زن گفت: «اگه این به در و دیوار بخوره، یک ریال بهتون نمیدم.»
کارگری که قد و هیکلش بزرگتر بود، نگاهی به یخچال انداخت. کف دستهایش را مالید به جلو پیراهنش. به مردی که دو قدمیاش ایستاده بود اشاره کرد یخچال را بکشد بیرون. مرد لاغر دست به کار شد. یخچال را از میان قفسهها بیرون کشید. مرد درشت هیکل پشت به یخچال ایستاد و کمی خم شد.
گفت: «یواش بده بیاد پایین.»
طرف بالای یخچال را گرفت و آن را خیلی آرام برگرداند. مرد درشت هیکل از پشت چسبیده بود به یخچال و خیلی آرام با آن خم شد. به نظر میرسید زیر آن جسم سنگین له شود، اما خیلی راحت آن را از زمین بلند کرد. وقتی میرفت به سمت در، مرد لاغر از پشت با دو دست ته یخچال را گرفته بود. از در که بیرون رفتند، زن از گوشه چشم به مردی نگاه کرد که توی هال، مقابل السیدی چهل و دو اینچی، روی زمین لم داده بود و پاهایش را دراز کرده بود. دنبال کارگرها بیرون رفت و چشمش به در آپارتمان مقابل افتاد که لای آن باز بود. حتی از آنجا هم نفسهای زنی را که پشت در ایستاده بود، حس میکرد. روی پله اول ایستاد. و به کارگرها که داشتند یخچال را خیلی آرام و با احتیاط پایین میبردند، گفت: «به دیوار نخوره.»
سرش را چرخاند به طرف در. مرد صدای تلویزیون را زیاد کرده بود. صدای زنی را شنید که داشت توضیح میداد چطور باید کیک شکلاتی سه لایه درست کرد. همانجا ایستاد تا کارگرها توی پاگرد اول، یخچال را خیلی آرام روی زمین گذاشتند. بعد همان طور ایستاده آن را روی زمین کشیدند. کارگر درشت هیکل روی پله اول خم شد. صبر کرد تا کارگر لاغر آن را آهسته روی کمرش خم کند. وقتی دوباره شروع کردند به پایین رفتن، صدای بلند آهنگی را شنید. برگشت تو. لحظهای توی پاگرد ایستاد و به آشپزخانه نگاه کرد که جز رختآویزی که تماماً لباسهای نمدار مرد از آن آویزان بود، چیزی در آن نبود. یکراست رفت توی اتاق خواب و به دوروبر نگاهی انداخت؛ به لوستر چوبی دو شاخهای که از سقف آویزان بود و به موکتهای قهوهای رنگ که پایههای تخت روی آن جا انداخته بود. مقابل کشوهای چوبی میان کمدها نشست و به صدای آهنگ، که انگار بلندتر شده بود، گوش داد. کشوی آخر را پیش کشید و چند ثانیهای خیره شد به تکه روزنامهای که کف آن را پوشانده بود. یکهو از جا بلند شد. از اتاق بیرون آمد و رفت به سمت هال. کنار پیشخوان آشپزخانه ایستاد و به مرد، که حالا جلو السیدی دراز کشیده بود، گفت: «عصر یکی رو میفرستم لوستر تو اتاقو با اون یکی لوستر ببره.»
با سر لوستری که بالای سر مرد از سقف آویزان بود، اشاره کرد. برگشت و به در باز آپارتمان نگاه کرد. هنوز لای در آپارتمان مقابل باز بود. سر چرخاند طرف مرد.
گفت: «بازشون کن که نخواد بیاد تو. پردهها رو هم همین طور.»
مرد دستهایش را گذاشته بود پشت سرش و خیره شده بود به صفحه السیدی.
زن گفت: «شنیدی چی گفتم؟»
مرد چیزی نگفت. انگار که حتی یک کلمه از حرفهای زن را نشنیده. زن راه افتاد به سمت در. توی پاگرد یک دفعه ایستاد. برگشت کنار پیشخوان. گفت: «میدونی دارم به چی فکر میکنم؟»
مرد به پهلو، به سمت پنجره قدی هال، چرخید و دست چپش را ستون شقیقهاش کرد. زن گفت: «تو این چهار ماه خیلی وقتها یاد اون روزی افتادم که قرار بود بریم عروسی ویدا. همون ماههای اولو میگم که اومدی خونهمون تا برای اون امتحان مسخره با هم درس بخونیم. لباسهاتو که پوشیدی، من بهت گفتم به پشت گردنم پنکک بزنی. تو هم شروع کردی به داد زدن. گفتی برای چی وقتی لباس پوشیدی، باید بهم پنکک بزنی. درست عین یه وحشی شروع کردی به داد زدن. اولین بار بود که داد زدنتو میدیدم... کم کن اون تلویزیون کثافتو!»
داد زده بود. مرد کوچکترین تکانی نخورد. زن گفت: «همون شب فهمیدم با کی طرفم. ولی من احمق فردا صبح که از خواب بیدار شدم، همه چی یادم رفته بود. همیشه یادم میرفت. میشنوی دارم چی میگم؟... کم کن او کثافتو!»
مرد دستش را آهسته برد پشت سرش، به سمت کنترل سیاه رنگ. بیآنکه برگردد، دکمهای را فشار داد و صدای تلویزیون کم شد. اما هنوز خیره شده به صفحه السیدی. زن گفت: «هیچ وقت تو این پنج سال آرزوی مرگ تو نکردم، هیچ وقت. حتی روزهایی که با اون رفیقهای الکی خوشت میرفتی تو اون دورههای مسخره و پشت سرتو نگاه نمیکردی. تموم اون روزهایی که فکر میکردی هنوز مجردی و کوچیکترین توجهی به من نداشتی و من احمق مث پروانه دورت میچرخیدم که بدونی هنوز زن داری. ولی میدونی حالا چی فکر میکنم؟ هان، میدونی؟»
هنوز دست مرد روی کنترل سیاه رنگ بود. زن گفت: «حالا آرزوی مرگ تو میکنم. آرزو میکنم یه روز بشنوم که رفتی زیر ماشین. آرزو میکنم که یه روز بشنوم یه زن هار افتاده به جونتو دخلتو آورده.»
برگشت و به در آپارتمان مقابل نگاه کرد که انگار بیشتر باز شده بود. زن گفت: «امیدوارم از این در که رفتم، دیگه هیچ وقت هیچی ازت نشوم. تا عمر دارم یک کلمه هم ازت نشنوم. آرزو میکنم میشد برم یه جایی که تموم پنج سالو از ذهنم پاک کنه. میشنوی دارم چی میگم؟ تک تک لحظههاشو. درست مث تموم عکسهایی که از لپتاپم و هرجای دیگه که بود، پاکشون کردم.»
مرد دوباره به پشت دراز کشید. هر دو دستش را گذاشت پشت سرش و پاهایش را انداخت روی هم.
زن گفت: «از همون روز اول که اومدی سراغم و شروع کردی موسموس کردن، همه بهم گفتن این کار آخر عاقبت نداره. همه بهم گفتن این یارو هیچ جوره بهم نمیخوره. حتی دوستهای خودت، حتی اون کسانی که یه روز نمیتونی نبینی شون. همه شون منتظر این روز بودن. خودمم منتظر بودم. اگه نمیدونستی، بدون؛ تو این چند سال حتی یه لحظه هم نبود که فکر کنم ما قراره تا آخرش با هم باشیم.»
برای لحظهای به رختآویز نگاه کرد. هنوز بوی نم را از لباسها حس میکرد. برگشت طرف مرد. گفت: «یادته یه شب اتفاقی چشمت افتاد به پام که از زانو کبود شده بود. یادت هست؟»
مرد به سقف نگاه کرد و باز به السیدی. خط عمیقی روی پیشانیاش افتاده بود.
زن گفت: «من بهت گفتم تو راه پله خوردم زمین. تو هم عین همه شبها یه نگاه بهش انداختی و بعد رفتی عین کرگدن خوابیدی. میدونی چه اتفاقی برام افتاده بود؟ هان، میدونی؟»
مرد صدای تلویزیون را کمتر کرد. زن گفت:«صبحش بهت گفته بودم ماشینمو ببری تعمیرگاه. تو هم مث همیشه دراومدی بهم گفتی کار داری. گفتی خودم ببرمش. منم برای این که آب تو دل جنابعالی تکون نخوره، بردمش تو تعمیرگاه. وقتی کار یارو تموم شد، بهش کارت دادم. گفت کارتخوان نداره. ازم خواست برم اونور خیابون و از بانک پول بگیرم.» قطره اشکی را که از گوشه چشمش پایین آمده بود، با کف دست پاک کرد. گفت: «وقتی پولو گرفته بودم و داشتم برمیگشتم، یه موتوری درست وسط خیابان کیفمو زد. تو کجا بودی که ببینی چند متر وسط خیابون منو دنبال خودش کشید؟ هان، تو اون وقت کجا بودی؟»
صدایش میلرزید. لرزش خفیفی را هم در زانوهایش احساس میکرد. با این همه سعی کرد محکم سرجایش بایستد. گفت: «وقتی اون آشغال داشت منو دنبال خودش میکشید، برگشته بود و داشت نگاهم میکرد. میدونی اون وقت یاد کی افتادم؟ هان، میدونی؟»
مرد برای اولین بار برگشت و نیم نگاهی به زن انداخت. بعد باز سرش را چرخاند طرف تلویزیون.
زن گفت: «یاد یه لندهوری که پنج سال از بهترین سالهای زندگیمو ازم دزدید. یاد کسی که شب آخر، به جای این که به همه این پنج سال فکر کنه، شب تا صبح بیدار مونده که لباسهای بو گندوشو برای آخرین بار با ماشین لباسشویی من بشوره.»
صورتش را که خیس اشک شده بود، پاک کرد و گفت: «امیدوارم هیچ وقت نبینمت، هیچ وقت.»
چرخید به سمت در. دید که در آپارتمان مقابل بسته شد. راه افتاد. هنوز زانوهایش میلرزید، با این همه سعی کرد محکم قدم بردارد. از در که بیرون رفت، احساس کرد مرد صدایش میزند. لحظهای درنگ کرد. بعد در را محکم پشت سرش به هم زد. دستش را گرفت به میلهها و پلهها را یکی یکی و آرام پایین رفت.
پایان.
متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.