نور آفتاب اصلاً درون این مغازهی کوچک رخنه نکرده بود. تنها پنجرهی مغازه، سمت چپ درِ ورودی، با کاغذ و مقوا پوشیده شده و یک لوح اعلان هم روی دستگیرهی در آویزان بود.
نور لامپهای مهتابی سقف روی پیرزنی افتاده بود که داشت به سمت بچهای میرفت که در کالسکهای خاکستری بود.
«آه! داره میخنده.»
مغازهدار، زن جوانتری که کنار پنجره رو به صندوق نشسته بود و حسابهایش را بررسی میکرد، با اعتراض گفت: «پسر من میخنده؟ نخیر خانم، فقط داره شکلک در میآره. آخه چه دلیلی داره تو دنیای نکبت لبخند بزنه؟»
بعد دوباره سر حساب و کتابش برگشت، ولی پیرزن همچنان دور کالسکهی بچه میچرخید. قدمهای ناشیانه و عصایش او را مضحک جلوه میداد. چشمانش آب مروارید داشت، ولی آن چشمهای تیره و غمگین و مُردهوار به آنچه دیده بود یقین داشتند.
«ولی انگاری داشت میخندید.»
مادر بچه که روی پیشخوان خم شده بود، گفت: «من که شاخ درمیآرم اگه همچین چیزی ببینم. سابقه نداشته تو خونوادهی تواچ کسی لبخند بزنه.»
زن گردنش را که مثل گردن غاز بود، بالا کشید و داد زد: «میشیما، بیا اینجا یه دقیقه.»
دریچهی کف مغازه دهان باز کرد و کلهی تاسی بیرون پرید.
«بله؟ چی شد؟»
میشیما تواچ یک کیسهی سیمان دستش بود. از انبار زیرزمین بیرون آمد و کیسه را روی کف موزاییکی مغازه گذاشت.
«این مشتری ادعا میکنه آلن خندیده.»
«لوکریس، داری دربارهی چی حرف میزنی؟»
گرد و خاک آستینش را تکاند و قبل از این که نظری بدهد، به سمت بچه رفت و نگاه مشکوک و ممتدی به او انداخت.
درحالی که دستانش را جلو دهانش تکان میداد گفت: «باید خسته باشه که قیافهش اون جوری به نظر رسیده. آدم گاهی این حالت رو با خنده اشتباه میگیره. فقط یه شکلک بوده.»
سپس سقف کالسکه را کشید و برای پیرزن توضیح داد: «ببینید اگه گوشهی دهنش رو به سمت چونهش بکشم، باز هم نمیخنده. قیافهش مثل قیافهی فلاکتبار برادر و خواهرش موقع تولدشونه.»
مشتری گفت: «ببینم.»
مغازهدار دستش را از صورت بچه برداشت. مشتری با تعجب فریاد زد: «ایناها. خودت ببین. داره میخنده.» میشیما بلند شد، دستی به سینهاش کشید و با تندی گفت: «خب، حالا چی احتیاج دارید؟»
«یه طناب میخوام که خودم رو حلقآویز کنم.»
«خیله خب. سقف خونهتون بلنده؟ نمیدونید؟» از قفسه طنابِ دار را پایین کشید و ادامه داد: «دو متر کفایت میکنه. گره خیلی خوبی هم روشه. فقط باید سرتون رو قشنگ توی حلقهش جا بدید....»
پیرزن وقتی داشت حساب میکرد، باز نگاهی به کالسکه انداخت.
«آدم وقتی لبخند یه بچه رو میبینه، قلبش آروم میگیره.»
میشیما به ستوه آمد و با دلخوری گفت: «بفرمایید دیگه. برید منزل. الان کار مهمتری هست که باید انجام بدید.»
پیرزن بیچاره زیر آسمانِ گرفته و عبوس شهر طناب را روی یک دوشش انداخت و راهش را گرفت و رفت. مغازهدار به داخل مغازهاش بازگشت.
«وای! راحت شدیم. عجب کنهای بود! هی حرفِ خودش رو میزنه.»
خانم تواچ همچنان پای صندوق ایستاده بود و نمیتوانست چشم از کالسکهی بچه بردارد. کالسکه تکان میخورد و جیر جیر صدایش با طنین خندهی بچه میآمیخت. آقا و خانم تواچ مات و متحیر به یکدیگر نگاه کردند. «لعنتی...»
***
«آلن! آخه چند بار باید بهت بگم؟ وقتی مشتریهامون از مغازه خرید میکنن، بهشون نمیگیم به زودی میبینمت. ما باهاشون وداع میکنیم. چون دیگه هیچوقت برنمیگردن. آخه کِی این رو توی کلهت فرو میکنی؟»
لوکریس تواچ با عصبانیت کاغذی را پشت خود در دستان گره کردهاش پنهان کرده بود که با تکان عصبی او میلرزید. بچهی کوچکش روبهروی او ایستاده بود و بشاش و مهربان نگاهش میکرد. خانم تواچ خم شد و با لحن سرزنشآمیز محکمتری گفت: «و یه چیز دیگه؛ این جیک جیک کردنت رو تموم کن. وقتی یکی میآد اینجا نباید بهش بگی – ادای آلن را درمیآورد – صبح بخیر. تو باید با لحن یه بابامُرده بهشون بگی چه روز گندی، مادام. یا مثلاً بگی امیدوارم اون دنیا جای بهتری براتون باشه، موسیو. خواهش میکنم لطفاً این لبخند مسخره رو هم از صورتت بردار. میخوای این یه لقمه نون رو ازمون بگیری؟ آخه این چه رفتاریه که وقتی یکی رو میبینی چشمهات رو میچرخونی و دستهات رو میبری پشت گوشت و تکونشون میدی؟ فکر کردی مشتریها میآن این جا لبخند ابلهانهی تو رو ببینند؟ واقعاً میری رو مُخم. مجبورمون میکنی پوزهبند بهت ببندیم.»
خانم تواچ از دست آلن به شدت عصبانی بود. او زنی بود با قدی متوسط و حدوداً پنجاه ساله. موی قهوهای خوشحالت و کوتاهی داشت که پشت گوش جمعشان میکرد و طرهی روی پیشانیاش نوعی طراوت زندگی به او میبخشید. درست مثل موی مجعد طلایی آلن. زمانی که مادرش سرش داد میزد، مویش به عقب میرفت؛ انگار بادِ پنکه به آنها میخورد. خانم تواچ کاغذی را که پشت خود پنهان کرده بود درآورد و گفت: «این چه جور نقاشیایه که از مهد کودک آوردی خونه؟» با یک دستش نقاشی را گرفته بود و با انگشت اشارهی دست دیگر روی کاغذ میکوبید. «جادهای که به یه خونه میرسه، با یه در و پنجرههای باز زیرآسمون آبی، یه خورشید گنده هم اون بالا داره میتابه! حالا بگو ببینم، چرا هیچ آلودگی یا ابر گرفتهای توی آسمون آبی نیست؟ پرندههای مهاجر که رو سر ما خرابکاری میکنند و ویروس آنفولانزا پخش میکنند، کجا هستند؟ تشعشات هستهای کو؟ انفجار تروریستی کجاست؟ نقاشی تو واقعگرایانه نیست. برو ببین ونسان و مرلین وقتی همسن تو بودند چی میکشیدند!»
لوکریس به زحمت خود را از میان قفسههایی که رویشان بطریهای طلایی کمرنگی بود، رد کرد. از جلو پسر بزرگش عبور کرد. ونسان پانزده ساله و لاغر بود. کنار او، مرلین روی چهار پایه زانوی غم بغل گرفته بود. دوازده ساله و چاق بود. چنان خمیازهای کشید که انگار میتواند جهان را ببلعد. میشیما کرکرهی فلزی را پایین کشید و شروع کرد به خاموش کردن لامپهای مهتابی. خانم تواچ کشو زیر صندوق را باز کرد و دفتر حساب و کتاب را بیرون کشید. داخل دفتر دو برگ کاغذ بود. آنها را باز کرد.
«ببین این نقاشی مرلین چه قدر غمانگیزه! این یکی رو نگاه کن که ونسان کشیده، میلههایی روبهروی یک دیوار آجری! هنوز هم دوستش دارم. این پسر معنی زندگی رو درک کرده. ممکنه پسر بدبخت بیاشتهایی به نظر بیاد که میگرن داره و خیال میکنه بدون بانداژ سرش جمجمهش منفجر میشه، ولی اون بیشک هنرمند خانوادهست، ون گوگ ماست.»
همچنان به تحسین ونسان به عنوان یک نمونهی ارزشمند ادامه میداد، «خودکشی تو خونشه. یک تواچ واقعی، ولی تو، آلن...»
ونسان که انگشت شستش را در دهانش کرده بود جلو آمد و خودش را توی آغوش مادر مچاله کرد. «کاش میتونستم برگردم تو شکمت مامان...»
مادر بانداژ کرپ ونسان را نوازش کرد و پاسخ داد: «درکت میکنم.» بعد شروع به بازجویی از نقاشی آلن کوچولو کرد. «این دختر لنگ دراز که کنار خونه داره ورجه و ورجه میکنه کیه؟»
پسرک شش ساله پاسخ داد: «مرلینه دیگه.»
مرلین با شانههای افتاده و پژمرده آرام سرش را بلند کرد. صورت و دماغ سرخش تقریباً زیر موهایش پنهان شده بود. خانم تواچ با تعجب فریاد زد، «پس چرا انقدر فعال و خوشگل کشیدیش؟ در صورتی که خودت میدونی اون همیشه میگه تنبل و زشته!»
«به نظرم خیلی هم خوشگله!»
مرلین گوشهایش را گرفت، از چهارپایه پایین پرید و جیغ زنان از پشت مغازه به سمت پلههای ساختمان دوید.
مادر مرلین فریاد زد، «بفرما، حالا هم خواهرش رو به گریه انداخت.»
پدر مرلین آخرین لامپهای مهتابی مغازه را خاموش کرد....
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.