Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ماجرای عجیب سگی در شب - قسمت چهارم

ماجرای عجیب سگی در شب - قسمت چهارم

نویسنده: مارک هادون
ترجمه ی: شیلا ساسانی نیا

خانم الکساندر شلوار جین و کفش ورزشی پوشیده بود که معمولاً آدم‌های مسن نمی‌پوشند. به شلوارش گل چسبیده بود. بند کفش‌های ورزشی‌اش قرمز بود. به سمت خانم الکساندر رفتم و گفتم: «خبر دارین که ولینگتون مرده؟»

او علف‌چین برقی را خاموش کرد و گفت: «ببخشید اما فکر می‌کنم که باید حرف تو دوباره بزنی چون گوشام یه خرده سنگینه».

بنابراین تکرار کردم: «خبر دارین که ولینگتون مرده؟»

و او گفت: «دیروز شنیدم. وحشتناکه، وحشتناک!»

از خانم الکساندر پرسیدم: «می‌دونید کی اونو کشته؟»

و او گفت که هیچ اطلاعی ندارد. در نتیجه گفتم: «یه کسی باید بدونه چون آدمی که ولینگتون رو کشته باید خودش بدونه که اونو کشته مگه دیوونه باشه که ندونه که چی کار کرده و یا این که دچار فراموشی باشه.» و خانم الکساندر در تأیید حرف‌های من گفت: «خب، احتمالاً درست می‌گی.» بعد اضافه کردم: «از شما به خاطر همکاری در این بازجویی ممنونم».

خانم الکساندر یک‌باره گفت: «تو کریستوفری، مگه نه؟» و من به او گفتم همین‌طور است و این که در خانه شماره 36 زندگی می‌کنم. و از من پرسید: «قبلاً همدیگه رو ندیده بودیم، مگه نه؟» و من جواب دادم: «نه.» من از حرف زدن با غریبه‌ها خوشم نمی‌یاد اما حالا فرق می‌کنه چون دارم یه کار کارآگاهی انجام می‌دم.

خانم الکساندر گفت: «صبح‌ها که می‌ری مدرسه می‌بینمت».

من به این حرفش جوابی ندادم و او اضافه کرد: «خیلی خوبه که اومدی این‌جا و با هم آشنا شدیم.» من به این حرف هم جوابی ندادم چون خانم الکساندر داشت کاری را انجام می‌داد که به آن می‌گویند «گپ زدن» یعنی مردم چیزهایی به هم بگویند که سؤال و جواب نیستند و به هم ربطی ندارند.

او سپس با این جمله حرفش را ادامه داد: «حتی اگه به خاطر این باشه که داری یه کار کارآگاهی انجام می‌دی».

و من دوباره گفتم: «متشکرم».

آماده رفتن می‌شدم که گفت: «من هم یه نوه هم سن و سال تو دارم».

سعی کردم با او گپ بزنم و گفتم: «من پونزده سال و سه ماه و سه روزمه».

و او گفت: «خب تقریباً هم سن و سالید».

سپس برای چند لحظه حرفی بین ما رد و بدل نشد تا این که او گفت:

«تو واسه خودت سگ نداری، نه؟» و من به او گفتم که سگ ندارم.

گفت: «لابد دوست داری واسه خودت سگ داشته باشی، مگه نه؟» به او گفتم که یک موش دارم و او با تعجب گفت: «یه موش؟»

به او گفتم: «اسمش تابی یه.» و توضیح دادم: «بیش‌تر مردم از موش بدشون می‌یاد چون فکر می‌کنن موشا ناقل بیماری‌های مختلفی هستن مثل طاعون خیارکی. ولی این فقط به این خاطره که اونا توی لوله‌های فاضلاب زندگی می‌کنن و یا قاچاقی وارد کشتی‌هایی می‌شن که از کشورهای خارجی که این جور بیماری‌های عجیب و غریب تو اونا هست میان وگرنه خود موشا موجوداتی تمیزن. تابی همیشه خودشو تمیز می‌کنه و لازم نیست که اونو واسه گردش بیرون ببری. من بهش اجازه می‌دم دور اتاقم بدوئه تا یه خرده ورزش کنه. و بعضی وقتا روی شونه‌هام می‌شینه یا تو آستینم قایم می‌شه انگار که اون جا یه جور حفره زیر زمینیه. اما موشا ذاتاً تو حفره‌های زیرزمینی زندگی نمی‌کنن».

خانم الکساندر گفت: «میای تو یه چایی بخوریم».

و من جواب دادم: «من تو خونه مردم نمی‌رم».

و او گفت: «خب برات میارمش این‌جا. ببینم اسکواش لیمو دوست داری؟»

گفتم که فقط اسکواش پرتقال دوست دارم و او گفت که خوشبختانه اسکواش پرتقال دارد و سپس پرسید: «بتنبرگ چه طور؟ بتنبرگ دوست داری؟»

و من گفتم: «نمی‌دونم. چون نمی‌دونم بتنبرگ چیه».

خانم الکساندر گفت: «یه جور کیکه. چهار مربع صورتی و زرد وسطش داره و دور گوشه‌هاش با مایه بادوم تزئین شده ».

گفتم: «یعنی یه کیک داره که به مربع‌های رنگی مساوی تقسیم شده؟»

و او جواب داد: «آره شاید بشه گفت این جوریه».

به او گفتم که احتمالاً از مربع‌های صورتیش برمی‌دارم نه از مربع‌های زردش چون رنگ زرد را دوست ندارم و علاوه برآن نمی‌دانم که مایه بادام چیست و از آن خوشم می‌آید یا نه.

او گفت: «ولی متأسفانه مایه بادوم هم زرده و شاید به جای کیک، بیسکویت بیارم. بیسکویت دوست داری؟»

و من به او گفتم که فقط بعضی از بیسکویت‌ها را دوست دارم. او گفت: «می‌رم چند جورش رو برایت بیارم».

بعد از گفتن این حرف برگشت و رفت توی خانه. خانم الکساندر خیلی آهسته حرکت می‌‌کرد چون پیر بود و تقریباً 6 دقیقه‌ای طول کشید و هنوز از خانه بیرون نیامده بود و من کم‌کم داشتم عصبی می‌شدم چون که نمی‌دانستم او در خانه واقعاً مشغول چه کاری است. از او شناخت کافی نداشتم تا بدانم که او درباره آوردن اسکواش پرتقال و کیک بتنبرگ به من راست می‌گفت یا نه. با خودم فکر کردم که شاید او در خانه به پلیس زنگ زده است و در این صورت به خاطر پرونده‌ای که داشتم تو دردسر بیش‌تری می‌افتادم. این شد که راهم را کشیدم و از آن جا رفتم.

در حال رد شدن از خیابان، ناگهان چیزهایی درباره کسی که می‌توانست قاتل احتمالی ولینگتون باشد به من الهام شد. در ذهنم زنجیره ای از دلایل را بررسی کردم که چنین بود:

   1. چرا باید کسی دست به کشتن یک سگ بزند؟

الف) چون از آن سگ نفرت دارد.

ب) چون دیوانه است.

ج) چون می‌خواهد خانم شیرز را ناراحت کند.

   2. من کسی را نمی‌شناختم که از ولینگتون نفرت داشته باشد در نتیجه اگر گزینه الف درست باشد قاتل ولینگتون احتمالاً غریبه است.

   3. من کسی را نمی‌شناختم که دیوانه باشد در نتیجه اگر گزینه ب درست باشد قاتل ولینگتون باز هم احتمالاً یک غریبه است.

   4. بیش‌تر قتل‌ها به دست کسی انجام می‌شود که معمولاً قربانی، او را می‌شناسد و در حقیقت احتمال این که فرد روز کریسمس توسط یکی از اعضای خانواده خودش به قتل برسد خیلی زیاد است. این یک حقیقت مسلم است. با این حساب ولینگتون به دست کسی کشته شده که او را می‌شناخته.

   5. اگر گزینه ج درست باشد فقط یک نفر را می‌شناختم که بخواهد خانم شیرز را ناراحت کند و از خانم شیرز نفرت داشته باشد و او آقای شیرز بود که در حقیقت ولینگتون را هم خوب می‌شناخت.

این به این معنی بود که آقای شیرز مظنون اصلی من بود.

آقای شیرز سابقاً همسر خانم شیرز بود و آن‌ها تا 2 سال پیش با هم زندگی می‌کردند. بعدش آقای شیرز یک روز خانم شیرز را ترک کرد و دیگر برنگشت. به همین دلیل بود که خانم شیرز زیاد به خانه‌مان می‌آمد. پس از مردن مادر برایمان غذا می‌پخت، چون دیگر لازم نبود برای آقای شیرز آشپزی کند و در خانه‌اش بماند و زنش باشد. پدر هم می‌گفت که خانم شیرز احتیاج به یک همدم دارد و نمی‌خواهد تنها زندگی کند. و بعضی مواقع خانم شیرز شب‌ها را هم در خانه ما می‌ماند و من این کارش را دوست داشتم چون همه چیز را تر و تمیز نگه می‌داشت و ظرف‌ها و ماهی‌تابه‌ها و قوطی کنسرو را به ترتیب بزرگی و کوچکی‌شان روی قفسه‌های آشپزخانه مرتب می‌چید و همیشه کاری می‌کرد که برچسب مارک آن‌ها رو به بیرون و جلوی دید باشد و همین طور چاقوها و چنگال‌ها و قاشق‌ها را سرجای خودشان در کشوی کارد و چنگال می‌گذاشت. اما یکی از بدی‌هایی که داشت این بود که سیگار می‌کشید و حرف‌های زیادی می‌زد که من نمی‌فهمیدم. مثل «می‌رم کپه مرگم رو بذارم» یا «اون بیرون شاش آدم یخ می‌زنه» یا «یه زهرماری درست کنیم». و من از این کارش خوشم نمی‌آمد چون نمی‌فهمیدم منظورش از آن حرف‌ها چیست.

و در ضمن نمی‌دانم چرا آقای شیرز خانم شیرز را ترک کرد. چون کسی چیزی درباره این موضوع به من نگفته. ولی می‌دانم وقتی دو نفر آدم با هم ازدواج می‌کنند به این خاطر است که می‌خواهند با هم زندگی کنند و بچه داشته باشند و اگر دو نفر در کلیسا با هم ازدواج کنند به هم قول بدهند که تا آخر عمر در کنار یکدیگر بمانند تا مرگ آن‌ها را از هم جدا کند و اگر دو نفر آدم نخواهند با هم زندگی کنند باید از هم طلاق بگیرند و این به دلیل آن است که یکی از آن‌ها با فردی دیگر رابطه جنسی نامشروع داشته یا آن دو با هم جروبحث می‌کنند و از هم بدشان می‌آید و دوست ندارند که دیگر با هم زیر یک سقف زندگی کنند و بچه داشته باشند.

آقای شیرز هم نمی‌خواست که در همان خانه‌ای که خانم شیرز زندگی می‌کرد زندگی کند و علاوه بر این از او نفرت داشت و احتمالاً برگشته بود سگ خانم شیرز را بکشد و او را ناراحت و غمگین کند.

تصمیم گرفتم بیش‌تر درباره آقای شیرز تحقیق کنم.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ماجرای عجیب سگی در شب - قسمت پنجم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ماجرای عجیب سگی در شب انتشارات نشر افق
  • تاریخ: پنجشنبه 28 اسفند 1399 - 09:58
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1927

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3357
  • بازدید دیروز: 3439
  • بازدید کل: 23068963