودم که آمدم دیدم رفته است. میخواستم به صورت جدی به آن جملهی رازآمیزش فکر کنم. پس قهوه را مزهمزه کردم و بار دیگر به فانوس دریایی خیره شدم که مه غلیظ داشت از زانوهای فلزیاش بالا میرفت. آدمهایی که با لباسهای تیره پشت میزها نشسته بودند در هالهای کمفروغ و لرزان، خوابآلوده به نظر میرسیدند. همهشان از پشت شیشهی بخارگرفتهی عریض و طویل به جایی در تاریکی دریا زُل زده بودند. صدای نرم موجها که به پایین صخرهها میخورد و یک دَم قطع نمیشد؛ آنچنان احساس خوبی را منتقل میکرد که سکوت یکنواخت کافیشاپ دلنشین میشد. زن میانسالی که موهایش را به دقت زیر کلاه بافتنی خاکستری رنگش جمع کرده بود. هیکل تُپلی داشت که قالب بارانی یشمی رنگش بود. او داشت شالگردن آبی میبافت، کار هر شبش بود و هیچکس نمیدانست کی تمام میشود. بدون آنکه به من نگاه کند، گفت:
«این سمفونی دریایی هر شب منو میکشونه اینجا، به صداش معتاد شدم! حتی صداش توی این شالگردن آبی هم فرو رفته!»
به نیمرخ سنگین و صامتش خیره شدم؛ حتی اگر چرت هم میزد دستهایش همچنان کار میکردند. شالگردن آبیرنگ مانند امواج گرهخوردهی دریا پایین پاهاش جمع شده بود. به راستی انگار آن در پیچ و خم شالگردن راه میرفت! در این لحظه پیامی توی صفحهی فیسبوکم پیدا شد. به تصویر فرستنده خیره شدم. عکس زنی بود که نیمی از صورتش پشت روسری حریر مهآلود مانده بود و یکی از چشمهای پفکردهاش به خوبی دیده میشد. همین یک چشم کافی بود تا با خودم بگویم او را پیش از این کجا دیدهام؟! برای به یاد آوردنش تقلایی نمیکنم چون پیامی که فرستاده بود مرا متحیر کرد:
«تا قهوهای برام سفارش بدی، خودم رو میرسونم به میزت.»
فانوس دریایی با طمأنینه روشن و خاموش میشد، گویی کسی سیگاری را پُک میزد! همین که کله چرخاندم، داغی بُخار قهوه به صورتم خورد؛ فنجان قهوه کنار دست راستم گذاشته شده بود. کی و چگونه این فنجان خودش را به میز من رسانده بود؟! سر در نمیآوردم. لپتاپم را خاموش میکنم. خم میشوم و آن را توی کیف مخصوص کنار پایم میگذارم. همین که شق و رق میشوم روی صندلی او را میبینم که روبهروی میزم ایستاده بود. اینبار هر دو چشمان پفکردهاش را میدیدم.
لبهای متناسب شرجیزدهاش برجسته و خوشفرم شده بودند. گردنی کشیده داشت و قسمتی از موهای شلالش یک طرف صورتش را گرفته بود. بوی گس دریا میداد.
مانتویی به رنگ آبی پوشیده بود که بسیار طرح سادهای داشت، بیمقدمه گفت:
«بارها منو نوشتی، اما امشب اومدم تا من تو رو بنویسم.»
نشست و بعد از آن با دست چپی که نگین انگشتری داشت، هوای روبهروی صورتش را پس زد؛ انگار میخواست حشرهای نامرئی را از خود دور کند. در این حین تصویر فرّارِ خودم را در برّاقی نگین انگشتریاش دیدم که توی هوای روبهروی صورتم پیدا و ناپیدا میشد؛ سرانجام وقتی که آن دست آرام گرفت، نیمی از چهرهام به انگشتهایش چسبیده بود. بعد از آنکه به اندازهی کافی بهم خیره شد، گفت:
«تو رو در هیأت اون فانوس دریایی مینویسم؛ مثل جماعتی که دور و برت چرت میزنن؛ همهی اینا فانوسهای دریایی نگونبختیان که دورهشون تموم شده.»
به یاد گارسون دیلاق افتادم.
«ولی اون گارسون....»
«اون آدم لحظهی پیش مُرد.»
وقتی ایستاد قد بالا بلندش جلو فانوس دریایی را گرفت. گفتم:
«حالا که میخوای منو بنویسی، اسمتو بهم بگو.»
پشت مانتواش را صاف کرد و دستی به دکمههایش کشید و گفت:
«من سالی یه بار دریا میشم.»
ناپدید شد. به فنجان قهوهاش زُل زدم. قهوهاش را خورده بود بدون آنکه متوجه بشوم. به جماعت خوابزدهای که پشت میزها تکان نمیخوردند خیره شدم. نمیدانستم که آیا ادای من را در میآوردند یا من داشتم از نوع نشستنشان تقلید میکردم، به هر صورت شبیه هم شده بودیم.
پایان.
متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.