Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ماشین درو

ماشین درو

نویسنده: دروتی ایستون
ترجمه ی: سمانه رحیمی

میلگیت یک کشاورز ثروتمند با ماشین‌های خودش است؛ نه مثل کشاورزان فقیر و کوچکی که یک دستگاه از همسایه قرض می‌گیرند. یک ماشین دِروی قرمز و زرد رنگ با نشان تجاری والتروود از کلیولند دارد. هر روز صبح به محض این که هوا به اندازه کافی خشک می‌شود حدود ساعت 9، ماشین درو شروع به کار می‌کند و صدای سنگین و خواب‌آور آن از ملک اربابی کشاورز به گوش می‌رسد. صدا برای آنها که در ماشین هستند، شدیدتر است. تنها صدای آدمیزادی که به گوش می‌رسد فریاد «آهای» راهنمای پیر به راننده جلویی است وقتی که برزنت گیر کند یا علف‌های هرز سد راه شوند. در این هنگام راننده جوان جلوی ماشین، سرعت موتور را کم می‌کند و موانع را با دستش برمی‌دارد. درو تا ساعت 9 شب ادامه دارد.

هیچ کارگر تازه‌ای پشت ماشین درو نمی‌نشیند مگر گاریچی، یکی از بهترین، مورد اعتمادترین و وفادارترین افراد میلگیت، مردی بالای شصت سال با ته‌ریش، چشمان خاکستری، دماغ کشیده با پیشانی و چانه‌ای سخت که گویی از گرانیت تراشیده شده به دست آمده است. روی سرش یک کلاه پهن‌ گوش به زنگ و روی پشت خمیده‌اش یک ژاکت سفید است. وقتی صحبت می‌کند اول دهانش به اطراف می‌جنبد. همیشه یک لکه خون خشک شده روی لبانش دیده می‌شود. وقتی می‌خندد یک ته دندان مثل یک فسیل قدیمی در دهانش نمایان می‌شود. آرام حرف می‌زند چرا که هر از چندگاهی برای انداختن آب دهانش در میان حرف زدن توقف می‌کند؛ تمام طول زندگیش هر روز ساعت سه و نیم از خواب بلند شده است. حالا او بر صندلی آهنی بلند (یک کیسه مچاله به جای زین) نشسته است. مانند ارابه‌ران‌های قدیم می‌ماند، هرکولی با پشت بزرگ و خمیده، سری بزرگ و برجسته، چانه‌ای صاف، که در صورتش نگاهی سخت و بی روح و در قلبش نفرت موج می‌زند. امسال برای اولین بار است که از موتور به جای اسب برای کشیدن ماشین درو استفاده می‌کنند. او به امید اسب‌ها زندگی می‌کند چون او گاریچی است و اسب‌ها جزء شغلش به حساب می‌آیند. اگر یکی از آنها مریض شود تا صبح کنار او می‌خوابد. اما خود او درباره موتور می‌گوید که «تا وقتی درست کار می‌کنه، خوبه» و با نگاهی جمله‌اش را پایان می‌دهد. در جوانی با داس درو می‌کرده است.

ماشین دروی والتروود بدون شک ساخت منظمی دارد. یک بخش از مکانیسم آن به عنوان تیغه عمل می‌کند درحالی که بخش بزرگ، چوبی، آسیاب مانند و سبک این سازه، دائماً درحال چرخیدن گندم‌ها را به درون تاوه‌ای که با خود حمل می‌کند، هدایت می‌کند، روی برزنتی با سطح فوقانی شیبدار سُر می‌دهد. سپس در قسمتی دیگر گندم‌ها را مانند زیلویی زرد رنگ با حرکتی پی‌درپی، طولانی و یکنواخت بیرون می‌دهد و علاوه بر این میل‌ها (که گاریچی به آنها بیل می‌گوید) در رفت و آمدی سریع توده گندم‌های صاف را به صورت بسته‌های منظم، جدا و گرد می‌بندد و با چنگکی آهنی و دراز آنها را با دقتی کامل بیرون می‌اندازد. بالای آن چرخ وسطی بزرگ و سنگین، ارابه‌ران از نه صبح تا نه شب می‌لرزد و تکان می‌خورد. در جلو، روی یک صندلی آهنی دیگر راننده‌ای روی موتور جعبه‌ای شکل، کار می‌کند و در پشت ماشین کارگری سرخ سیما بسته‌ها را از گوشه‌ها جمع می‌کند. موتور از تمام توان زنجیرچرخ‌های دندانه‌دارش قبل از آنکه چرخ‌ها برگردد، استفاده می‌کند. بسته‌هایی که در هر دور از چرخ‌های ماشین روی زمین می‌افتد، بر سر راه قرار می‌گیرد. پس باید آنها از هر گوشه برداشته شده و به عقب کشیده شوند. کارگر بسته‌ها را جمع می‌کند سپس به دنبال ماشین می‌دود – تا حال نیمی از مزرعه را پیموده‌اند – در گوشه‌ای دیگر می‌ایستد یک بار دیگر خم می‌شود تا سه بسته بردارد و جا به جا کند و سپس دوباره می‌دود.

این کارگر، مردی چهل ساله با صورتی به سادگی یک نوجوان پانزده ساله بود. با این که تاس شده بود اما چشمانش جوان بودند. دهانش شل و وارفته و مثل یک بچه، تربیت نشده بود. به زبان خودمان خل بود و حقیقتاً هیچ‌گاه بالغ نشده بود. در یک اتاق زیر شیروانی می‌خوابید. در یک آشپزخانه غذا می‌خورد و کار می‌کرد اما هیچ وقت مسئولیتی نداشته و همیشه کارهای سبک به او می‌دادند. کارهایی مثل راه رفتن یا تقه زن، چیدن علف‌های هرز، تمیز کردن خوک‌دانی، جمع کردن. بهترین دوستش پسری دوازده ساله بود. یکشنبه‌ها با هم یک ساعت تمام به هیچ و پوچ می‌خندیدند. سال پیش که برای اولین بار به ساحل رفته بود، چنان محو نمایش خیمه شب بازی شد که هرگز دریا را ندید. خنده‌هایش مضحکه‌آمیزترین چیز در جهان بود. گونه‌هایش همیشه از خجالت سرخ بود، نفس نفس میزد، مثل پسربچه‌ای که بوسیده بودندش تبسم می‌کرد و همیشه عذرخواهی می‌کرد. موقع رعد و برق سرش را می‌پوشاند و از دستگاه‌های کشاورزی می‌ترسید. منظم بودن آنها ناراحتش می‌کرد. حرکات سریع چیزهای پر سروصدایی که بوی روغن می‌داد و از زنجیرهای ریل‌دار ساخته شده بود، او را عصبانی می‌کرد. پنج چرخ در یک جهت قرار داشتند و در تمام مدت زنجیری محکم، ثابت، سیاه و روغنی روی آنها می‌چرخید. در زیر، چرخ مرکزی سنگینی دور تا دور می‌چرخید. در نظر این کودن شجاعت گاریچی فوق‌العاده بود!

باید کارگر دیگری هم باشد تا هر دو گوشه ماشین جمع و پاکسازی شود مگر این که تمام توان یک کارگر به کار گرفته شود. به همین خاطر کارگر کودن مجبور بود تمام روز را بدود. هوا گرم بود نه بادی می‌وزید و نه سایه‌ای بود. اگر برای لحظه‌ای به بالا نگاه می‌کرد، تپه‌ها و درختان نارون، در دوردست به رنگ آبی روشن به چشم می‌خوردند. مزرعه بزرگ هم خود با گندم‌هایی به رنگ قهوه‌ای سوخته همچون کهربا، گل‌های خشخاش، گل‌های مینای کوچک و سفید و خاربن پر از رنگ و نور بود. وقتی دستگاه متوقف می‌شد تنها صدایی که به گوش می‌رسید صدای غم‌انگیز و مضطرب پرندگان از وسط مزرعه بود. گاهی یک خرگوش معمولی یا یک خرگوش صحرایی خبردار می‌ایستاد بعد ناگهان به عقب می‌جهید. در یک آن پنج قرقاول قهوه‌ای زیبا و خوش‌ریخت که به سمت پرچین پرواز می‌کردند، ناگهان خود را باختند. بازگشتند و به عقب پرواز کردند. آفتاب یکنواخت می‌تابید، بسته‌هایی که کارگر بلند می‌کرد باعث می‌شد دستانش بوی روغن بگیرند. بند اطراف آن باعث تاولی روی انگشت اشاره‌اش شده بود. بیشتر اوقات گزنه و خارهای تیز را برمی‌داشت. پشت دستش باد کرده بود و پر از جای زخم بود. پروانه‌های آبی رنگ اطراف صورتش می‌چرخیدند و شب‌پره‌های بی‌رنگ تاب می‌خوردند. وقتی کلاهش می‌افتاد وقت نداشت آن را بردارد. عرق از روی پیشانی تخم‌مرغی شکلش روی چانه بلند مربعی و پرمویش به پایین می‌غلتید (اگرچه یکشنبه‌ها صورتش را اصلاح می‌کرد ولی کمی مثل میمون پر مو به نظر می‌رسید)

وقتی دستگاه گیر کرد، گاریچی با صدای آرام و ثابتش پرسید:

چرا صدای ماشین درنمیاد؟

پسر جواب داد:

معلوم نیست.

همین که ماشین داخل یک چاله افتاد گاریچی پایش را بلند کرد و فریاد زد: «این ماشین‌های درو آخرش ما رو می‌کشه.»

کودن ناگهان نگاهش مثل نگاه کودک هراسانی شد که یک مار در باغ وحش دیده باشد. هربار ماشین دود می‌کرد و گاریچی فریاد می‌زد: «آهای»، عرق زیادی از روی ستون فقراتش سرازیر می‌شد. خون در مغزش به ضربان افتاده بود. آفتاب بی‌رحمانه روی قسمت تاس و رنگ پریده‌اش می‌تابید. مزرعه در جلوی چشمانش که به خاطر دولا‌شدن قرمز شده بود، شروع به چرخیدن کرد. وقتی پیچک‌های بلند ماشین را مسدود کردند گاریچی به عنوان علامتی به کارگر کودن، سریع سرش را برگرداند تا کودن بدود و علف‌های زنجیرمانند که پر از گل‌های ریز بنفش بود را بیرون کشید.

ساعت 4 قبل از این که به آنها برسد از او جلو افتاده بودند. راننده باید با تندی بیشتری برمی‌گشت، برزنت گیر کرده بود.

گاریچی با نگاه پراخمی پرخاش کرد: - دیگه اینجوری نکن، ما رو واژگون می‌کنی.

موتور گیر کرد. وقتی سعی کردند دوباره روشنش کنند، حدود نیم ساعت راننده جوان‌تر با ابزار داخل جعبه با ناشی‌گری شروع به تعمیر کرد. پیچ‌های کوچک روغنی را باز کرد، سیم‌ها را آزمایش کرد، به اهرم‌ها دست زد و با ناامیدی دست‌های خیس و سیاهش را به موهایش مالید. بیست بار استارت ماشین را زد، اما روشن نشد. ناگهان مثل شلیک گلوله تفنگ، موتور روشن شد. عقبکی حرکت کرد. با صدای بلندش کودن را عصبانی کرد و قبل از این که بتواند حرکتی انجام دهد چرخ‌های مرکزی پاهایش را زیر گرفتند.

وقتی کودن به خودش آمد کارگرها هنوز در کنار ایستاده بودند. پاهایش در میان یک ژاکت پیچانده شده بودند، به شدت درد می‌کشید. هنوز قادر نبود روی درد تمرکز کند اما ماشین دروی زرد و قرمز رنگ را می‌دید که نزدیک سرش بود. چیزهایی به یاد آورد که صورتش غرق در عرق شد و از حال رفت.

براندی آوردند. وقتی به هوش آمد، او را بلند کرده و روی تخته‌ای گذاشتند. همه گروه هنوز در کناری ایستاده بودند. کارفرمایش هم چاق، خوش لباس و مضطرب، در کلاه نمدی خاکستری رنگش و کت و شلواری تیره ایستاده بود و همین طور گاریچی پیر... گندم‌ها هنوز وسط مزرعه بالا بودند. کودن با دیدن آسمان در جلوی چشمانش متعجب می‌آمد. معمولاً وقتی چشم باز می‌کرد مزرعه را می‌دید. صورتش را برگرداند. مردم تماشاگر، چشمان گرد و پسرانه‌اش را دیدند که با دیدن آن چیز قرمز و خیس و چسبناک پاشیده شده روی ساقه‌های گندم (مانند آن کثیف کاری که موقع کشتن گوسفندها می‌کنند)، بیرون زده بود. درحالی که چکمه‌هایش روی زمین افتاده و همان ماده به شدت از آن تراوش می‌کرد. با این نگاه کودن، گاریچی به آرامی گفت:

آه پسرم اونا مال تو هستن... اشک روی چانه سخت و پژمرده‌اش به پایین می‌غلتید.

کشاورز پرسید: حالت چطوره؟

کارگرش از خجالت سرخ شد بعد نجواکنان از گاریچی پرسید:

آقای کلارد، چی شده؟

گاریچی گفت:

ای بابا! تو پاها تو از دست دادی.

برای یک دقیقه دیگر کودن نفس نفس زنان، خجالتی و کمرو جلوی دید اربابش خوابیده باقی ماند تا این که فکری به ذهنش آمد. نجواکنان در گوش گاریچی گفت:

کمکم کن لطفا!... می‌خوام برم خونه ویلی.

پیرمرد فقط گفت: - تو نمی‌تونی راه بری. تو دیگه هیچ وقت نمی‌تونی راه بری.

موهای مشکی روی چانه کودن ناگهان سیخ شدند. فهمید که پاهایش در آن چکمه‌های خونریز و له شده هستند، شروع به گریه کرد. اما چشمش که به اربابش افتاد، لبخندی زد مثل این که عذرخواهی می‌کرد.

 پایان.

 

 

متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: مجله تجربه- سال چهارم اردیبهشت 1393
  • تاریخ: دوشنبه 7 تیر 1400 - 10:52
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2560

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 527
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096352