Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

هراس زیر نور شمع

هراس زیر نور شمع

نویسنده: الن مک فارلان
ترجمه ی: فرشته شایان

دلهره و سایه‌ی مرگ، دو مهمان ناخوانده‌ی خانه محقر آرماند برناد، واقع در خیابان گراند در بخش دیپ بودند. این دو عامل وحشت در طول جنگ جهانی دوم همیشه همراه هم بودند، به ویژه در مناطقی از فرانسه که به اشغال ارتش متجاوز نازی درآمده بود. هریک از شهروندان پاریس یک جاسوس احتمالی بود و فرمانده‌ی نظامی دیپ به دقت فعالیت‌های آنها را زیر نظر داشت. هیچ خانه‌ای در هیچ ساعتی از شبانه روز از بازرسی نیروهای گشتاپو در امان نبود.

آرماند برناد از زمان سقوط مگینوت لاین به اسارت درآمده بود، اما همسر شجاعش طی اشغال نازی‌ها با زیرکی تمام به ارتش فرانسه خدمت می‌کرد. با این کار نه تنها جان خود زن، بلکه جان پسرش ژاک و دختر کوچکش ژاکلین هم در خطر بود. ژاک 12 سال بیشتر نداشت اما تا به حال چندین بار به جنبش آزادی‌بخش فرانسه کمک کرده بود. پیغام‌هایی را به مقصد رسانده و گاهی نیز به عنوان دیده‌بان به کار گرفته شده بود. اعضای جنبش امیدوار بودند که سن پایین و ریزنقشی ژاک مانع از مشکوک شدن نیروهای نازی به او شود. هم خود ژاک و هم اعضای جنبش می‌دانستند که در صورت دستگیری چه سرنوشتی در انتظار او خواهد بود. ژاک پسر بچه‌ی باهوش و زیرکی بود و با اینکه اغلب اوقات می‌ترسید اما عشقش به میهن از ترسی که از مرگ داشت، به مراتب بیشتر و بزرگ‌تر بود. او بیش از آنکه در فکر امنیت خود باشد، نگران امنیت جان مادر و خواهر کوچکش بود. ژاک به دوستش پیر، که تنها 14 سال داشت و با وجود این سن کم نقش جدی و فعالی در جنبش آزادی‌بخش فرانسه ایفا می‌کرد، غبطه می‌خورد. خواهر کوچکش ژاکلین هم با اینکه 10 سال بیشتر نداشت، دختر بچه‌ی بسیار باهوش و با استعدادی بود. او به نقش خطرناکی که مادرش در نمایش جنگ برعهده داشت کاملا واقف بود. بارها و بارها شب‌هایی که تهدیدی جدی را احساس کرده بود با گریه به خواب رفته بود اما همیشه مقابل مادر و برادرش شجاعانه لبخند می‌زد. قرار بر این بود که اگر روزی مرگ زنگ خانه‌ی برنادها را به صدا درآورد، همسایه‌های قابل اعتمادشان از ژاکلین مراقبت کنند.

اگرچه هرلحظه ممکن بود سروکله‌ی مرگ پیدا شود اما سایه‌ی سیاهش سه شنبه‌ها، پس از غروب آفتاب، در غالب یک کپسول فلزی کوچک حاوی «حکم مرگ»، یک راست به خانه‌ی برنادها می‌آمد. آنها هرهفته این کپسول را از شخصی در لباس دهقانان فرانسوی می‌گرفتند و تا زمانی که یکی از مامورین اطلاعات متفقین به سراغش می‌آمد آن را با زرنگی زیاد پنهان می‌کردند. آنها چند جاساز برای مخفی کردن این کپسول مرگبار در نظر گرفته بودند. گاهی اوقات داخل پایه‌ی مبل پنهانش می‌کردند و گاهی هم آن را توی یک دیگ آهنی بزرگ، جایی که باقی‌مانده‌ی سوپ عصرانه روی آن را می‌پوشاند، می‌انداختند. جاساز مطمئن دیگر انتهای یک شمع تو خالی بود. کپسول را داخل آن فرو کرده و سوراخ را به دقت با شمع آب شده پر می‌کردند. سپس شمعدان فلزی را جلوی چشم همه، روی میز می‌گذاشتند. اندازه شمع نشان می‌داد که برنادها گاهی هم برای فریب دادن پلیس زیرک عملیات مخفی آلمان که رهبری بازرسی‌های غافلگیرکننده‌ی خانه به خانه را برعهده داشت، آن را روشن می‌کردند. این حقّه آنقدر در فریب دادن بازرس‌های باهوش به کار آمده بود که آنها مدام از آن استفاده می‌کردند.

توی کپسول ضد آب همیشه یک تکه دستمال کاغذی نازک وجود داشت که به دقت لوله شده و روی آن یک سری کلمات رمز با جوهر هندی نوشته شده بود. آن کلمات، رمز گزارشاتی بودند که توسط مامورین مخفی متفقین از منابع متعددی در مناطق اشغال شده جمع‌آوری می‌شد. گاهی اوقات هم کپسول مذکور حاوی اطلاعاتی بود که از پست‌های نگهبانی در ایستگاه‌های قطار به دست می‌آمد و تعداد و انواع قطارهای آلمانی‌ای را که به خط می‌رفتند یا از آنجا برمی‌گشتند، را مشخص می‌کرد. اغلب اوقات اطلاعاتی از این دست و با همین میزان اهمیت توی کپسول بود. به هرحال محتویات آن همیشه تهدیدآمیز و خطرناک بود. یک شب، کپسول صحیح و سالم به خانه‌ی برنادها رسید و توی شمع جاسازی شد. خانواده‌ی کوچک پس از صرف شام دور میز نشسته بودند که ناگهان ضربه‌ی محکمی به در، خانه را به لرزه درآورد. خانم برناد در را باز کرد و سه افسر آلمانی وارد خانه شدند. آنها بدون اینکه منتظر تعارف صاحبخانه شوند، دور میز نشستند و با لهجه‌ی بی‌عیب و نقص فرانسوی شروع کردند به صحبت کردن با اعضای خانواده. دو تن از افسرها، یک سرگرد و یک کاپیتان، عضو هنگ پیاده نظام بودند اما سومی، با اینکه فقط ستوان بود، بیشترین اضطراب را به اعضای خانواده منتقل می‌کرد. برنادها می‌دانستند که او یکی از افسران اطلاعات منطقه‌ی دیپ است. سرگرد گفت: «به دستور فرماندهی باید یکی از افسران‌مان را در این خانه اسکان دهیم. او یکشنبه‌ی هفته‌ی بعد به اینجا می‌آید.»

خانم برناد به آرامی گفت: «بسیار خب جناب سرگرد.»

سرگرد یک کاغذ مچاله شده را از جیبش بیرون آورد و درحالی که خم شده بود، تلاش می‌کرد آن را زیر نور ضعیف چراغ بخواند. ستوان فوراً از جایش بلند شد، شمع را روشن کرد و آن را روی میز افسر ارشد گذاشت. سرگرد مطالب روی کاغذ را به دقت خواند و دوباره آن را توی جیب نیم‌تنه‌ی نظامی‌اش چپاند. شمع به شکل دلهره‌آوری می‌سوخت و افسرها به زبان آلمانی مشغول صحبت کردن با هم بودند. خانم برناد بلند شد و به آشپزخانه رفت و با یک چراغ دیگر به سالن برگشت، آن را روی میز گذاشت و شمع را خاموش کرد.

«بفرمایید آقایان، این هم نور بیشتر.»

حالا اتاق آنقدر روشن شده بود که آدم زیرک و باهوشی مثل ستوان به راحتی می‌توانست اضطراب و نگرانی را در صورت ژاکلین ببیند. ستوان شروع کرد به صحبت کردن با دختر کوچولو که روی نیمکت کنارش نشسته بود، و بلافاصله فتیله‌ی سوخته‌ی شمع را دوباره روشن کرد. «وقتی که همچین شب تاریکی آن بیرون انتظارمان را می‌کشد، حتی اضافه شدن این نور بی‌رمق هم غنیمت است.» ستوان هنگام صحبت کردن با بی‌تفاوتی به برنادها لبخند می‌زد.

ژاکلین بلند شد و پشت صندلی مادرش ایستاد. او هم به اندازه‌ی ژاک از بلایی که سر شمع کوچک آمده بود، وحشت کرده بود. حالا دیگر شمع کوچک به مهم‌ترین و وحشتناک‌ترین شیء اتاق بدل شده بود. به نظر می‌رسید که شمع آنقدر بزرگ و پرنور شده است که نور چراغ‌های اتاق در مقابلش ضعیف و بی‌رمق‌اند. ژاکلین هم مثل مادر و برادرش متوجه شده بود که افسرها به شمعی که هر لحظه کوچک و کوچک‌تر می‌شد، خیره شده‌اند.

ژاک به میز نزدیک شد و گفت: «هوا دارد سردتر می‌شود. می‌روم چند تکه هیزم از انباری بیاورم.» و دستش را دراز کرد و شمعدان را از روی میز برداشت. هنوز چند قدم بیشتر به سمت در برنداشته بود که ستوان جلو آمد و مچ دستش را گرفت و با تحکم گفت: «بدون این شمعدان هم می‌توانی این کار را انجام دهی.» ژاک رفت. نمی‌توانست درست فکر کند. هر ثانیه برایش یک ساعت بود. اگر می‌شد با دوستش پیر در جنبش تماس بگیرد، شاید می‌توانست آن کپسول بی‌نهایت مهم و پیغام توی آن را نجات دهد. البته می‌دانست که تماس فوری با پیر غیرممکن است. زمان داشت از دست می‌رفت. اگرچه نمی‌توانست فاجعه‌ای را که به سرعت به آنها نزدیک می‌شد، بپذیرد اما با خودش گفت که به هرحال باید فکری به حال این اوضاع بکنم. هرچه شمع بیشتر می‌سوخت آنها به مرگ نزدیک‌تر می‌شدند. در تاریکی یک بغل هیزم جمع کرد و با عجله به داخل اتاق برگشت. سریع و بدون فکر چند تکه هیزم توی شومینه گذاشت و نشست. یکهو با صدای ژاکلین از جایش پرید.

دختر بچه گفت: «دیر وقت است دیگر آقای فرمانده. طبقه‌ی بالا هم تاریک است و اجازه هست شمع را بردارم و به رختخوابم بروم؟»

سرگرد جواب داد: «البته دختر کوچولو، من یک دختر هم سن و سال تو در دوسلدورف دارم. کنار من نمی‌شینی تا از لوئیسشین کوچولویم برایت حرف بزنم؟»

شمع کوچک به طرز وحشتناک و تهدیدآمیزی سوسو می‌زد. حالا تنها یک اینچ آن از شمعدان بیرون بود. چند ثانیه‌ی دیگر شعله شمع شروع می‌کرد به لرزیدن و با همان یک اینچ باقی‌مانده و نسوخته خاموش می‌شد. این اتفاق عجیب حتما توجه افسر گشتاپو را به خودش جلب می‌کرد. سوراخی که توی شمع مذاب بود بدون شک انتهای کپسول فلزی را که در پایه‌ی شمع پنهان شده بود، برملا می‌کرد. برنادها با خودشان فکر می‌کردند که اگر همه‌ی افسرها به راز شمع پی نبرده باشند، لااقل یکی از آنها بو برده است. هر سه عضو خانواده منتظر پایان نمایش بودند. ژاکلین به طرف سرگرد رفت و سرگرد او را روی زانویش نشاند. شمع با سروصدا می‌سوخت و نور ضعیفش کمتر و کمتر می‌شد.

ژاکلین پرسید: «ممکن است از شما خواهش کنم یک وقت دیگر از دخترتان برایم حرف بزنید؟ سرم درد می‌کند و خسته‌ام.» سرگرد موافقت کرد و درحالی که موهای نرم دخترک را نوازش می‌کرد، گفت: «البته خانم کوچولو.»

ژاکلین شمعدان را محکم گرفت و به آرامی زیرلب گفت: «شب بخیر آقایان.»

هنگامی که دخترک مادرش را بوسید و آرام آرام به سمت پله‌ها به راه افتاد، به نظر می‌رسید که چیزی از شعله‌ی لرزان و بی‌رمق روی فتیله باقی نمانده است. رنگ پریده مادر کاملا هویدا بود. ژاک هم دستانش را محکم به دور زانوهایش حلقه کرده بود. شانس با آنها یار بود که افسران رویشان را از پله‌ها برگرداندند زیرا همین که ژاکلین به آخرین پله رسید، شمع خاموش شد.

 

 

متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: مجله تجربه- سال هفتم اردیبهشت 1396
  • تاریخ: سه شنبه 11 خرداد 1400 - 08:07
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2205

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3536
  • بازدید دیروز: 4811
  • بازدید کل: 23057138