Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

پرنسیبپ عالی!

پرنسیبپ عالی!

نویسنده: یان دردا (نویسندۀ چک)
ترجمۀ: مهندس کاظم انصاری

بنظر شاگردانش، قیافۀ خنده آوری داشت: صورتش بزرگ و آبله گون و بد ترکیب، و لباسش مچاله و بدقواره بود.

همیشه کیفی پراز آثار نویسندگان باستان زیربغل داشت، و سرمست از زیبائی آنها، با صدائی ناخوش، مشتاقانه قطعات طویلی ازاین آثار را نقل می کرد.

هرچند القاب مناسب تری برازندۀ او بود، با این حال، دراین جا نیز به همان لقبی که طی بیست سال فعالیت معلمی خود، در مدارس دیگر به وی داده بودند مفتخر شد:

شاگردان این دبیرستان نیز، پس از استماع دو سه سخنرانی مشتاقانه ئی که در ساعات درس زبانی لاتینی و یونانی ایراد کرد، او را پرنسیپ عالی نامیدند و این لقب، در اندک زمانی جایگزین نام اصلی او شد:

هنگامی که «پرنسیپ عالی» اوراق امتحان زبان لاتینی را پخش می کرد، می گفت:

پرنسیپ عالی.... هوم.... اخلاق، که همه باید از آن پیروی کنید، شما را از انجام هرنوع عمل ناشایستی، مثل نوشتن از روی ورقۀ رفیق پهلو دستی، منعتان می کند!

درآن چند روز اخیر، افکار او چنان متوجه تدارک امتحان آخر سال تحصیلی بود که به هیچ وجه به جهان و حوادث وحشتناکی که درآن می گذشت توجهی نداشت.

درست درهمان لحظه که انگشت سبابۀ استخوانی آلوده به لکه های مرکبش را بالا برده باوقار پدرانه ئی اعلام داشت که هم اکنون نخستین جملۀ امتحان دیکته شروع خواهد کرد، در را به شدت کوفتند و بسته شد – مدیر دبیرستان به کلاس آمد. رنجور و ناتوان، مثل کسی که به حملۀ خفقان دچار شده باشد، به چارچوب در تکیه داد و با حرکت آهسته دست، به شاگردان اشاره کرد که از جا برنخیزند....

ریشانک خواست هیجانی را که ناگهان براو چیره شد، با مزاحی فرو نشاند. و آهسته به گوش موچکا – نفر پهلو دستی خود – گفت:

ای اسپارتی ها! من به سوی ترموپیل می شتابم!

اما موچکا که وخامت اوضاع را دریافته صورتش چون گچ سفید شده بود، نجوای رفیقش را نشنید. بی جهت قلم را در دوات فرو برد و بالای ورقۀ امتحانی خود قرار داد... قلم برکاغذ غلتید و در هر گردش خود لکه ئی برآن باقی گذاشت.

مدیر، با صدائی که از فرط هیجان ضعیف و گرفته بود، گفت:

هاولکا... موچکا... ریشانک! همراه من بیائید!

پرفسور «پرنسیپ عالی» که انگشت سبابه اش از تعجب درهوا خشک شده بود، با قاطعیت اعتراض کرد:

آقای مدیر! الساعه امتحان دیکتۀ لاتین را شروع کرده ایم و.... پرنسیپ عالی، غیبت این شاگردان را....

سه دانش آموزی که نامشان برده شد، مبهوت و پریشان برخاستند. گفتی به جست و جوی علائمی که از سرنوشت آیندۀ آنان حکایت کند به رفقای خویش می نگریستند.

دراین لحظه، ناگهان همۀ شاگردان به یاد بحث ابلهانۀ دیروز – در ساعت تمرین شنا – افتادند...

ریشانک – پرگوی خستگی ناپذیر کلاس – آهسته گفت:

از گیر امتحان راحت شدیم...!

توقف در کلاس، برای مدیر، تحمل ناپذیر بود: به سرعت به راهرو مراجعت کرد.

اندیشۀ غیبت سه تن از بهترین شاگردانش – که با کنجکاوی کودکانه ئی نتیجۀ کارشان را انتظار می کشید - «پرنسیپ عالی» را مضطرب ساخت: با هیجان، و با حرکات دست و صورت، به دنبال مدیر دوید. وقتی که از اتاق بیرون می رفت، شاگردان از سرنوشت هاولکا و ریشانک و موچکا باخبر شدند: از شکاف میان دو لنگۀ در سه نفر را با نیم تنۀ چرمی سبز مایل به خاکستری، مقابل پنجرۀ راهرو مشاهده کردند.

موچکا سربرگرداند و نگاه تضرع آمیزی به همشاگردان خود افکند: گوئی از آنان طلب می کرد در جوابگوئی به سؤال وحشتناکی که آمادۀ پاسخ دادن بدان نبود به وی کمک کنند. قطرات درشت عرق به پیشانیش نشسته بود.

هاولکا به سمت نیمکت خود دوید که در ردیف جلو بود، و سراسیمه و پریشان حال، با حرکت متشنج دست، سرپوش دوات را محکم بست و بعد، به جانب ریشانک که بدون نگریستن به عقب و خداحافظی از دوستان خود دستگیرۀ در را گرفته بود بازگشت.

هنگامی که درپشت سرآن ها بسته شد، ترس و وحشت همۀ کلاس را فرا گرفت.

اندکی پس از واقعۀ سوء قصد به هایدریش، در سال 1942 بود.

پروفسور «پرنسیب عالی» پنج دقیقه بعد به کلاس بازگشت. پاهایش چنان می لرزید که به زحمت توانست خود را به پشت میز برساند. رنجور و شکسته، روی صندلی افتاد، پیشانی بلند خود را میان دست های استخوانی خود گرفت و با صدائی بیگانه و کودکانه و تأثر انگیز، زاری کنان گفت:

باورکردنی نیست... چنین چیزی سابقه ندارد....

آنگاه نیروی خود را جمع کرد، به چشم شاگردانش که با دلی آزرده، از حدس هراس انگیز خویش برجای خود خشک شده بودند نگاه کرد و بالکنت زبان گفت:

رفقای شما توقیف... شدند.... سوءتفاهم نا.... معقولی.... شاگردان... شاگردانم.... شاگردان عزیزم....

ساعت هفت بعدازظهر آن روز، رادیو، نام کسانی را که به علت اظهار رضایت و خشنودی از سوء قصد به هایدریش تیرباران شده بودند، اعلام کرد. و بدینگونه، سرنوشت وحشتناک فرانس هاولکا، کارل موچکا و لاسیتمی ریشانک معلوم شد.

ساعت هفت صبح، دبیران در اتاق شورا گرد آمدند.

همه ساکت بودند. هیچ کس قدرت اظهار کلمه ئی را نداشت. خورشید ماه ژوئن به میان اتاق شورا می تابید و غبارهای رقصان، در اشعۀ آن به رنگ طلا می درخشید.

چهرۀ این مردان وحشتزده و پریشان که تعادل روحی خود را از دست داده بودند، با وجود اشعۀ نورانی خورشید، چون شب تیره ئی عبوس و گرفته بود.

هرچه شمارۀ دبیران بیشتر می شد، ناتوانی و عجز این جمع محسوس تر می گشت.

پروفسور کالتنر – جوانی با موهای سیاه و چهرۀ عبوس که زبان چکی درس می داد و هرسال روز بیست و هشتم اکتبر اشعار میهن پرستانه ئی برای جشن استقلال کشور می سرود، در برابر پنجره قدم می زد و گهگاه پیکرش مانع تابیدن اشعۀ خورشید به درون اتاق می شد.

کالتنر ناگهان با هردو دست پشتی صندلی خود را محکم گرفت؛ گوئی برای افکار لرزانی که هنگام قدن زدن در اتاق به مغزش هجوم آورده بود، تکیه گاهی می جست.

با اندام خمیده، در برابر اشعۀ خورشید بهاری – که خطوط پیرامون پیکرش را محو می کرد – ایستاده بود و دراین حال به شبحی می مانست.

ناگهان با صدائی عصبی فریاد کرد:

این نتیجۀ ستایش شما از مازاریک است! سرانجام همۀ ما را تیرباران خواهد کرد! همانطور که همکاران ما را در شهرستان تابور تیرباران کرد...

مدیر آه می کشید و به زحمت می توانست برحملۀ قلبی خود غالب آید.

دیگران، چون مردگان، خاموش بودند و بسان محکومیتی که به حکم نابودی خویش گوش می دهند، نفس ها را درسینه نگهداشته بودند.

دراین موقع، دبیر جغرافیا، مرد محتاطی با دهان کوچک و گرد، تصمیم گرفت سکوت را بشکند: از کیف خود کاغذ پستی چهار تا شده ئی بیرون آورد و در برابر خود روی میز گسترد. سپس با لحن شیرینی که ازبس عادتش شده بود، حتی هنگام ترس و وحشت نیز نمی توانست تغییرش دهد، گفت:

همکاران عزیز! به عقیدۀ اینجاب، وظیفۀ ما دبیران این است که بی درنگ ضمن نامه ئی مراتب وفاداری صادقانۀ خود را نسبت به جناب آقای موراوک – وزیرفرهنگ – اعلام کنیم. و من با اجازۀ شما، قبلاً متن این نامه را تنظیم کرده ام.

پس با صدای بم خود نامه ئی در صد و بیست سطر را که سرشار از پستی و دنائت و چابلوسی و اطاعت بود قرائت کرد و آن را با قلم خود نویس خود در برابر سالخورده ترین دبیران، پیرمرد هفتاد ساله ئی که می بایست مدت ها پیش متقاعد شده باشد نهاد و با حرکتی چابلوسانه او را به امضای نامه دعوت کرد.

دبیر سالخورده، با دست های لرزانی نامه را برداشت و اندیشناکانه، بار دیگر آن را کلمه به کلمه خواند، و با حقارت به میز افکند و گفت:

نه! من پیر شده ام و نمی خواهم در غروب زندگی خود دروغ بگویم!

شورای دبیران به این نتیجه رسید که فرستادن نامۀ وفاداری ضرورت ندارد. و درعوض، باید برای شاگردان کلاس مربوطه نطقی ایراد شود و ضمن عمل ناشایست همشاگردان اعدام شدۀ آنها محکوم گردد و متن سخنرانی نیز در دفتر کلاس ثبت شود.

اما این نطق به وسیلۀ چه کسی می یابد ایراد شود؟

دبیر جغرافیا و زبان چک، همزبان گفتند:

البته مربی کلاس!

آنانی که از نوشیدن این جام شوکران معاف شده بودند، نفسی به راحت کشیدند.

پروفسور «پرنسیپ عالی» خاموش، به مفصل انگشتان دستانش – که آنها را برهم نهاده بود – نگریست...

مربی کلاس اول دبیرستان، او بود!

تصور می رفت کلاس درسی که بالای آن عدد «یک» نوشته شده بود، خالی است: مانند روزهای دیگر، هیاهو و صدای خنده  و گفت و گو از پشت دربستۀ آن به گوش نمی رسید.

همین که پرفسور «پرنسیپ عالی» به کلاس وارد شد، شاگردان، مثل همیشه، برای ادای احترام نسبت به وی از نیمکت ها برخاستند؛ اما همه به طرزی شگفت آور تغییر کرده بودند؛ هیچ یک به روزهای قبل خویش شباهت نداشتند.

پرفسور، هیکل شاگردانش را – از روی ترتیب نشستن آنها – که از حفظ می دانست – مبهم و ناآشکار تشخیص می داد: هریک از آنان، شب گذشته، آن سه رفیق خود را که اینک جایشان خالی بود، تا وادی مردگان بدرقه کرده بود.

وقتی که «پرنسیپ عالی» پشت میز خود جای گرفت، همگی، مانند آدمک های مصنوعی به جای خود نشستند. دیگر خود را درکلاس درس و میان اجتماع شاگردان نمی یافتند. هریک از آنان، خود را تنها احساس می کرد. ترس و وحشت، آنان را از هم جدا ساخته، مانند دیواری بلند و ضخیم احاطه کرده بود.

شاید هم نفرت موجب این جدائی بود.

«پرنسیپ عالی» شروع بسخن کرد:

دوستان من!

اما هماندم صدایش شکست. پنداشتی گلویش را با طنابی محکم می بستند.

برخاست و ایستاد، تا بتواند راحت تر نفس بکشد. اینک با نیم تنۀ فقیرانه و مچاله، با شلواری که در زانوهای آن افتاده بود، و با صورت آبله گون و قیافۀ مبهوت و پریشان کنار میز خطابه ایستاده بود و به دنبال کلماتی می گشت تا سخنرانی خود را ادامه دهد....

سرانجام با لکنت زبان، یک بار دیگر تکرار کرد:

دوستان من!

آنگاه انگشت سبابه را در یقۀ خود – که گوئی تنگ شده بود – فرو برد و آن را پائین و به سخن ادامه داد:

شورای دبیران به من مأموریت داده است تا نظر خود را... هوم.... راجع به.... هوم.... حادثۀ غم انگیز دیروز... به شما ابلاغ... کنم.... از نظر پرنسیپ عالی اخلاق....

دراین لحظه، ناگهان بیست جفت چشم، با کنجکاوی آمیخته به بی اعتمادی به وی خیره شد. گوئی همه بیم داشتند مبادا شیوۀ گفتار قدیمی و کهنه اش که در نتیجۀ استعمال مکرر ارزش خود را از دست داده بود، اینک ناگهان مفهوم وحشتناک جدیدی پیدا کند و باب دشمنی میان او و آنان را بگشاید.

دراین موقع پروفسور بازحمت و تلاش بسیار نفس عمیقی کشید و با شتاب غریقی که بیم دارد مبادا در لحظۀ بعد، دیگر نتواند خود را به پارۀ تخته ئی که اکنون در دسترس اوست برساند، تند و بی مقدمه و مطمئن و رسا، به دنبال سخن خود افزود:

از نظر پرنسیپ عالی اخلاق، قتل ستمگر، جنایت نیست!

این جمله، به یکباره اعصابش را که چون تارهای محکمی کشیده شده بود، رها ساخت و سراسیمگی و پریشانیش از میان رفت. اکنون می توانست شاگردانش را – که نگاه هایشان به لب های او آویخته بود – آشکارا تشخیص دهد.

درمیان آنان، بچه های خوش طینت و راضی و مکار و آتشی مزاج وجود داشت. شاید یکی از ایشان ریشانک را لو داده باشد. امکان داشت که رنجش کوچکی، نفرت پنهانی یا سوء تفاهمی، روزی عواقب وحشتناکی به بار آورد...

اما با همۀ این احوال، او نمی تواند به هیچ یک از آنان دروغ بگوید:

به پیروی از نیروی درونی غلبه ناپذیر خویش، جمله ئی را که دیروز به زحمت از بیان آن خودداری کرد و امروز صبح در شورای دبیران چیزی نمانده بود که اظهار بدارد، جمله ئی را که می بایست سرانجام به هر قیمت شده بود به یکی اعتماد کند و بگوید، ادا کرد.... با صدائی آرام و محکم و آهسته و شمرده، به شاگردان خود گفت:

من نیز با سوء قصد به هایدریش موافقم!

اینک آنچه را که می بایست بگوید گفته بود.

پشت میز خود نشست و دفتر کلاس را پیش کشید تا اظهارات خود را درآن یادداشت کند، اما هنوز قلمش به کاغذ نرسیده بود که هیاهوی آشنائی اتاق را برداشت:

پروفسور «پرنسیپ عالی» آهسته سربرداشت و بیست شاگرد کلاس اول دبیرستان را دید که با سرهای برافراشته و چشمان شعله ور، در برابرش به حال خبردار ایستاده اند!

پایان!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 308
  • بازدید دیروز: 3056
  • بازدید کل: 23020930