عزت امین اسکندر با من در سال اول دبیرستان همکلاس است. نسبتاً قد کوتاه است. بدن پهن و قویای دارد. سرش بزرگ است و موهای سیاه لختی دارد و عینک میزند. لبخند ملیحی به لب دارد که صورتش را مظلوم نشان میدهد و نگاههای قطبیاش گاهی با تردید و حیله و ترس و گاهی عمیق و مطیع که با اندوه و گناه درهم آمیخته. پای مصنوعی دارد و به کمک عصا راه میرود. قطعه لاستیکی ته عصایش هست که موقع راه رفتن، جلوی سروصدا و لغزیدن را میگیرد. شلوار مدرسه، پای مصنوعیاش را میپوشاند و جوراب و کفش به پایش میکند تا پایش طبیعی به نظر برسد. هر روز صبح، درحالی که به عصایش تکیه میدهد، لنگان لنگان پای مصنوعیاش را در کلاس میکشد و با هر قدمی که برمیدارد عقب و جلو میرود تا این که به ته نیمکتش میرسد، گوشه آن کنار پنجره مینشیند و عصایش را روی زمین میگذارد و دیگر به آن توجهی نمیکند. تمام حواسش به درس است و همه نکتههایی را که از دهان معلم میشنود با دقت یادداشت میکند. با تمام وجود به درس گوش میدهد و آن قدر غرق درس میشود که پیشانیاش را درهم میکشد، بعد دستش را بلند میکند تا به جواب سوالی که دارد برسد. (انگار با درس خواندن زیاد، خودش را در دل همه جا میدهد، بین ما قایم میشود و چند ساعتی بدون اهمیت دادن به عصا و پای لنگش، فعالترین دانش آموز کلاس میشود.)
همین که صدای خوش زنگ تفریح بلند میشود، همه با خوشحالی هورا میکشند و هرچه که دستشان است را روی زمین میاندازند و همدیگر را دم در کلاس هل میدهند تا به حیاط مدرسه برسند. ولی زنگ تفریح برای اسکندر عزت مثل خبری است که قدیمی شده است. دفترش را میبندد و به آرامی کنار میگذارد. ساندویچ و مجله تصویری را از کیفش بیرون میآورد و زنگ تفریح را همانجا مینشیند و همزمان ساندویچ میخورد و مطالعه میکند. اگر دانشآموزی از روی کنجکاوی یا ترحم نگاهی به او بیندازد، آشکارا لبخند میزند و مطالعهاش را از سر میگیرد. انگار از مطالعه لذت زیادی میبرد و همین لذت باعث میشود که به حیاط نرود.
بعدازظهر پنجشنبه بود، بار اولم بود که با دوچرخه به مدرسه رفته بودم، عدهای از بچهها در گوشهای از حیاط، مشغول بازی فوتبال بودند. سوار دوچرخهام شدم و حیاط را بالا و پایین کردم، درختها را دور میزدم و در خیالم، خودم را در مسابقه قهرمانی دوچرخهسواری تصور میکردم که بلند میگفتم: «خانمها، آقایان... و حالا مسابقات بینالمللی دوچرخهسواری!» در خیالم مردم، رقیبها و پرچمها را میدیدم و صدای سوت و فریاد تماشاگران را میشنیدم و خودم را میدیدم که قبل از همه به خط پایان رسیده بودم و دستههای گل و بوسههای تبریک بود که مرا در برمیگرفت. همچنان بازی میکردم که یک دفعه احساس کردم کسی نگاهم میکند، برگشتم، عزت اسکندر را دیدم که روی پلههای آزمایشگاه نشسته. از اول هم داشت نگاهم میکرد. وقتی همدیگر را دیدیم لبخندی زد و دستش را تکان داد. به طرفش رفتم، سعی کرد بلند شود، با یک دستش نرده را چسبید و با دست دیگرش عصا را محکم گرفت و به آرامی بلند شد و پلهها را یکی یکی پایین آمد.
وقتی نزدیکم رسید با دوچرخهام ور رفت. فرمانش را گرفت و چند بار زنگش را به صدا درآورد. بعد خم شد و انگشتهایش را به پرههای چرخ جلویی کشید و آهسته گفت: دوچرخه خوبیه! من هم با افتخار فوراً گفتم: دوچرخه رالی بیست و چهاره. سه تا دنده داره. شروع کرد به ورانداز کردن دوچرخه تا از حرفهای من مطمئن بشه. بعد پرسید: میتونی دستاتو بالا بگیری و دوچرخه رو برونی؟ سرم را تکان دادم و به راه افتادم. دوچرخهسوار ماهری بودم و دوست داشتم که خودی نشان بدهم. تند تند رکاب زدم، سرعتم خیلی بالا رفت. احساس کردم که دوچرخه میلرزد، دستهایم را با ذوق و شوق از روی فرمان برداشتم و بالا بردم. بعد از چند دقیقهای که با آن حالت مانده بودم به سمت او که چند قدمی به وسط حیاط نزدیکتر شده بود، برگشتم. رو به رویش ایستادم و درحالی که از دوچرخه پایین میآمدم گفتم: دیدی؟ جوابی نداد. به دوچرخه نگاه کرد، انگار که چیز مهمی به ذهنش رسیده باشد. عصایش را به زمین زد و یک قدم به سمت دوچرخه برداشت تا این که به آن چسبید. با دستش فرمان را گرفت و به سمت من خم شد و به آرامی گفت: اجازه میدی سوار بشم؟ خواهش میکنم... و ملتمسانه ادامه داد: خواهش میکنم... خواهش میکنم. متوجه حرفش نشدم و به او زل زدم. در آن لحظه شبیه کسی شده بود که حسرتی به دلش مانده باشد. وقتی من را ساکت دید، فرمان دوچرخه را محکم تکان داد و این بار با عصبانیت داد زد: بهت میگم اجازه بده سوار بشم. بعد، از جایش بلند شد و سعی کرد که سوار شود. تعادلمان به هم خورد و چیزی نمانده بود که بیافتیم. یادم نمیآید که در آن لحظه چه فکری کردم، به طرفش رفتم و کمکش کردم تا سوار بشود. با یک دستش عصایش را گرفت و دست دیگر را روی شانهام گذاشت و پس از چند تلاش، توانست بلند شود و پای سالمش را به طرف دوچرخه بیندازد و سوار زین شود. تصمیمش این بود که پای مصنوعیاش را به سمت جلو نگه دارد تا از رکاب فاصله داشته باشد و همزمان با پای سالمش رکاب بزند. کار خیلی سختی بود. ولی بالاخره توانست. عزت روی دوچرخه قرار گرفت و من به آرامی و با دقت زیاد از پشت، او را به جلو هل دادم. وقتی به راه افتاد و رکاب زد، ولش کردم. یک بار تعادلش به هم خورد و به شدت تکان خورد ولی طولی نکشید که به اوضاع مسلط شد و صاف ایستاد و توانست دوچرخه را کنترل کند.
خیلی زور میخواست که با یک پا رکاب بزند و همزمان بتواند تعادلش را حفظ کند.
چند لحظهای گذشت. دوچرخه به آرامی حرکت میکرد و عزت بعد از پشت سر گذاشتن اولین درخت بزرگ، توانست که بوفه را هم رد کند. من هم دست میزدم و داد میکشیدم: آفرین عزت! وقتی به آخر حیاط نزدیک شد دور زد، من ترسیدم، ولی ماهرانه و با دقت، این کار را کرد. وقتی به مسیر مخالف برگشت، مطمئن به نظر میرسید و به دوچرخه تسلط پیدا کرده بود تا این که سرعتش را زیاد و زیادتر کرد، طوری که موهایش به هوا بلند شده بود. دوچرخه با سرعت تمام به پیش میرفت. عزت مسیر بین درختها را هم پشت سر گذاشت. صورتش بین شاخ و برگهای درختان انبوه، گم میشد و دوباره ظاهر میشد. او موفق شده بود. حالا دوچرخه از سرعت زیاد مثل تیری شده بود که به جلو حرکت میکرد. به پشت خم شد و سرش را بالا گرفت. بعد بلند داد کشید، طوری که در کل حیاط صدایش پیچید. فریاد عجیب و بلندی که انگار از مدتها قبل در سینهاش حبس شده بود. داد زد: نگاه کن... نگاه کن! کمی بعد وقتی به طرفش دویدم دوچرخه روی زمین افتاده بود و چرخ جلویی میچرخید. پای مصنوعی تیره رنگش را که از بدنش جدا شده و دورتر افتاده بود دیدم. مثل گودال تاریکی میماند و جوراب و کفش از آن جدا نشده بودند. مثل موجودی میماند که برای خودش دارای زندگی درونی مستقلی است. با صورت به زمین خورده بود و دستش را روی قسمتی که پای مصنوعیاش از آنجا درآمده بود و خونریزی میکرد و لک بزرگی روی شلوار پارهاش به وجود آورده بود، گذاشته بود. پیشانی و لبش زخمی شده بودند. صورت بدون عینکش عجیب به نظر میرسید. یک لحظه نگاهم کرد انگار که حواسش را جمع کرده و با صدای ضعیفی که از دور میماند گفت: دیدی تونستم برونم؟!
پایان!
متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.