Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

باتلاق - قسمت دهم

باتلاق - قسمت دهم

نویسنده: میکا والتاری
ترجمۀ: عبدالمحمد آیتی

شعاعی از لابلای ابرها برچهره زن تافت و او دستش را بلند کرد مثل اینکه می خواست چشمانش را از تابش خورشید حفظ کند. آلتونین که باردیگر آرامش خود را بازیافته بود گفت:

آن وقت که گفتم زن ندارم دروغ گفتم... زن و بچۀ هفت ساله ای دارم.... آنها در مشرق فلاند هستند.

صدایش محکم و ثابت بود. پنجه هایش را درهم حلقه کرد و نگاهش از روی مزرعه گذشت و به افق دور دست خیره شد. زن دستهایش را روی چشمانش گذاشته بود مثل اینکه اصلاً حرفهای او را نمی شنید. گوئی دنبال جمله ای میگشت تا مطلب سابق را تمام کند... گفت:

او ابتدا تظاهر میکرد که از خانواده شریفی است... صحبتش از معاملات بزرگ بود. روسای شرکتهای معتبر را باسم کوچکشان صدا میزد... آنقدر هم با من خوش رفتاری کرد که فریفته او شدم.... با پول پدرم خانۀ خوبی ترتیب دادیم... اما همه اینها دروغ بود همه اش حقه بازی بود... مدتی نزدیک پزشک روانی بستری شد. اما آنها بمن نمی گفتند.... آخر منهم عقلم درست نمی رسید دختر خیلی جوانی بودم.... بعضی وقتها که اعصابش ناراحت میشد و دیوانه بازی راه می انداخت باو می خندیدم از این عملش خوشم میآمد... حتی خودم برایش شراب می خریدم!

ناگاه برخاست و نشست و شروع کرد بجمع کردن سفره آلتونین هم برخاست و به تنۀ درخت صنوبری تکیه زده و بحرکات و اعمال او چشم دوخته بود و همانطور که دستش را بساقۀ درخت تکیه داده بود گفت:

من تا حالا نتوانسته ام حتی یک پاپاسی بدون عرق ریزی بدست بیاورم. و با وجود این خانه ایکه در آن زندگی میکنم مال خودم است و اگر بتوانم پولی قرض کنم خانۀ خوبی خواهم داشت. یک باغچه هم دارم با دست خودم آنرا شخم میزنم، و به آن آب میدهم آلاچیقی هم درآنجا درست کرده ام و در زیر آن میز کاری گذاشته ام و بعضی از ساعات عصر را هم درآنجا کار می کنم و بعضی چیزهای دستی می سازم و می فروشم.

ناگهان حرفش را برید و برای صدا کردن اسب صوتی کشید و از میان علفها بطرف آن براه افتاد. گردن اسب را بغل کرد و درحالیکه روی یالهای او دست می کشید بحرفهای خود ادامه داد زن دراین موقع پشتش را باو کرده بود و ظرفهای آبجو را جمع کرده در سبد می گذاشت. دریکی از شبهای پائیز گذشته کلاهم را برداشتم و براه افتادم. همینطور.... بدون هیچ مقدمه ای.... از خانه بیرون آمدم.... بدون هیچ وسیله ای... فقط کلاهم را از چوب رختی برداشتم حتی با کسی هم خداحافظی نکردم.

اسب را جلو کشید و بگاو آهن بست و زن هم سبد خود را از کیسه ایکه نزدیک او بود پر از تخم می کرد. تا عصر لاینقطع کار کردند. آلتونین زمین را می شکافت و زن هم از پی او بذر می پاشید.... هرچند گاه کمرش را راست می کرد تا خستگی اش رفع بشود.

آلتونین وقتی تا آخر مزرعه می رفت برمی گشت و با بیل روی بذرها را خاک می ریخت. آفتاب بافق مغرب نزدیک شده بود سایه دراز اسب روی زمین افتاده بود.

هردو آرام و خاموش بخانه برگشتند زن سبد و کیسه های خالی بذر را بدست گرفته بود و آلتونین هم اسب سفید و خسته را می کشید.

روز بعد هرمان برگشت. با گامهای خسته و لرزان چهره زرد و خاک آلوده و تن کوفته با چمدان طناب پیچ خود وارد شد. فقط سلامی کرد و یک راست رفت توی تختخوابش خوابید. اما عصر که برگشت پیرمرد مثل همیشه کنار پنجره نشسته بود.

وقتی چشمش به آلتونین افتاد یک گردۀ کوچک نان مغز گندم باو داد و با تبسم محزونی گفت:

آلتونین اینهم سوقات شما.

آلتونین با قلبی لبریز از شوق آنرا گرفت. بیست سال بود که دوران کودکی را پشت سرگذاشته بود و از آن وقت هیچکس برای او نه سوقاتی آورده بود و نه هدیه ای خریده بود. مخصوصاً وقتی خست و بینوائی پیرمرد را در نظر گرفت برقدر و قیمت این سوقات افزوده میشد. وقتی نان را از او می گرفت پرسید:

طبیب چه گفت؟...

چه می توانست بگوید؟ اول گفت همۀ لباسهایم را درآورم. بعد با انگشت زد روی سینه ام و خوب بصدا گوش داد. بعد گفت نفس بکش. آن وقت گفت نفس نکش. بعد رو بمن کرد و گفت شما مبتلی به تنگ نفس هستید گفتم: «آقای دکتر این را که خود می توانستم بشما بگویم. تشخیص این مرض هم احتیاجی بکتب طب ندارد. گفت: قلبتان هم ضعیف است! گفتم چرا ضعیف نباشد شصت و هفت سال که مرتب کار می کند آن وقت چیزی مثل جعبه بدستم داد و گفت: توی این تف کن. من حوصلۀ مجادله نداشتم، تف بزرگی درآن انداختم. خواست مرا به بیمارستان بفرستد از من پرسید چقدر پول دارم....

آنها یک بیمارستان بسیار عالی ساخته اند.... نمیدانی چقدر خرجش شده مسلماً کسانی را باین بیمارستان می فرستند که پول حسابی بدهند. اما من گفتم: احتیاجی باین چیزها نیست.... هرجا باشم بالاخره خواهم مرد!

بنابراین برایم نسخه نوشت... نسخۀ خیلی گران بود.... وقتی فهمیدم اینهمه گران است از گرفتن آن منصرف شدم ولی بعد با خودم گفتم بالاخره دوا فروش هم باید زندگی کند. مثل همۀ مردم. از این جهت اصلاً چانه نزدم هرچه گفت پرداختم با ورود بمزرعه مثل اینکه کابوس وحشتناک مرگ او را ترک گفته بود.

پیرمرد سر خوش و شاداب بود آلتونین با لحن ملایم و محبت آمیزی پرسید:

برای پیدا کردن طبیب خیلی زحمت کشیدید؟

از ایستگاه یکسره بخانۀ خویشاوندانم رفتم شب را پیش آنها ماندم. آنها بودند که بمن آدرس طبیب را دادند بعد از عابرین می پرسیدم. وقتی بخانه طبیب رسیدم زنگ زدم یکی از مستخدمه ها در را باز کرد و گفت حالا زود است دو ساعت دیگر باید صبر کنی. وقتی فهمیدم وقت دارم روی پله ها نشستم سفره ام را پهن کردم و مشغول خوردن غذا شدم. در این بین اشخاص دیگری هم مراجعه کردند، و بمحض فشار دادن زنگ داخل شدند. قریب دو ساعت که گذشت بمن هم اطلاع داد که حالا می توانم باطاق انتظار وارد شوم. وارد اطاق که شدم مجبور بودم بنشینم تا نوبت من برسد. احساس گرسنگی کردم مقدار دیگری نان از دستمالم بیرون آوردم و مشغول خوردن شدم. بله، اینطور که ملاحظه می فرمائید تا رسیدن به طبیب خیلی زحمت نکشیدم.

دوباره آلتونین پرسید: دوا برایتان خوب بود؟

پیرمرد لبخندی زد و گفت: فقط گران بود، گران... اما خیلی قوی است برای تجربه مقداری خوردم سرم را گیج آورد..... حتی نزدیک بود نفسم بند بیاید!

آلتونین گفت: ممکن است بیشتر از مقدار لازم خورده باشی؟

بله! گفتند روزی یک قاشق سوپ خوری بعد از غذا بخورم اما من خواستم بیشتر تأثیر کند از این جهت بیشتر خوردم، اما، خوب، آلتونین بعد در خود احساس نشاط کردم، مثل اینکه دست و پایم سست شد.

آلتونین احساس کرد اطاق گرمی و نشاط خود را باز یافته است. دراین فصل شفق قطبی دیر برچیده میشود. بنابراین تا موقع خواب احتیاجی بروشن کردن چراغ نداشتند. او میان خود و زن و پیرمرد یک وحدت و قرابت ظاهری و معنوی حس می کرد اما «مرد اطاق خوابی» در خاطرشان خطور نمی کرد مثل اینکه اصلاً وجود خارجی نداشت. زن مشغول شستن ظروف بود و آلتونین هم بصحبت پیرمرد گوش می داد. گوئی این دارو در جسم او تأثیر بسزائی کرده بود. نیرو و حیات دیگر باو بخشیده بود. هرمان صفحات دفتر خاطراتش را ورق می زد و بیاد گذشته دلخوش بود شاید هم ضعف و ناتوانی اش بیشتر شده و خود را بگور نزدیک تر میدید و دلش می خواست بند از پای خاطرات خفته بگشاید!

پیرمرد نظری بآتش که در اجاق شعله می کشید انداخت و گفت: فرض کنم من حالا جوان هستم! برای رقصیدن بدهات اطراف می رفتم... رقاص ماهری بودم استاد رقص بودم!.... حرکاتم سریع و فرز بود. برای رقص یکجفت کفش سبک خریده بودم.

وقتی بزمینهای گلناک می رسیدم، کفشهایم را زیر بغلم می گذاشتم تا کثیف نشوند. فقط موقع رقص می پوشیدم. نمیدانی شب اول که آنها را پا کرده بودم چقدر مردم برایم کف زدند.

آلتونین خندید... مدتها بود که خنده برلبش نیآمده بود یا آنکه باین آشکاری نخندیده بود.

پیرمرد دوباره بعد از سکوتی طولانی شروع کرد:

بله من در جوانی اینطور بودم. اما حالا از آن شادی و رقص خبری نیست. دیگر باید زحمت را کم کرد. باید خانه عوض کرد. بخانه ای که همۀ طولش دو متر است نقل مکان کرد! راستی بی عقیدگی به جهنم «مد» روز شده لابد اعتقاد به بهشت هم دیگر طرفداری ندارد. اما من به آن بهشتی که مادرم برایم وصف می کرد عقیده ای ندارم... از این روست که چند سال است بکلیسا نرفته ام... ولی در اولین فرصتی که مراسم «قداس» برگذار شود خودم را بکلیسا خواهم رساند. بمادر عزیرم قول داده ام وقتی که مرگ خود را نزدیک دیدم حتماً در کلیسا قربانی هم بکنم....!

آلتونین فریاد زد: هرمان اینهمه از مرگ صحبت نکن. اما حس کرد صدایش بدل نمی نشیند، صدایش بیگانه و نا آشناست. پیرمرد، وقتی می بیند راحت و آرامش واقعی را در آغوش مرگ بدست میآورد، چرا طالب مردن نباشد.

برای این سه نفر که این اطاق روستائی آنها را درمیان گرفته بود امکان نداشت ظاهری خلاف باطن نمودار سازند.... در کارشان تقلب و در گفتارشان دروغ نبود. این عادت مردم شهر است که حقیقت خود را از معاشرانشان مخفی می دارند.

آلتونین درباره مرگ خود فکر کرد. آن روز را بیاد آورد که کلاه خود را از رخت آویز برداشت و راهی را که پائیز برآن رنگ عزا زده بود درپیش گرفت. و از دودکشهای کارخانه ایکه قامت سیاه خود را در آسمان – آسمانی که سرخی واپسین خورشید غروب برآن خیمه زده بود – افراشته بودند، کم کم دور شد. او دیگر قصد مراجعت نداشت. این خاطره دردناک در قلب آلتونین زنده شد... یقین کرد که مرگش خیلی دور نیست... او تنها خواهد مرد!

او همیشه ساکت و گرفته بود.... بکسی جز بخودش اعتماد نمی کرد. آن وقتها هم که کودک بود کودکان دیگر در اثر همین خود رایی و خشونت از او ناراضی بودند.

کسی که آنچنان تن نیرومند و عضلات پیچیده و قلب و ریه سالمی دارد باید طبق معمول از عمری دراز بهره مند باشد مرگ باین زودیها او را زمین نخواهد زد کم کم تصویر رؤیائی گذشته از خاطرش محو شد... راهی طولانی در مقابل خود گسترده دید.

راهی که در طی آن نه انیسی دارد و نه رفیقی و با وجود این در همان حال روی آن صندلی چوبی آن اطاق محقر نشسته اس زندگی خوش  و راحتی را حس می کند.

وقتی حس کرد که از زندگی اش خشنود است قلبش از شادمانی موج زد و خود را سعادتمند یافت. زن از جای خود بکنار اجاق آمد. سرش را بطرف او برگردانید صورت رنگ پریده اش می درخشید. اما چشمان آبی رنگش در حجاب تاریکی مستوره مانده بود پیرمرد همانطور روی صندلی دم پنجره نشسته بود و یک ریز، با صدای خفه ای از مرگ و قربانیان مقدس دم میزد.

وه که این زندگی چقدر ساده است. و آدمی چگونه باندک چیزی خوشبخت می شود: یک اطاق نیمه تاریک، حرکات مأنوس یک زن بیگانه که کنار اجاق ایستاده و پیرمردی که پایش لب گور است.

لبهایش را بهم زد گوئی دعا می کرد تا خداوند این سعادت را از او باز نگیرد. او سختی زندگی را زیاد دیده بود. دعا می کرد تا این آرامش برای او جاوید بماند درحالیکه روزگار بسیاری از چیزهائی را که بدان دلبسته بود با بی رحمی تمام از او گرفته بود چیزهائی که برایش مقدس بودند و به آنها امید می داشت...

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در باتلاق - قسمت یازدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 23 مهرماه 1340
  • تاریخ: دوشنبه 10 آذر 1399 - 08:10
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2001

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 8906
  • بازدید دیروز: 1940
  • بازدید کل: 22927845