و این نامه چهارم بود:
ساختمان شماره 1
خیابان لاوسن 312
لندن N8
کریستوفر عزیز،
ببخشید که هفته پیش نتونستم برات نامه بنویسم. باید میرفتم دکتر و دو تا از دندونای عقلم رو میکشیدم. فکر نمیکنم اون روزی رو یادت بیاد که باید میبردیمت دندونپزشکی. تو نمیذاشتی کسی دستشو بکنه تو دهنت. به همین خاطر مجبور شدیم خوابت کنیم تا دندونپزشک یکی از دندونات رو بکشه. ولی اونا منو خواب نکردن، در عوض فقط بهم آمپول بیهوشی موضعی زدن به این معنی که آدم دیگه هیچ دردی رو حس نمیکنه و این خودش خوبه چون اونا استخون رو اره میکنن تا بتونن دندون رو بکشن بیرون. و اصلاً دردم نگرفت. تازه خندم هم گرفت چون دندونپزشک باید دندونم رو با تمام قوا شید و کلی زور میزد که خیلی خندهدار بود. اما وقتی رسیدم خونه دردش شروع شد و دو روز تموم مجبور شدم رو مبل ولو بشم و قرص مسکن بخورم...
بعد، دست از خواندن بقیه نامه کشیدم چون حالم داشت به هم میخورد.
مادر سکته قلبی نکرده بود. مادر نمرده بود. مادر همه این مدت زنده بوده. و پدر درباره این موضوع به من دورغ گفته بود.
سعی کردم تا توضیح دیگری دربارۀ این مسئله پیدا کنم اما چیزی به ذهنم نرسید. و سپس دیگر نتوانستم به چیز دیگری فکر کنم چون عقلم درست کار نمیکرد.
سرم گیج میرفت. انگار اتاق از یک گوشه به گوشهای دیگر تاب میخورد و انگار که روی نوک یک ساختمان بلند قرار گرفته بود و در اثر وزش بادی تند به عقب و جلو تاب میخورد (این هم یک تشبیه است.) اما میدانستم که اتاق نمیتوانست به عقب و جلو تاب بخورد و به همین دلیل به این نتیجه رسیدم که احتمالاً این یک چیزی بود که داشت توی کلهام اتفاق میافتاد.
خودم را به تختم رساندم و مثل یک توپ خودم را جمع کردم.
دلم درد میکرد.
نمیدانم بعدش چه اتفاقی افتاد چون در حافظهام خلائی به وجود آمده بود، درست مثل این که یک تکه از نوار پاک شده باشد. اما میدانم که زمان زیادی گذشته بود چون وقتی دوباره چشمهایم را باز کردم دیدم که بیرون تاریک است و حالم به هم خورده چون روی تخت و دست و بازوها و صورتم از استفراغ خیس شده بود.
اما قبل از آن صدای پدر را شنیدم که داشت وارد خانه میشد و اسمم را صدا میزد و این دلیل دیگری بود که فهمیدم زمان زیادی گذشته است.
و همه چیز عجیب بود چون پدر داشت صدا میزد: «کریستوفر...؟ کریستوفر...؟» و من، همزمان میدیدم که اسمم جلوی چشمم نوشته میشد. بیشتر اوقات .وقتی که کسی حرف میزند میتوانم نوشته حرفهای او را در جلوی چشمهایم ببینم، انگار که حرفهای او روی صفحه کامپیوتر تایپ میشوند به خصوص اگر آن فرد در اتاق دیگری حرف بزند که من در آنجا نباشم. اما این بار اسمم روی صفحه کامپیوتر تایپ نمیشد. میتوانستم ببینم که اسمم با حروف خیلی بزرگی جلوی چشمهایم نوشته میشود، مثل آگهیهای بزرگی بود که روی اتوبوسها نوشته میشود. و اسمم با دست خط مادرم نوشته میشد و این شکلی بود:
کریستوفر کریستوفر
و سپس صدای پدر را شنیدم که از پلهها بالا میآمد و وارد اتاقم شد.
او گفت: «کریستوفر، معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟»
و من میتوانستم بفهمم که او در اتاق است، اما صدایش خیلی ضعیف و از فاصله خیلی دوری شنیده میشد؛ همانجور که صدای آدمها در مواقعی که دارم از خودم صدای غرولند در میآورم و نمیخواهم که کسی نزدیکم باشد شنیده میشود.
و او سپس ادامه داد: «لعنتی داری چه کار...؟ اینا تو کمد من بودن، کریستوفر. اونا... وای اه... اه،اه،اه».
بعد پدر برای لحظاتی چیزی نگفت. بعدش دستش را روی شانهام گذاشت و مرا به طرف خودش برگرداند و گفت: «وای، کریست.» ولی این دفعه که به من دست زد برخلاف همیشه که اذیت میشوم احساس بدی نداشتم. دیدم که دارد نوازشم میکند درست مثل این که در حال تماشای فیلمی از اتفاقات توی اتاقم باشم، به همین خاطر اصلاً دستش را حس نمیکردم. درست مثل این بود که باد به من میخورد.
و بعد پدر دوباره برای چند لحظه ساکت شد.
بعد گفت: «معذرت میخوام کریستوفر. واقعاً ازت معذرت میخوام».
و بعد متوجه شدم که حالم به هم خورده چون چیز خیسی را روی خودم حس میکردم و بویش را هم تشخیص دادم مثل مواقعی که یک نفر در مدرسهمان بالا میآورد.
بعدش گفت: «تو همه اون نامه رو خوندی».
بعد صدای گریهاش را شنیدم و این را از صدای نفسش فهمیدم که تو دماغی و خیس بود مثل مواقعی که یک نفر سرما میخورد و توی دماغش پر از اَندماغ میشود.
پدر سپس گفت: «واسه خاطر تو این کار رو کردم، کریستوفر. راستِشو دارم میگم. فقط واسه این که خیرت رو میخواستم. نمیخواستم که بهت دورغ بگم. با خودم فکر کردم... فکر کردم اگه چیزی ندونی برات بهتره... فکر کردم که... که... نمیخواستم... میخواستم اونا رو بعداً که بزرگ شدی بهت نشون بدم».
بعد دوباره سکوت کرد. و ادامه داد: «این یه اتفاق بود».
و دوباره سکوت کرد و پس از چند لحظه گفت: «نمیدونستم چی باید بهت میگفتم... قاطی کرده بودم... اون واسم یه یادداشت گذاشته بود... بعدش زنگ زد.... مجبور شدم بهت بگم اون تو بیمارستانه چون.... چون نمیدونستم چه جوری باید بهت توضیح میدادم. خیلی پیچیده بود. خیلی سخت بود. و من.... بهت گفتم که مادرت تو بیمارستان بستریه. و میدونم که بهت راستش رو نگفتم. اما دیگه اونی که نباید میگفتم بهت گفتم و دیگه نمیتونستم.... نمیتونستم از حرفم برگردم. حرفامو میفهمی، کریستوفر...؟ کریستوفر...؟ فقط.... همه چی از کنترل خارج شد و من امیدوارم که....»
پدر این بار برای مدتی طولانی حرفی نزد.
بعد دوباره دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: «کریستوفر، باید تمیزت کنم، خب؟»
کمی شانهام را تکان داد اما من حرکتی نکردم. و او گفت: «کریستوفر، باید ببرمت زیر دوش آب گرم. الان میرم حموم و وان رو برات پر از آب میکنم و بعد برمیگردم میبرمت حموم، خب؟ بعدش میتونم ملافهها و روتختیات رو بندازم تو ماشین رختشویی».
بعد شنیدم که بلند شد و به حمام رفت و شیر آب را باز کرد. به صدای آب توی حمام گوش میدادم. پدر مدتی توی حمام ماند. بعد برگشت و دوباره دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: «خیلی آروم با هم می ریم حموم. خب، کریستوفر؟ حالا میخوام بنشونمت تا لباسات رو در بیارم و ببرمت حموم. باشه؟»
بعد بلندم کرد و مرا گوشه تخت نشاند. بعد شلوار و پیراهنم را درآورد و آنها را روی تخت گذاشت. بعد کمکم کرد تا بایستم و به حمام بروم.
و من این دفعه هم جیغ نکشیدم. با پدر درگیر نشدم و او را نزدم.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.