ویانکاتش مادگلکار به سال 1927 در روستای ماد گل واقع در ایالت بمبئی به دنیا آمد. او مدتی به عنوان آموزگار، دانشجوی هنر و هنرمندی تجاری زندگی کرد و اکنون از ایستگاه رادیویی «پوما» برای روستاییان هندوستان برنامه پخش میکند. نوشتههای مادگلکار بسیار زود یعنی به سال 1949 با نخستین مجموعه تصاویر گویای وی از زندگی روستایی به شهرت دست یافتند.
***
یک روز ماه ژوئن بود؛ ابتدا بارانی و سپس آفتابی. میمونی درشت هیکل و بالغ که از مکانی نامعلوم آمده بود، در دهکده پدیدار شد. به نظر میرسید تنها است و هیچ خویشاوندی ندارد. میمونها به ندرت در منطقه ما دیده میشدند؛ آن قدر کم که میتوانستند توجه و کنجکاوی همه را برانگیزانند. این نخستین بار در 12 سال گذشته بود که یکی از آنها در دهکده دیده میشد. هیچکس نمیدانست او چگونه یا از کجا پیدایش شد، اما اکنون در آنجا حضور داشت. دم پشمالویاش را بالا نگه داشته بود، گویی قصد باد زدن خود را داشت. او یکراست به سراغ معبد هانومان رفت و مدتی را در محوطه درونی آن گذراند. سپس خود را به بالای پشتبام رساند و برای لذت بردن از گرمای خورشید صبحگاهی روی سقف نشست درحالی که دم بلندش را آرام و آهسته به این سو و آن سو حرکت میداد. پاندا که به صورت ارثی وظیفه خدمتکاری هانومان را به عهده داشت، در خانهای کنار آن زندگی میکرد. او اسباش را برای چرا به دشت برده بود. الهه میمون به دهکده و به دیدار هانومان خویش آمده بود. خدمتکار هانومان باید از این موضوع آگاه میشد. از این رو، زن پاندا درحالی که فرزند کوچکاش را بر پشت کمرش تکان میداد، به دنبال همسرش روان شد.
مدرسه روستا در کنار هانومان قرار داشت. گروهی از نوجوانان دبستانی نامرتب اندک اندک پدیدار میشدند. نوجوانان درحالی که لوحها و کیفهای بنددار در دستانشان تکان میخورد، روی پلکان مقابل مدرسه مینشستند. مدرسه بسته بود، زیرا مدیر آن هنوز چای صبحانهاش را نخورده بود. از این رو، نوجوانان باید خارج از مدرسه منتظر میماندند.
آنها همچون گنجشکهای نشسته بر سیمهای تلگراف روی پلکان جمع شده و چشمهای آلوده و نشستهشان را به این صبح درخشان، گنبد آفتاب خورده هانومان و موجود جالب و عجیب نشسته بر آن دوخته بودند. یک احساس شادی شگرف و ترس و هیجان وجودشان را فرا گرفت.
دراین زمان، پسر قصاب به خود جرأت داد، پیش رفت و بینی سربالایش را به منظور خشمگین ساختن جانور خاراند. نوجوانان دیگر با رضایت خاطر به او ملحق شدند، فریاد میزدند، ادا در میآوردند و میمون را مسخره میکردند. میمون با حالتی تهدیدآمیز به سوی نوجوانان خرخر کرد، دندان نشان داد و برای فراری دادن آنان بالا و پایین پرید. پسر قصاب پاره سنگی از زمین برداشت، نشانه گرفت و با تمام نیرو آن را به سوی میمون پرتاب کرد. سنگ به پشت میمون برخورد کرد. جانور یک یارد از جا پرید و از درد جیغ کشید. سپس وحشتزده جایش را عوض کرد و در بالاترین شاخه درخت انجیر هندی پناه گرفت. به محض رسیدن به آنجا، میمون به بچهها که زیر آن جمع شده بودند، چنگ و دندان نشان داد. کودکان که تا این زمان یکپارچه به هیجان آمده بودند، با رگباری از سنگ او را هدف قرار دادند. اما میمون زیرکانه خود را از تیررس آنها دور نگه داشت. سپس در نوک درخت جا خوش کرد و به خوردن برگهای تازه درخت انجیر هندی پرداخت. در این میان، خبر به گوش پاندا رسید. او با شتاب به خانه آمد، تکهای نان بیات برداشت و به سوی درخت انجیر هندی رهسپار شد. پاندا سر کودکان فریاد کشید و چند ضربهای با تمام نیرو بر نشیمنگاه آنان وارد کرد.
«از اینجا بروید، خلافکاران کوچولو! خجالت نمیکشید که به هانومان سنگ میاندازید؟ مگر او با شما چه کرده است؟»
نوجوانان به محل امنی عقب نشستند. سپس بارانی از ناسزا سر پاندا فرو ریختند، اشارههایی بیادبانه به زندگی تا اندازهای نامتعادل جنسی مرد. اما سرانجام پراکنده شدند.
پاندا نان را در دستهای گشودهاش گرفته بود و تلاش میکرد تا با شیرینزبانی حیوان را به پایین آمدن از مخفیگاهش راضی کند.
«ای هانومان، پایین بیا. خواهش میکنم، این نان را قبول کن!»
میمون همچنان به خوردن برگها ادامه داد. او حتی نیم نگاهی نیز به پاندا نینداخت.
آباجی هنگام رفتن به سوی دشت شاهد این صحنه مضحک بود. پیرمرد با تحقیر سری تکان داد و گفت: «حتی یک بچه نیز میداند هانومان در روز شنبه به نان دست نمیزند. پاندا، امروز چه روزی است؟»
«امروز شنبه است، آباجی.»
«در این صورت، چطور انتظار داری هانومان نان را بخورد؟»
«خب؟»
«کمی میوه یا خشکبار بیار، احمق!»
آباجی پیرمردی بسیار مذهبی بود؛ فردی که به خاطر سفرهای مذهبی، جشنهای سالروز الهههای سرشناس مانند راما و هانومان و گردهماییهای مذهبی به همراه سرود در خانهاش میان ساکنان دهکده اعتباری خاص داشت. در دهکده به او بسیار احترام میگذاشتند. پاندا منظور پیرمرد را درک کرد. او با شتاب به خانه رفت و با مشتی بادامزمینی بازگشت. سپس بار دیگر غذا را به میمون تعارف کرد.
«ای بزرگ، پایین بیا! خواهش میکنم این هدیه را از ما بپذیر!»
میمون تنها نگاهی به سوی او انداخت. لرزشی سریع در پلکهای یکپارچه سپید به چشم خورد و انگشتان سیاه و بلند زیربغل پر مو را خاراند. سپس میمون بار دیگر به برگهای نرم چنگ انداخت و دهانش را از آنها پر کرد.
پاندا که از بیتفاوتی میمون جا خورده بود، به پیرمرد رو کرد و گفت: «او با خطاکاری مثل من کاری ندارد. شما او را راضی کنید.»
بدین ترتیب، آباجی بادامزمینیها را از پاندا گرفت و تلاش کرد تا جانور را با لحنی مهربانانه راضی کند: «ای هانومان، خواهش میکنم، این پیشکش را بپذیر. من خدمتگزار حلقه به گوش تو هستم. مگذار این پیرمرد خجل و شرمنده شود!»
آباجی به هر وسیلهای برای راضی کردن میمون دست زد و از تمام شکلهای بیان در زبان اسطوره یاری جست. سرانجام میمون تصمیم گرفت پایین بیاید.
تا این زمان، گروهی بیننده گرد آمده بودند. هنگامی که جمعیت مشاهده کرد میمون پناهگاهش را ترک کرده و از درخت پایین میآید، موجی از نگرانی و هیجان آن را فرا گرفت. جانور به آرامی و باوقار به پایین سرخورد تا به دو شاخهای از درخت در چند فوتی زمین رسید. آباجی به سوی میمون رفت و دستش را با بادامزمینی پیش برد. میمون خم شد و به آن نزدیک شد. او دست آباجی را میان پنجههایش گرفت و با حالتی ناباورانه آن را ورانداز کرد.
ناگهان میمون سرش را بدون هیچ مقدمهای پیش آورد و دست پیرمرد را بیرحمانه گاز گرفت؛ به طوری که چیزی نمانده بود دست او را خرد کند. سپس درحالی که دم بلندش را به این سو و آن سو تکان میداد، به بالای درخت بازگشت. آباجی از درد زوزه میکشید و تلو تلو خوران بر زمین نشست. جمعیت برای کمک به سوی پیرمرد هجوم آوردند، او را از زمین آرام بلند کردند و به خانهاش بردند تا دست آسیب دیده را با درمانهای خانگی مداوا کنند. پسربزرگ آباجی از خشم دیوانه شده بود. دست کم برای فصل دروی جاری روی پیرمرد نمیتوانست حساب باز کند. کارگری مزدور باید جای او را میگرفت.
زمزمهای خیل بینندگان را فرا گرفت. شایع بود که رابطهای وجود داشت. دراین شکی نبود، وگرنه چرا میمون باید دست پیرمرد را تا سرحد کنده شدن گاز بگیرد؟ به نظر میرسید اکنون هیچکس دوست ندارد برای پیشکش کردن بادامزمینی به میمون پا پیش بگذارد. چرا باید به وسوسه تسلیم شد؟ از سوی دیگر، درست نبود اجازه داده شود الهه میهمان گرسنه بماند. پاندا شهامت این کار را نداشت. او پیشکش کردن بادامهای زمینی به میمون را به عهده دختر هشت سالهاش گذاشت.
«ای هانومان، این کودک هیچ گناهی مرتکب نشده است. پس دیگر با او مخالفت نکن.»
کودک با مشتهای کوچک پر از بادامزمینیاش برابر درخت ایستاد. میمون از درخت پایین آمد، عضله ساق پای دختر را گاز گرفت و از درخت سنجد کنار آن بالا رفت. زن پاندا بر سینهاش کوبید و جانور را نفرین کرد. پاندا فرزند آسیب دیدهاش را بر پشت گرفت و برای درمان او به سوی درمانگاه شهر تاکولا رهسپار شد.
دراین باره نیز میان مردم زمزمهای آغاز شد.
«یا رفتار او درست نبوده یا همسرش انسان پاکدامنی نیست. پس تعجبی ندارد که فرزندشان گاز گرفته میشود.»
مردم دهکده حیران مانده بودند. نمیدانستند چگونه میمون را به خوردن ترغیب کنند. آنان کیسههای بزرگ گیاه تنبول را بیرون آورده و برای بحث درباره این مشکل گروه گروه دور هم جمع شده بودند.
دراین میان، میمون درخت سنجد مقابل خانه زرگر را ترک کرد و به بالای درخت جامان که نزدیک خانه آهنگر قرار داشت، رفت. آهنگر کارش را رها کرد، تفاله تنباکوی درون دهانش را تف کرد و به نزد همسرش که از نوزادشان نگهداری میکرد، رفت.
آهنگر به همسرش گفت: «کمی بادامزمینی به من بده. میمون به در خانه ما آمده است.»
«دیوانه شدهای؟ میمون برود به جهنم! به کارت برس!»
«اما هانومان میهمان ما است. باید چیزی برای خوردن به او بدهیم.»
آهنگر در ازای کار یک کیسه پر بادامزمینی دریافت کرده بود. او بدون توجه به سخنان همسرش مشتی بادامزمینی از کیسه بیرون آورد و آنها را به میمون پیشکش کرد. حیوان وقتی اطمینان یافت کسی در آن حوالی حضور ندارد، از درخت پایین آمد و پای آهنگر را نیز گاز گرفت. تنها آهنگر دهکده نیز به فهرست آسیبدیدگان افزوده شد. دیگر کسی وجود نداشت تا ابزار را تعمیر کرده و چرخ گاری را درست کند. میمون تنومند از صبح تا غروب دهکده را به آشوب کشیده بود. او بیشتر به یک سگ هار شباهت داشت تا یک میمون و بدون هیچ تبعیضی به هر رهگذری دندان نشان میداد.
سرانجام پسربزرگ آباجی شکیباییاش را از دست داد. او یک بغل سنگ محکم گرد آورد و با این ساز و برگ به سوی درخت رهسپار شد.
پسر آباجی با خشم به میمون گفت: «زیاد تند رفتهای، دوست من!»
او نشانه گرفت و نخستین سنگ را به سوی میمون پرتاب کرد. جانور خود را از مسیر سنگ ماهرانه کنار کشید. سپس غرولندی کرد و به سوی پسر آباجی یورش برد. اما هنگامی که مشاهده کرد، دشمن با سنگ بزرگ دیگری در دست آماده است، با جهشهای بلند به زمین همسایه گریخت. اکنون، پسر آباجی قصد رها کردن میمون را نداشت. او جانور را دنبال کرد درحالی که یکی دو جین از جوانان دهکده مسلح به سنگ و چوب وی را همراهی میکردند. میمون مدتی دراز از چنگ تعقیبکنندگاناش گریخت، اما پس از آنکه جوانان مسافتی حدود 2 تا 3 مایل را پوشش دادند، اندک اندک نشانههای خستگی در او پدیدار شد و آن سرعت نخستین در کنار کشیدن از مسیر سنگها را از دست داد. اکنون پرتابهای دنبالکنندگانش با دقت بیشتری بر هدف مینشست و طولی نکشید که میمون بر زمین افتاد. جوانان دایرهای بر گردش تشکیل دادند و برای کشتن او حلقه را تنگتر کردند. جانور آن قدر باهوش بود که بداند هیچ راه فراری وجود ندارد. او با حالتی رقتانگیز و چهرهای که همانند انسانها التماس در آن موج میزد، به این سو و آن سو میرفت.
پسر عطار به منظور بازداشتن پسر آباجی دست برشانهاش گذاشت و گفت:
«ببین، دستهایش را جمع کرده و درخواست بخشش میکند. میخواهد زنده بماند.»
اما پسر آباجی از خشم دیوانه شده بود. او با چوب به سوی میمون پیش تاخت و بارانی از ضربه را بر جانور فرود آورد. دیگران نیز میمون را بیرحمانه سنگ باران کردند. خط باریکی از خون از بینی و دهان حیوان جاری شد، پرشهای ناشی از تشنج پای او را فرا گرفت و سپس همه چیز به پایان رسید. دستهای میمون کاملا درهم فرو رفته و سر پر مویش با خاک و خون آغشته شده بود.
پسر آباجی به خود آمد. اکنون در چشمان او احساس تأسف موج میزد. او لحظهای به فکر فرو رفت و سپس گفت: «بچهها یکی از ما اینجا پیش میمون بماند. بقیه میرویم و برمیگردیم. بیایید تشییع جنازهای در خور هانومان برگزار کنیم.»
صدای پسر آباجی به شکلی غریب آرام و مهربان شده بود.
پسر عطار با دلسوزی به جسد نگاه کرد و گفت: «موجود بینوا به دست ما کشته شد. نباید چنین چیزی روی میداد.»
او داوطلب شد آنجا بماند تا لاشخورها را دور کند. به دهکده بازگشتند. روستاییان با شنیدن خبر مرگ میمون به سوی هانومان شتافتند. آنها دست بر سینه برابر تصویر هانومان ایستادند و یک صدا گفتند: «آه هانومان، ما را ببخش!»
دستهای از خوانندگان پسرها را تا نقطهای که جسد میمون قرار داشت، همراهی کردند. آنها به همراه ساز و آواز پیکر بیجان را تا کنار نهر حمل کردند. سپس با احترام تمام او را همچون یک انسان سوزاندند.
این موضوع آباجی را بسیار غمگین ساخته بود. او پس از بهبود دستش در محلی که میمون به قتل رسیده بود، ستونی سنگی برپا کرد.
اکنون، این محل به مکانی برای بازدید تبدیل شده است. رهگذران هر زمان گذارشان به این سو میافتد، مقابل سکو میایستند و قبل از عبور مقابل آن به احترام دستهایشان را خم میکنند.
متن کامل داستان در این سایت ارائه شده است.