Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

مامان و معنی زندگی - قسمت اول

مامان و معنی زندگی - قسمت اول

از نویسنده ی: وقتی نیچه گریست
اروین د یالوم
ترجمه ی: سپیده حبیب

مامان و معنی زندگی

تاریک روشن است. انگار دارم می‌میرم. اشیای منحوسی دور تختم را گرفته‌اند: مانیتورهای قبلی، کپسول‌های اکسیژن، شیشه‌های سرم داخل وریدی و چند رشته لوله‌ی پلاستیکی که به رگ و روده‌ی مرگ شبیهند. پلک‌ها را می‌بندم و به درون تاریکی می‌لغزم.

ولی بعد جستی می‌زنم و از تخت پایین می‌آیم، از اتاق بیمارستان بیرون می‌زنم و به طرف نور، به پارک سرگرمی‌های گلن اکو که روشن و آفتابی است می‌روم، جایی که دهه‌ها پیش، یکشنبه‌ها تابستان را در آن می‌گذراندم. موسیقی پرسروصدایی می‌شنوم. عطر نمناک و شیرین ذرت بوداده و سیب قندی‌ها را به درون می‌دهم. و مستقیم به جلو می‌روم، نه جلو شیرینی پفکی‌های پُلاربیر معطل می‌کنم، نه جلو کشتی غلتان و نه جلو چرخ و فلک؛ می‌روم تا در صف بلیت «خانه‌ی وحشت» بایستم. پول بلیتم را می‌پردازم و صبر می‌کنم تا ارابه‌ی بعدی دور بزند و با صدای چکاچکی روبه‌رویم بایستد. وارد ارابه می‌شوم، میله‌ی محافظ را پایین می‌آورم و بعد از مطمئن شدن از جایم، نگاه دیگری به دوروبرم می‌اندازم.... و می‌بینمش که درمیان گروه کوچک تماشاچیان ایستاده است.

هر دو دستم را تکان می‌دهم و طوری فریاد می‌زنم که همه بشنوند:

«مامان، مامان!» درست همان وقت ارابه به جلو حرکت می‌کند و به دری می‌خورد که باز می‌شود و دهانه‌ی تاریک دالانی را آشکار می‌کند. تا جایی که می‌توانم به عقب خم می‌شوم و قبل از آنکه در تاریکی فرو بروم، دوباره فریاد می‌زنم: «مامان! به نظرت چطور بودم، مامان؟ به نظرت چطور بودم؟»

حتی بعد از اینکه سرم را از روی بالش برداشتم و سعی کردم رؤیا را از ذهنم برانم، کلمات در گلویم بودند: «به نظرت چطور بودم، مامان؟ مامان، به نظرت چطور بودم؟»

ولی مامان دو متر زیر زمین است. ده سالی می‌شود که مثل سنگ سرد شده و در تابوت ساده‌ای از چوب کاج در گورستان اَنا کاستیا در حومه‌ی واشنگتن دی.سی. خوابیده است. چی از او باقی مانده؟ فکر کنم فقط استخوان‌هایش. بدون شک باکتری‌ها ذره‌ای گوشت باقی نگذاشته‌اند. شاید چند رشته موی سفید هم مانده باشد، شاید هم چند لایه غضروف براق چسبیده به انتهای استخوان‌های بلند مثل استخوان ران و درشت نی. آه، بله، و حلقه‌اش. حلقه‌ی ملیله‌ی نازکی که پدرم کمی بعد از رسیدن به نیویورک، آن هم با بلیت درجه‌ی سه یک کشتی روسی که از آن سردنیا آمده بود، از خیابان هِسترِ برایش خریده بود، باید جایی میان استخوان‌ها جا خوش کرده باشد.

بله خیلی گذشته است. ده سال. همه چیز فاسد و از میان رفته است. چیزی جز مو، غضروف، استخوان‌ها و یک حلقه‌ی نقره‌ای ازدواج باقی نمانده است. و با این حال تصویرش همچنان به خاطره و رؤیاهای من رخنه می‌کند.

چرا در رؤیا برای مامان دست تکان می‌دهم؟ سال‌هاست که این کار را ترک کرده‌ام. چند سال می‌شود؟ شاید چند دهه. شاید از همان بعدازظهر پنجاه و چند سال پیش که هشت ساله بودم و او مرا به سینما سیلوان، که در همسایگی مغازه‌ی پدرم بود، برد. با اینکه صندلی‌های خالی زیادی آنجا بود، خودش را روی صندلی کناری یکی از پسرهای کله شق محله‌مان، که از من بزرگتر بود، انداخت. پسر غرید که: «خانم، این صندلی جای کسی است.»

مادرم همان طور که خود را در صندلی جای می‌داد، با لحن تحقیرآمیزی جواب داد: «آره، آره! جای کسی است!» بعد با صدای بلند و طوری که دوربری‌ها بشوند ادامه داد: «کارش این است که جا نگه دارد. عجب کار مهمی!»

سعی کردم در پشتی مخملی صندلی جوری فرو بروم که دیده نشوم. بعد از تاریک شدن سالن، جرئت پیدا کردم و آهسته سرم را چرخاندم. پسرک چند ردیف عقب‌تر رفته بود و کنار دوستش نشسته بود. اشتباه نمی‌کردم. به من زل زده بودند و به هم نشانم می‌دادند. یکی‌شان مشتش را تکان داد و زیرلب گفت: «بعداً»

مامان سینما سیلوان را به من حرام کرد. آنجا دیگر قلمرو دشمن بود. منطقه‌ی ممنوعه، دست کم در روشنایی روز. اگر می‌خواستم برنامه‌ی شنبه‌ها باک راجرز، بتمن، زنبور سبز و روح – را پشت سرهم ببینم، باید بعد از شروع برنامه می‌رسیدم، در تاریکی، صندلی‌ام را ته سالن و تا جایی که ممکن بود نزدیک به در خروج اضطراری انتخاب می‌کردم و می‌نشستم. و قبل از روشن شدن دوباره‌ی چراغ‌ها هم آنجا را ترک می‌کردم. در محله‌ی ما، هیچ چیز مهم‌تر از اجتناب از بلای بزرگی نبود که به آن «کتک خورده» شدن می‌گفتند. تصور مشت خوردن سخت نیست: یک ضربه به چانه و تمام. اینکه هُلت بدهند، پرتت کنند، لگدت بزنند، زخمی‌ات کنند هم همین طور.  ولی اینکه «کتک خورده» بشوی، آه خدای من! دیگر تمامی نداشت. چیزی ازت باقی نمی‌ماند. لقب «کتک خورده» با تو می‌ماند. برای همیشه به بازی راهت نمی‌دادند.

و دست تکان دادن برای مادر؟ چرا حالا که سال‌های سال در خصومتی مداوم با او زندگی کرده‌ام، باید برایش دست تکان بدهم؟ او خودبین، منع کننده، مداخله جو، بد گمان، کینه‌ای، به شدت یکدنده و فوق‌العاده کم اطلاع (ولی باهوش – حتی من هم می‌توانستم این را بفهمم). یک لحظه را هم به یاد نمی‌آورم که با او احساس صمیمیت کرده باشم. حتی یک بار هم نشد که به او افتخار کنم یا فکر کنم از اینکه مادرم است، خوشحالم. با زبان گزنده‌اش درباره‌ی هرکس، جز پدر و خواهرم، حرف بدخواهانه‌ای در چنته داشت.

من عمه هَنا را خیلی دوست داشتم: ملاحتش، محبت بی‌پایانش، هات داگ‌های بریان و تارت‌های میوه‌ای بی‌نظیرش را دوست داشتم (دستور پختشان را برای همیشه از دست داده‌ام، چون پسرش آن را برایم نمی‌فرستد که این خود ماجرای دیگری دارد.) هنا را یکشنبه‌ها بیشتر از همیشه دوست داشتم. چون رستورانش را که نزدیک محوطه‌ی نیروی دریایی واشنگتن دی. سی. بود تعطیل می‌کرد و باز‌ی‌های مجانی در دستگاه ساچمه‌پران می‌گذاشت و اجازه می‌داد ساعت‌ها بازی کنم. هرگز مرا به خاطر گذاشتن کاغذ جلو پایه‌های دستگاه که پایین آمدن ساچمه‌پران را کند می‌کرد و باعث می‌شد امتیاز بیشتری بگیرم، دعوا نمی‌کرد. عشق و احترام من به هنا، حملات جنون‌آمیز و بدخواهانه‌ی مامان به خواهرشوهرش را در پی داشت. و برای این کار فهرست هنایی خودش را داشت: نداری هنا، بیزاری‌اش از کار کردن در مغازه، بی استعدادی‌اش در حساب و کتاب، شوهر گیج و کودنش، عزت نفس نداشتن و آمادگی‌اش در پذیرش هرچه به او می‌بخشیدند.

مامان انگلیسی را خیلی بد و با لهجه‌ی غلیظ و آمیخته با اصطلاحات یدیش حرف می‌زد. او هرگز برای روز والدین و جلسات انجمن اولیا و مربیان به مدرسه‌ام نیامد. خدا را شکر! حتی از فکر معرفی‌اش به دوستانم هم احساس خفت می‌کردم. با مامان دعوا می‌کردم، به او بی اعتنایی می‌کردم، سرش داد می‌زدم، ازش دوری می‌کردم و بالاخره از اواسط نوجوانی، صحبت کردن با او را به کلی کنار گذاشتم.

بزرگترین معمای کودکی‌ام این بود که پدرم چطور با او کنار می‌آید. لحظات خوش صبح‌های یکشنبه را به یاد می‌آورم که من و پدرم شطرنج بازی می‌کردیم و او با شادمانی و با آوای موسیقی روسی یا یهودی آواز می‌خواند و سرش هماهنگ با موسیقی تکان می‌خورد. دیر یا زود، این حال و هوای صبح را صدای مامان به هم می‌زد که از بالای پله‌ها جیغ می‌کشید:

«ای هوار، به دادم برسید بسه! Vay iz mir (با شما هستم!) آهنگ بسه، سروصدا بسه!» پدرم بی یک کلمه حرف بلند می‌شد، گرامافون را خاموش می‌کرد و بازی شطرنجمان را در سکوت پی می‌گرفت. بارها شده بود در دل التماس کنم خواهش می‌کنم بابا، خواهش می‌کنم، فقط یک بار هم که شده بزنش!

پس چرا دست تکان دادم؟ و چرا آخر عمری می‌پرسم: «به نظرت چطور بودم، مامان؟» آیا ممکن است – و این احتمال سراسیمه‌ام می‌کند – که در تمام زندگی‌ام طوری در پی راه فرار بوده‌ام، در پی دوری از گذشته‌ام: از اشتتل، کابین درجه سه‌ی کشتی، محله‌ی جهودها، تالیس، سرود خوانی، پارچه‌ی گاباردین سیاه و مغازه‌ی خواربارفروشی‌مان. در همه‌ی زندگی‌ام به دنبال رهایی و ترقی بوده‌ام. آیا ممکن است نه از گذشته‌ام گریخته باشم و نه از مادرم؟

چقدر به دوستانم که مادرانی دوست داشتنی، مهربان و حمایت کننده داشتند، رشک می‌بردم و چقدر عجیب بود که آن‌ها به مادرانشان وابسته نبودند: نه دائم به‌شان تلفن می‌زدند، نه به ملاقاتشان می‌رفتند، نه خوابشان را می‌دیدند و نه حتی به‌شان فکر می‌کردند. ولی من در طول روز بارها مجبور بودم فکر مادرم را از ذهنم برانم و حتی امروز که ده سال از مرگش می‌گذرد، اغلب پیش می‌آید که بی‌اختیار به سمت تلفن می‌روم تا با او تماس بگیرم.

اوه، همه‌ی این‌ها به لحاظ منطقی برایم قابل درک است. سخنرانی‌ها درباره‌ی این پدیده کرده‌ام. برای بیمارانم توضیح می‌دهم کودکانی که مورد بدرفتاری قرار می‌گیرند، اغلب به سختی از خانواده‌ی ناکارآمدشان جدا می‌شوند، درحالی که کودکان والدین خوب و مهربان، با تعارض کمتری از آن‌ها فاصله می‌گیرند. اصلاً مگر یکی از وظایف والدین، قادر ساختن کودک به ترک خانه نیست؟

این را می‌فهمم، ولی نمی‌پسندم. خوش ندارم مادرم هر روز به دیدنم بیاید. از اینکه از شکاف‌های ذهنم به درون رخنه کند و هرگز نتوانم ریشه‌اش را بزنم، بیزارم.

به صندلی مستعملش در خانه‌ی خلوت واشنگتن دی. سی. فکر می‌کنم که تقریباً راه ورود به آپارتمان را بسته بود و روی میز کناری‌اش، دست کم یک نسخه و گاهی بیشتر از تک تک کتاب‌هایی که نوشته بودم را تلنبار می‌کرد. توده‌ای شامل بیش از یک دوجین کتاب و دو دوجین دیگر از ترجمه‌ی همان کتاب‌ها به زبان دیگر، همیشه در خطر سقوط بود. اغلب مجسم می‌کردم فقط یک نیمچه زمین‌لرزه کافی است که او را تا بینی زیر کتاب‌های پسرش مدفون کند.

هروقت به ملاقاتش می‌رفتم، او را همان‌جا روی صندلی درحالی می‌دیدم که دو یا سه کتابم روی دامنش بود. وزنشان می‌کرد، می‌بوییدشان، نوازش‌شان می‌کرد و خلاصه هر کاری می‌کرد جز خواندنشان. چشمش خیلی ضعیف بود. ولی قبل از افت بینایی‌اش هم از آن‌ها سردرنمی‌آورد: تنها آموزشی که دیده بود، کلاس‌های اعطای تابعیت بود تا بتواند شهروند ایالات متحده شود.

من یک نویسنده‌ام و مامان خواندن هم نمی‌داند. با وجود این برای معنی بخشیدن به تمام کارهایی که در زندگی کرده‌ام، به او رجوع می‌کنم. انتظار دارم چطور مرا بسنجد؟ از روی بو یا قطر کتاب‌هایم؟ براساس طراحی روی جلد و جنس و نرمی آن‌ها؟ او از همه‌ی تحقیقات پرمشقتم، خیزش الهامات در ذهنم، جست‌وجوی باریک بینانه‌ام برای افکار صحیح و از جملات زیبایی که می‌نوشتم، هرگز چیزی نمی‌دانست.

معنی زندگی؟ معنای زندگی‌ام. همه‌ی کتاب‌های تلنبار شده روی میز مامان که هر لحظه در خطر سقوط بود، حاوی پاسخ‌های پرمدعایی به این پرسش‌هاست. نوشته‌ام: «ما موجوداتی در جست‌وجوی معنا هستیم که باید با دردسر پرتاب شدن به درون دنیایی که خود ذاتاً بی‌معناست، کنار بیاییم.»

و سپس توضیح داده‌ام که برای پرهیز از پوچ‌گرایی، باید وظیفه‌ای مضاعف را تقبل کنیم: ابتدا طرحی چنان سترگ برای معنای زندگی ابداع کنیم که پشتوانه‌ی زندگی باشد. بعد، تدبیری بیندیشیم تا عمل ابداعمان را فراموش کنیم و خود را متقاعد سازیم که ما معنای زندگی را ابداع نکرده‌ایم، بلکه کشفش کرده‌ایم، به عبارتی این معنا وجود مستقل دارد.

گرچه وانمود می‌کنم راه‌حل هر فرد را بدون قضاوت می‌پذیرم، درنهان راه‌حل‌ها را در سه گروه برنزی، نقره‌ای و طلایی طبقه‌بندی می‌کنم. بعضی افراد، سراسر زندگی را جنگی کین‌خواهانه می‌بینند که باید در آن پیروز شد؛ گروهی غرق در نومیدی، تنها رؤیای صلح، رهایی و آزادی از رنج را در سر می‌پرورانند؛ برخی زندگی‌شان را فدای موفقیت، ثروت، قدرت یا حقیقت می‌کنند؛ برخی دیگر، در پی تعالی خویش در علتی یا موجودی دیگر – معشوق یا ذات الهی – غوطه‌ور می‌شوند؛ دیگرانی هم هستند که معنای زندگی را در خدمت به دیگران، در خودشکوفایی یا در آفرینش می‌بینند.

نیچه گفته است ما نیازمند هنریم تا حقیقت هلاکمان نکند. با این حال، من آفرینش را برترین مسیر می‌دانم و همه‌ی زندگی‌ام، همه‌ی تجربیاتم، همه‌ی تصوراتم را به سوی کومه‌ای درونی و پرچوش و خروش معطوف ساخته‌ام و می‌کوشم هرچند گاه یک بار، به این توده‌ی مرکب شکل دهم و چیزی نو و زیبا بیافرینم.

ولی رؤیایم چیز دیگری می‌گوید. اثبات می‌کند زندگی‌ام را وقف هدفی کاملاً متفاوت کرده‌ام: کسب رضایت مادر متوفایم.

دعوی این رؤیا قدرتمند است: قوی‌تر از آنکه نادیده شود و آزارنده‌تر از آنکه فراموش شود. ولی من آموخته‌ام که رؤیاها نه تفحص ناپذیرند و نه تغییرناپذیر. بیشتر عمرم به سرهم کردن و وصله پینه‌ی رؤیا گذشته است. یاد گرفته‌ام چطور رؤیاها را رام کنم، چطور تکه تکه و بعد دوباره سرهمشان کنم. می‌دانم چطور باید رمز رؤیا را بیرون کشید.

پس همین طور که اجازه می‌دهم سرم دوباره روی بالش بیفتد، گردونه‌ی رؤیا را تا ارابه‌ی خانه‌ی وحشت به عقب برمی‌گردانم.

ارابه با حرکتی ناگهانی می‌ایستد و مرا به میله‌ی محافظ می‌کوبد. لحظه‌ای بعد، در جهت عکس حرکت می‌کند و آهسته از درِ گردان می‌گذرد و دوباره به روشنایی روز گلن اکو برمی‌گردد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در مامان و معنی زندگی - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب مامان و معنی زندگی- انتشارات نشر قطره
  • تاریخ: چهارشنبه 22 اردیبهشت 1400 - 07:55
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2470

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 362
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096187