تو هنوز اینجایی. سی و نه روز و چند ساعتی میشود. ایستادهای پشت پلکهای بستهام و نگاه میکنی. گاهی استراحت میکنی. چند ساعتی به خانه میروی اما سریع برمیگردی. مثل حالا که دوش گرفته، ریش زده و باز این پیراهن کوفتی قهوهای را پوشیدهای. پاهایت ورم نکرده؟ چشمهایت که به گودی نشسته. حالا دیگر پرستارها نگران سلامتی تو هم هستند. کمی روی آن صندلی چرخدار بنشین. آن را برای تو کنار دیوار گذاشتهاند. انگار میترسی کسی جایت را کنار تختم بگیرد. حتی نگذاشتهای سارا بیاید و چند ساعتی کنار من باشد.
پلکهایم مرا از تو جدا میکنند. غیرقابل دسترس. غیرقابل فهم. نمیدانی آن پشت چه میگذرد و حسابی کلافهای. از تسلط بیچون و چرایت خارج شدهام. از حوزه استحفاظیات!
پایت را گذاشته بودی روی پدال گاز و فشار میدادی. جاده خوب دیده نمیشد. مه، خطها را محو کرده بود. گفتم: «ناصر حواست به جاده هست؟» گفتی: «شما حواست به کار خودت باشه خانم.»
غروب بود. نه، سرشب بود. مه غلیظتر میشد. دستم را گرفته بودم لبه داشبورد. جاده پیچ میخورد پشت کوه و قایم میشد. هی پیچ پشت پیچ، ترسیده بودم. دو دستی چسبیدم به داشبورد. لج کردی. مثل همیشه که لج میکردی. فکت را روی هم ساییدی و گاز دادی. میخواستم داد بزنم، بد و بیراه بگویم، التماس کنم: «احتیاط کن ناصر احتیاط کن.» اما از خط میان ابروها و رگهای برآمده دستهایت ترسیدم. از تو بیشتر، از جاده میترسیدم. فقط وقتی دیدم صاف داری میروی سمت کوه، جیغ کشیدم. جیغی که بند دلم را پاره کرد و تو را هولتر. صدای شدید برخورد فلز و سنگ بود و دردی که مثل برق سر و شکمم را شکافت. بعد هم تاریکی بود، تاریکی. تا اینجا که زیر این همه دستگاه و لوله و دماسنج خوابیدهام.
درد از جمجمهام شروع میشود تا نوک انگشتان اشاره دستهایم کشیده میشود. از روی رد دردها میتوانم اسکلت بدنم را حس کنم. اما شکمم را احساس نمیکنم. نمیدانم هست یا نه. پاها را هم همین طور. فقط سر دارم و دست که اینها هم دردناکند. نبودند، بهتر بود.
تو نمیدانی اما راستش فکر میکنم اگر بخواهم میتوانم چشمانم را باز کنم. ولی دوست ندارم. این طور خیلی بهتر است. همان طوری که همیشه میخواستم. فقط کاش مرا به جای دنجتر و گرمتری میبردی. جایی روشن، کوچک، تمیز و بدون این همه وارسی و توجه.
خودت که میدانی من به این جور زندگی عادت ندارم. معمولاً توی لاک خودم خزیدهام و دنبال گوشههای ساکت و دنج بودهام. جاهایی که کمتر اثری از آدمیزاد باشد، همان طور که تو میخواستی. اینجا هم وقتی همه جور امتحانم میکنند، پریشان میشوی و رویم را میپوشانی. فراموش میکنی که من دیگر حسی را در کسی پیدا نمیکنم. موجودی نیم زنده، نیم مرده و لاشم. کاش سارا بیاید و حافظ و خیامش را هم بیاورد یا کتاب نیمه تمام زیر تختم را. البته نه من میخواهم به تو بگویم و نه تو میخواهی به سارا بگویی. پس فراموش کن. کاش پتویی گرم و سبک بیاندازی روی من. زیر این ملافههای سرد و سفید لرز میکنم. کسی فکر نمیکند من هم ممکن است سردم شود یا آرزوهای کوچکی داشته باشم؟! مثلا بخواهم تنها باشم. تنهای تنها. یا بخواهم تو و دستهای رگرگی بزرگت اینجا نباشید.
آن وقتها موقعی که میخواستم خودم را گم و گور کنم و تنها باشم، یا حمام میرفتم یا دستشویی. شروع میکردم به ساییدن و شستن و تو داد میزدی:
«وسواسی! این قدر بمون تو اون دستشویی تا حالت جا بیاد.»
دستشویی و حمام خانه ما همیشه تمیز بود با ردیف عطرها و ادوکلنها. با گلدانهای کوچک و آینه و دستمالها. احمقانه است، اما من این دو جای خانه را خیلی دوست دارم. مثل پاککن که خیلی دوست دارم یا مثل اعداد فرد به خصوص هفده و مثل بستن چشمهایم. وقتی کنارم بودی. چشمهایم را میبستم و کیف میکردم که نمیتوانی داخل شوی. آن پشت، معطل و لنگ در هوا میماندی. تو نمیدانی ناصر، اما من حتی در کنار تو هم دنیای جادویی خودم را پشت پلکهایم داشتم و دارم. اتاقک مخصوصی هم دارم. هرچه دوست داشته باشم از آن تاریک روشنای بیانتها برمیدارم و به اتاقک اختصاصی میبرم. آن عکسی که من نوزده سالم بود و موهایم را روی شانهها ریخته بودم و تو چون از لباس یقه باز من خوشت نمیآمد پارهاش کردی، یا آن کتاب سهراب که دوستی هدیه داده بود، یا آن مجسمه گِلی، یا آن چیزهای دیگر. گنجینهای دارم مثل معبدهای قدیمی. هرچه را هم نخواهم نگه دارم دست نخورده برمیگردانم.
بعضی وقتها چیزهایی را هم تغییر میدهم تا شاید بتوانم دوستشان داشته باشم یا تحملشان کنم. مثلاً وقتی به آیدین فکر میکنم، فاصله چشمهایش را بیشتر میکنم و ابروها را بالاتر میبرم، این طور حالت شاعرانهتری پیدا میکند. اما یک بار که این کار را با قیافه فرزاد کردم دیدم این چشم و ابروی جدید با باقی اجزای صورتش متناسب نیست و باید منحنی دهانش را بیشتر کنم تا تحجر چهرهاش کمتر شود. اما بعد دیدم این همه انحنا و لطافت با حالت چند وجهی استخوانهای آروارهاش هماهنگی ندارد و دست آخر از خیر تبدیل و تغییرش گذشتم و او را همان طور دست نخورده برگرداندم سر جای اولش. اما ناصر، گاهی این پاره کردنها و از نو دوختنها بد نمیشود. مثلاً خود تو را چند بار عملهای جورواجور کرده باشم خوب است؟ نگاهت را با نگاه مهربان کی عوض کرده باشم؟ اصلاً چشمهایت را یا فرم دهان و حالت راه رفتنت را؟ تُن صدا، شکل دستهایت؟ درباره سارا هم نتیجه عالی بود. وقتی بینیاش را کوچکتر کردم و گونهها را برجستهتر، شد همان لعبتی که باید باشد و کسی نمیدیدش. حالا لطف نگاه و سربالایی بینی به هم میآمدند و لبخند روشنش با آن گونههای برجسته زیباتر بود. به او و دیگران چه چیزی گفتهای؟ نبودم را چطور توجیه کردهای؟ چرا اجازه نمیدهی بیاید و چند ساعتی کنارم باشد.
تو هنوز اینجایی. تو نگهبان دائمی من هستی. مثل همان وقتها. میتوانی ماهها با دستهایت به چهار میخم بکشی، افترا بزنی، زندانیام کنی، کتکم بزنی اما نمیتوانی جلو رفتنم را بگیری، جلوی پروازم را. تو نمیدیدی من کجا میروم. نمیدانستی و نمیدانی پشت پلکهای بستهام چه میکنم. باور کن گاهی پرواز میکنم. از کوههای صعبالعبور بالا میروم. به دیرهای دور از دسترس چین و معابد هند سر میزنم. گاهی حتی از دیوار خانههای مردم بالا میروم و وارد خانههاشان میشوم. فکر کن! بدون اجازه تو همه جا میروم. همه کار میکنم. توی کمدهاشان سرک میکشم یا دفترچههای خاطراتشان را میخوانم. گاهی حتی نیمه شبها سری به اتاق خوابهایشان میزنم. جالب اینجاست آن چیزهایی که میبینم اصلاً شبیه چیزهایی نیست که با پلکهای باز و مردمک و عنبیه و صلبیهام دیدهام.
اما هرچه میگذرد تردیدم برای باز کردن پلکها بیشتر میشود. نظام و قانون همیشگی زندگیم به هم ریخته و از بیرون آمدن، بیشتر از قبل میترسم. بیرون سرد و خاکستری است و تو و دستهایت منتظر من هستید. اما اینجا آرام و روشن است. بی دلهره و تشویش. احساس میکنم پلکهایم دارند سنگینتر میشوند ناصر. انگار اگر هم بخواهم دیگر نمیتوانم بازشان کنم. فقط کاش به جای دنجتری میرفتم. جایی درست به اندازه قد و قامت خودم. جایی مثل لاکِ لاکپشت.
پایان.
متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.