این متن، مروری است بر بخش پانزدهم کتاب «زندگی سراسر حل مسئله است» با موضوع زندگینامۀ فلسفی کارل پوپر، فیلسوف فقید اتریشی.
***
سخنرانی 11 نوامبر 1992 میلادی، کیوتو
رئیس ایناموری عزیز،
اعضای محترم بنیاد ایناموری،
میهمانان گرامی، خانمها و آقایان!
در اینجا و از همان ابتدا باید به شما تذکر دهم که متأسفانه الگوی سخنرانی امروز به هیچ وجه در مورد شخص من صدق نمیکند. من به عنوان یک فیلسوف در برابر شما ایستادهام و به عنوان یک فیلسوف در انگلستان، ژاپن و دیگر کشورها شناخته شدهام و در رشته اندیشههای فلسفی قرن بیستم است که جایزه بزرگ توکیو به من اهداء میشود. من خودم در طول دوره زندگانیام هرگز فکر نمیکردم که بخواهم یک فیلسوف شوم یا حتی بخواهم فلسفه بخوانم و من هرگز در طول زندگیام به عنوان یک فیلسوف از خود احساس رضایت نکردم. من برای انتخاب حرفه خود بعد از تردیدی چند، تصمیم گرفتم که معلم شوم. در آغاز فکر میکردم که میخواهم معلم مدارس ابتدایی شوم. آنگاه خواستم که معلم دبیرستان در رشته ریاضی، فیزیک، شیمی و زیستشناسی شوم. در آن زمان شانزده ساله بودم و دانشگاه را زودتر از موعد در سال 1918 ترک کردم. در سال 1928 نیز همزمان دکتری فلسفه و گواهی تدریس خود در رشته ریاضیات، فیزیک، شیمی و زیستشناسی را دریافت کردم. با این وجود، من زیر نظر کارل بوهلر که یک روانشناس نامیِ کودک بود، رساله دکتری خود را در رشته روانشناسی گرفتم. من چند سال بعد در ریاضیات، عمدتاً در نظریه موضوعیِ احتمالات و نظریه شبکه، ایدههای اصلی را در دست گرفتم و نخستین برهان را در این قضیه ارائه کردم. در فیزیک نیز برخی ایدههای ناب در رشته مکانیک کوانتوم داشتم.
اجازه بدهید در اینجا مکث کنم. شما خواهید دید که من در بسیاری از رشتهها کار کردم و من تمام این موضوعات را سالها به طور فشرده مطالعه کردم. من فقط به دلیل علاقه و هیجان آتشینی که این موضوعهای گوناگون در من برانگیخته بود، به مطالعه آنها میپرداختم و امیدوار بودم روزی این هیجان را به شاگردان خود نیز القاء کنم. البته این کار من در 10 رشته علمی، جنونآمیز بود، اگر به دنبال رهبر پیشبرنده علمی میبودم. من شخصاً تا قبل از زمان انتشار کتابم در اواخر سال 1934 چنان جاهطلبیهایی نداشتم. من اعتراف دیگری نیز میکنم. من در یک خانواده موسیقیدان به دنیا آمدم. زمانی که 16 ساله بودم شروع به ساختن آهنگ کردم و یوهان سباستین باخ را الگوی خود قرار دادم.
من بار دیگر توجه شما را به این حقیقت جلب میکنم که من به عنوان یک فیلسوف در برابر شما ایستادهام. فکر میکنم نخستین پرسش فلسفی من در سن 7 یا 8 سالگی بود. از پدرم خواستم که مفهوم بینهایت و فضای لایتناهی را برای من توضیح بدهد. پدرم جواب این پرسش را به یکی از برادرانش واگذار کرد. وقتی 10 ساله شدم، مسئلۀ زندگی چیست، توجه من را به خود جلب کرد. شمار زیادی کتاب فلسفی در کتابخانه پدرم بود. نخستین کتابی که سعی در خواندن آن کردم کتاب نقد خِرد ناب کانت بود و در خواندن این کتاب کاملاً ناموفق بودم. من از این کتاب حتی یک کلمه را هم نفهمیدم و متوجه نشدم قصد پرداختن به چه مسئلهای دارد. در ادامه اما به کتابی درباره کانت برخورد کردم به نام «جهان به مثابه اراده و بازنمود» یا با عنوان «اراده و ایده» اثر شوپنهاور. این کتاب، اولین کتاب فلسفی بسیار مهمی بود که خواندم. شوپنهاور را دشوار یافتم اما مطالب زیادی از او یاد گرفتم. اما همچنان به خواندن کانت و شوپنهاور ادامه دادم. زمانی که توانستم کتاب کانت را بخوانم، به او بیشتر از شوپنهاور علاقه پیدا کردم. کانت مسائل حل نشده بسیاری را در ذهن من به جای گذاشت که سالها مرا آزار میداد. اما فکر فیلسوف شدن برای من هرگز به ذهنم در بین این خواندنیها خطور نمیکرد و اگر خطور هم میکرد مسلماً آن را مردود میشمردم. چرا که من اگرچه شوقی در خواندن مطالب فلسفی داشتم اما این توانایی را در خود نمیدیدم که برای هر یک از آنها توضیحی ارائه کنم. به علاوه من میخواستم کار مفیدی مثل درس دادن انجام بدهم و فیزیک و داروینیسم را جالبتر و مهیجتر و به مراتب متقاعدکنندهتر مییافتم. غیر از کانت، بیشترین تحسین و احترام را برای گروهی از فلاسفه یونان قائل بودم، به خصوص فلاسفه پیشاسقراطی، همانند هراکلیتوس، گزنفون، پارمنیدس. به سقراط نیز علاقه داشتم و نطق دفاعیه وی در برابر حکم محکوم به مرگش و برآمده از یک هئیت منصفه پانصد نفره، زیباترین اثر فلسفی است که من آن را میشناسم. روش کار پژوهشی من به عنوان کارل ریموند پوپر، به این شکل فرآیندی است. ابتدا با موضوعی آشنا میشوم. سپس به شکلی عمیقتر با آن درگیر میشوم. پس از آن به شکل زودهنگام یا دیرهنگام یک مسئله یا یک ایده در ذهن من نقش میبندد و مرا به فعالیت شدید میکشاند. در این مرحله است که من شروع به تفکر شدید درباره آن میکنم. در این مرحله، سعی در روشن کردن و ساده کردن موضوع، اغلب در قالب آرای جدید میکنم. تا حدی که موضوع به طور قابل ملاحظهای تغییر خصلت بدهد. با این حال، مواقعی همه چیز تنها در ذهن من انباشت میگردد و یا راهحلها اساساً به کاغد نیامده و یا اینکه 50 سال بعد نوشته میشود. من نتایج ظهور شده را هرگز سریع منتشر نمیکنم و خیلی وقتها هم هرگز آن را منتشر نمیکنم. من البته این شیوه را به کسی پیشنهاد نمیدهم و همسرم از این روش شدیداً در عذاب بود. مثلاً کتاب دو جلدیام «جامعه باز و دشمنان آن را» بیست و دو بار نوشتم و به روشننمایی و سادهسازی آن پرداختم و همسرم نیز کل دستنویس آن را 5 بار با یک ماشین تحریر کهنه و قراضه ماشین کرد. این کتاب در سال 1945 منتشر شد. من به تدریج به تناسب مسائل مورد علاقهام، به یک فیلسوف علم تبدیل شدم. من نظریهها را همانند ریاضیات محض و نظریه جاذبه، با یکدیگر مقایسه میکردم و دعاوی فیزیکدانان مختلف را درباره آنها واکاوی میکردم. من در سال 1923 در وین یک شغل معلمی با حقوقی ناچیز را برای خودم دست و پا کردم. از جمله درسهای غیر رسمی من، آموختن درس لاتین به دانشجویان دبیرستان بود که آن را فرا نگرفته بودند و این آموزش، چیزهای زیادی درباره زبانِ انسانی به من آموخت.
در طی این مدت 5 سال طول کشید تا من ابتدا به عنوان یک معلم ابتدایی و یک سال بعد به عنوان یک معلم دبیرستان منصوب شوم. در سال 1930، درست کمی پیش از آنکه من به عنوان معلم ابتدایی شروع به کار کنم با پروفسور هربرت هایگل اتریشیتبار و یکی از اعضای حلقۀ وین ملاقات داشتم. او به نظریات من گوش فرا داد و به من گفت که نظریههایت را بهتر است به یک کتاب تبدیل کنی. من هم نوشتن متفرقه را کنار گذاشتم و در سال 1934 کتاب «منطق اکتشاف علمی» را منتشر کردم. این کتاب درباره معرفت علمی و نیز یک تفسیر انتقادی از مکانیک کوانتوم میباشد. این کتاب بلافاصله با موفقیت روبرو شد. من، همزمان هم دعوتنامههایی از چند دانشگاه لهستانی، انگلیسی و حتی آلمانی دریافت میکردم و همزمان توسط تعدادی از معلمان سوسیالیست و بازپرس آنان در مدرسهای که درس میدادم مورد تهدید و ارعاب قرار میگرفتم.
در ادامه من تصمیم گرفتم برای سخنرانی به انگلستان بروم و به این کشور هم مهاجرت کنم. این سخنرانی موفقیتآمیز بود و من در سال 1937 توانستم یک کار دانشگاهی در زلاندنو پیدا کنم. این شغل مدرس فلسفه در کالج دانشگاهی کانتربری بود که در آن زمان بخشی از دانشگاه زلاندنو محسوب میگردید. آری. من در این مسیر از یک معلم مدرسه به یک فیلسوف حرفهای تبدیل و تحول یافتم و به تدریس فلسفه در دانشگاه پرداختم. بدون آنکه هرگز فلسفه را به عنوان رشته تحصیلی انتخاب کرده باشم و دقیقاً بدون آنکه هرگز سعی کرده باشم تا یک فیلسوف شوم. اما این اتفاق چگونه افتاد، شرح میدهم.
اگرچه من هرگز تصمیم به مطالعه فلسفه نداشتم، مسائلی که برای خود در نظر گرفته بودم، مرا وادار کرد تا به چیزهای زیادی از جمله فلسفه بپردازم. من در واقع عاشق نخستین مسئله مطرح شده در ذهن خود، با عنوان (چگونه معیاری برای خصلت تجربی- علمی یک نظریه داشته باشیم؟) هستم و پس از آن که پاسخ آن را یافتم عاشق مسئلههای گوناگون دیگری هم شدم، از کانت و هگل و مارکس و خروشچف و گورباچف. من مسلماً به شما به عنوان سرمشق؛ کسی را به اتخاذ روش مطالعه خود توصیه نمیکنم. اما به هر دانشجوی پر جد و جهدی به ویژه دانشجوی رشتههای علوم توصیه میکنم تا در جستجوی مسئله جالبی که میتوانند به آن دل بسپارند، باشند و آماده فداکاری در آن راه دشوار باشند. این نگرش، کوشش مکرر در ساختن یک راه حل را آسان میکند و به او امکان میدهد که به نقد تلاشهای مضاعف خود بپردازد و انیشتین در طی سالهای 1905-1915 که اصلاح نظریه نسبیت خود را بسط و تعمیم میداد، در هر چند دقیقه یک ایده خوب و امیدوارکننده را رد میکرد. باید آگاهی همیشگیمان به خطاپذیریمان و انتقاد از خود و فداکاری نامحدود در راه مسائل را به یاد داشته باشیم. سخنانم را با این توصیه به پایان میرسانم: هر اندازه که یک راهحلِ راضیکنندهای یافتید، هرگز آن راهحل را راهحل نهایی قلمداد نکنید، چرا که راهحلهای بهتری نیز وجود دارند، اما یک راهحل نهایی وجود ندارد و همه راهحلها ممکن است برخطا باشند.
خانمها و آقایان، از شما به خاطر توجه و حوصلهتان سپاسگزارم.
پایان.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.