Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

باران - قسمت آخر

باران - قسمت آخر

نویسنده: سامرست موآم
ترجمۀ: شهرزاد بیات موحد

مرد خوشبخت

تعیین تکلیف برای زندگی دیگران کار بسیار خطرناکی است و من همیشه از اعتماد به نفس بسیار سیاستمداران، اصلاح‌طلبان و آدم‌هائی مثل آنها که همیشه آماده‌اند به هم‌نوعان خود روش‌هائی را تحمیل کنند که رفتارها، عادات و دیدگاه‌های آنان را تغییر دهد، بسیار متعجب شده‌ام، همیشه در نصیحت کردن به دیگران دچار تردید می‌شوم، چطور یک نفر به دیگری می‌تواند بگوید که چطور رفتار کند مگر اینکه او را هم به اندازه خودش بشناسد. خدا می‌داند که من خودم را هم به اندازه کافی نمی‌شناسم. چه رسد به اینکه دیگران را بشناسم. ما فقط می‌توانیم افکار و احساسات همسایه‌های خود را حدس بزنیم. هر فردی زندانی یک سلول انفرادی است و با دیگر زندانی‌ها که همان نوع بشر هستند با علایم قراردادی ارتباط برقرار می‌کند که برای آنها همان معنائی را ندارد که برای خود او دارد. و زندگی، بدبختانه، چیزی است که فقط یکبار آن را تجربه می‌کنید، اشتباهات معمولاً جبران‌ناپذیر هستند و من که هستم که به این و آن بگویم که چطور زندگی کنند؟ زندگی سخت است و به نظر من آنقدر سخت که زندگی خودم را به سختی سروسامان داده‌ام. اصلاً مایل نیستم که به همسایه‌ام یاد بدهم که با زندگی‌اش چه کار کند. اما کسانی هستند که در شروع سفر دست و پای خود را گم می‌کنند، راه پیش‌رویشان خطرناک و نامعلوم است و در موقعیت‌هائی، مجبور شده‌ام که در کار تقدیر و سرنوشت دخالت کنم. بعضی مواقع کسانی از من پرسیده‌اند که با زندگی‌شان چه کار کنند؟ و من لحظه‌ای خودم را می‌بینم که ردای سیاه سرنوشت را به خود پیچیده‌ام.

ولی فقط یک بار می‌دانم که نصیحت خوبی کردم:

مرد جوانی بودم و در آپارتمانی معمولی در لندن نزدیک ایستگاه ویکتوریا زندگی می‌کردم. یک روز اواخر بعدازظهر، وقتی با خودم فکر می‌کردم که آن روز به اندازۀ کافی کار کرده‌ام کسی در را زد. در را به روی کسی باز کردم که کاملاً برایم غریبه بود. او اسمم را پرسید و من گفتم.

از من اجازه خواست که داخل خانه بیاید.

- بفرمایید.

او را به اتاق نشیمن بردم و خواستم که بنشیند. کمی معذب به نظر می‌رسید. سیگاری به او تعارف کردم و او در روشن کردن سیگار بدون اینکه کلاهش را زمین بگذارد دچار مشکل شد. وقتی بالاخره موفق شد به او گفتم که می‌تواند کلاهش را روی صندلی بگذارد، بلافاصله این کار را کرد و در همان حین چترش را انداخت.

او گفت: امیدوارم با این‌جوری آمدنم مزاحم شما نشده باشم. اسم من استفانز است و پزشک هستم. فکر کنم شما هم در حرفه پزشکی هستید؟

- بله، اما کار نمی‌کنم.

- بله، می‌دانم. من تازه کتابی از شما درباره اسپانیا خوانده‌ام و چند سؤال از شما دربارۀ آن داشتم.

- متأسفم، کتاب زیاد خوبی نیست.

- واقعیت این است که شما چیزهائی درباره اسپانیا می‌دانید و غیر از شما کس دیگری را نمی‌شناسم که اطلاعاتی دراین‌باره داشته باشد. خواهش می‌کنم که لطف کنید و اطلاعاتی به من بدهید.

- خوشحال می‌شوم.

او لحظه‌ای سکوت کرد. کلاهش را برداشت و درحالیکه آن را در یک دستش نگاه داشته بود بی‌اراده با دست دیگرش به روی آن می‌زد. حدس زدم که این باعث اعتماد به نفسش می‌شود.

- امیدوارم فکر نکنید که خیلی عجیب است که آدمی کاملاً غریبه با شما این طور صحبت کند. او خنده‌ای حاکی از معذرت خواهی کرد. قصد ندارم داستان زندگی‌ام را برای شما تعریف کنم.

وقتی مردم این جمله را بر زبان می‌آورند می‌فهمم که این درست همان کاری است که می‌خواهند بکنند. برایم مهم نیست. در حقیقت کمی هم از آن خوشم می‌آید.

- دو عمه پیرم من را بزرگ کردند. هیچ وقت هیچ جائی نرفته‌ام. هیچ وقت هیچ کاری نکرده‌ام. شش سال است ازدواج کرده‌ام. بچه ندارم. یک پزشک سازمانی در بیمارستان کمبِروِل هستم. دیگر نمی‌توانم آن را تحمل کنم.

در جملات کوتاه و دقیقی که استفاده می‌کرد، چیزی جالب توجه وجود داشت، آنها بسیار محکم، قانع‌کننده و مستدل بودند. من به چهره‌اش دقت نکرده بودم. ولی حالا با کنجکاوی به او نگاه می‌کردم. مردی قد کوتاه، چهارشانه و خوش‌بنیه حدوداً سی ساله بود، صورت گردی داشت که در آن دو چشم سیاه ریز برق می‌زد. موهای سر کله قندی شکلش را از ته زده بود. کت و شلوار آبی رنگی بر تن داشت که معلوم بود مدت‌هاست آن را می‌پوشد. زانوهایش جا انداخته و جیب‌هایش به شکل بدی باد کرده بود.

می‌دانید که وظایف یک پزشک سازمانی در بیمارستان چیست. هر روز مثل روز دیگر است و این روشی است که من باید بقیه زندگی‌ام را آنگونه سر کنم. فکر می‌کنید ارزشش را دارد؟

جواب دادم، این وسیله‌ای برای گذران زندگی است.

- بله، می‌دانم، پولش بد نیست.

- دقیقاً نمی‌دانم برای چه پیش من آمده‌اید؟

- خوب می‌خواستم بدانم که آیا به نظر شما یک پزشک انگلیسی در اسپانیا شانسی دارد؟

- چرا اسپانیا؟

- نمی‌دانم. همین جوری به آنجا فکر می‌کنم.

- می‌دانید که مثل کارمِن نیست.

- اما آنجا نورآفتاب، گرما، رنگ و هوائی هست که بتوانید تنفس کنید. اجازه بدهید حرفم را رک و راست بزنم اتفاقی شنیدم که در سِویل هیچ پزشک انگلیسی نیست. فکر می‌کنید که من می‌توانم زندگی‌ام را آنجا تأمین کنم؟ آیا از دست دادن شغلی مطمئن برای چیزی نامشخص و مبهم عاقلانه است؟

- نظر همسرتان چیست؟

- او هم دوست دارد.

- ریسک بزرگی است.

- می‌دانم، اما اگر شما به من بگویید برو، می‌روم و اگر بگویید بمان، می‌مانم.

او با آن چشم‌های سیاه براق به من نگاه می‌کرد و می‌دانستم که حرف‌هایش جدی است. لحظه‌ای فکر کردم.

- تمام آینده شما در گرو این تصمیم است. باید خودتان تصمیم بگیرید، اما حرفی که من می‌توانم بگویم این است: اگر پول نمی‌خواهید و به داشتن درآمد بخور و نمیر راضی هستید بروید. چون زندگی معرکه‌ای خواهید داشت.

او رفت، یکی دو روزی به او فکر کردم و بعد به کل فراموشش کردم. این حادثه به کلی از ذهنم پاک شد.

سال‌ها بعد، حداقل پانزده سال بعد، گذرم به سویل افتاد و به دلیل ناخوشی مختصری که داشتم از کارمند هتل سراغ پزشکی را گرفتم. او آدرسی به من داد. سوار تاکسی شدم و به در خانه‌ای رفتم. مرد چاق قد کوتاهی بیرون آمد و با دیدن من کمی دستپاچه شد.

او گفت: من پزشک انگلیسی هستم. می‌خواهید من را ببینید؟

من وضعیتم را برایش توضیح دادم و او از من خواست که داخل خانه بروم. او در یک خانه اسپانیائی معمولی، با یک حیاط زندگی می‌کرد و اتاق معاینه‌اش که به آنجا راه داشت پر از کاغذ، کتاب، وسایل پزشکی و خرت و پرت بود. منظره آن می‌توانست مریضی نازک و نارنجی و مشکل‌پسند را شوکه کند. او من را معاینه کرد و بعد من پرسیدم که ویزیت او چقدر است؟ او سرش را تکان داد و لبخندی زد.

- پولی لازم نیست.

- چرا؟

من را یادتان نمی‌آید. به دلیل حرف‌هائی که به من گفتید اینجا هستم. همۀ زندگی من را عوض کردید، من استفانز هستم.

اصلاً نمی‌دانستم درباره چی صحبت می‌کند. او گفتگوی دو نفره‌مان را به یاد من آورد و گفت که چه حرف‌هائی زده بودیم و بالاخره به تدریج خاطرات مبهمی از آن ملاقات در ذهن من جان گرفت.

او گفت: همه‌اش از خودم می‌پرسیدم که ممکن است دوباره شما را ببینم تا برای کاری که برایم انجام دادید از شما تشکر کنم.

- پس خوب بود؟

به او نگاه کردم. خیلی چاق شده بود و موهای سرش ریخته بود. اما چشم‌هایش برقی شادمانه داشت و صورت گوشتالو و سرخش نشان از آدمی بسیار خوش خلق داشت. لباس‌هایش بسیار کهنه بود و قطعاً خیاطی اسپانیائی آنها را دوخته بود و کلاه مکزیکی لبه پهن مخصوص اسپانیایی‌ها را روی سرش گذاشته بود. ظاهری شاد و سرحال اگرچه کاملاً رقت آمیز داشت. شاید از اینکه اجازه بدهید آپاندیستان را عمل کند دچار تردید می‌شدید، اما آدمی سرحال‌تر از او پیدا نمی‌کردید.

پرسیدم: راستی شما ازدواج کرده بودید؟

- بله همسرم از اسپانیا خوشش نیامد. به کامبرول برگشت. آنجا راحت‌تر بود.

- متأسفم.

چشم‌های سیاهش با لبخندی شادمانه درخشید. او به واقع چهره جوانی چون سلنوس را داشت.

او زیرلب گفت: در زندگی برای هر چیزی جایگزینی وجود دارد.

هنوز جمله‌اش را تمام نکرده بود که زن اسپانیائی که دوران جوانی‌اش را پشت سرگذاشته بود ولی هنوز زیبائی هوس‌انگیزی داشت، دم در ظاهر شد. او به اسپانیائی حرف می‌زد و من فهمیدم که خانم خانه است.

وقتی دکتر برای بدرقه من دم در آمد گفت:

وقتی آخرین بار شما را دیدم، به من گفتید که اینجا فقط آنقدر پول درمی‌آورم که زندگی بخور و نمیری داشته باشم، اما زندگی محشری خواهم داشت. خوب می‌خواهم بگویم که حق با شما بود. من فقیرم و فقیر خواهم ماند، اما به خدا قسم که از زندگی لذت می‌برم. زندگی که در اینجا دارم با هیچ پادشاهی در تمام دنیا عوض نمی‌کنم.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب باران انتشارات فرزان روز
  • تاریخ: دوشنبه 18 اسفند 1399 - 08:03
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1944

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 4359
  • بازدید دیروز: 4452
  • بازدید کل: 23035463